جدول جو
جدول جو

معنی شیربچا - جستجوی لغت در جدول جو

شیربچا
نوعی گنجشک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی که در ساقه و برگ آن مادۀ سفید رنگی مانند شیر وجود دارد که هرگاه آن را خراش دهند آن ماده خارج می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربا
تصویر شیربا
شیربرنج، خوراکی که از شیر، برنج، شکر و گلاب تهیه می شود، گرنج بشیر، شیروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتربچه
تصویر شتربچه
بچۀ شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرکچی
تصویر شیرکچی
صاحب میخانه، عرق فروش، خادم میخانه، صاحب شیره کش خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیربوا
تصویر خیربوا
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، هیل، قاقله، شوشمیر، لاچی، هال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربان
تصویر شیربان
نگهبان شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربها
تصویر شیربها
بهای شیر، پول یا چیز دیگر که داماد در وقت ازدواج به پدر و مادر عروس می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیربچه
تصویر شیربچه
جوان دلیر و شجاع
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
روغن کنجد. (ناظم الاطباء). شیرپخت: ده درمسنگ روغن گاو و ده درمسنگ روغن شیربخت تازه... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر قلیه خواهند نخست به آب پزندپس به روغن شیربخت تازه بریان کنند (گوشت گاو کوهی را) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به شیرپخت شود
لغت نامه دهخدا
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) :
همی شد دوان شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند،
فردوسی،
گاو چشم دلیر شوخ گشاد
چشم بر شیربان شیرآغال،
ازرقی (از انجمن آرا)،
- شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)،
،
در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شیربخ. شیربخشیر. (ناظم الاطباء). رجوع به شیربخشیر و شیربخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان دارای 146 تن سکنه. آب آن از چشمه. صنایع دستی زنان قالیبافی. راه آن اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلال یعنی ذرت که هنوز دانه ها سخت نکرده باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به بلال شود
لغت نامه دهخدا
کودکی که دهان وی هنوز بوی شیر دهد، (ناظم الاطباء)، بوی شیر دهنده، (یادداشت مؤلف)، دارای بوی شیر:
همی می خورد با لب شیربوی
شود بیگمان زود پرخاشجوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء شهرستان کازرون، سکنه آن 170 تن، آب از چشمه، در نزدیکی آن معدن سنگ گچ وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
محلی در دامنۀ توچال مشرف بر تهران در شمال پس قلعه که آنجا را به مناسبت وجود آبشار دوشاخه، آبشار دوقلو نیز گویند. دراین محل امروزه پایگاهی برای استراحت کوهنوردان و کسانی که به قلۀ توچال صعود می کنند ایجاد کرده اند
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ بَچْ چَ/ چِ)
بچۀ شتر. کرۀ شتر. شترکره. اشتربچه. بکر. رام. شتی. سخی. (منتهی الارب) :
شتربچه با مادر خویش گفت
پس از رفتن آخر زمانی بخفت.
سعدی.
خل ّ، شتربچۀ نر به سال دو درآمده. سلیل، شتربچۀ نوزاده. شجعه،شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. فصیل، شتربچۀ از مادر جداشده. قرمل، شتربچۀ بختی. قعود،، شتربچۀ از مادر جداشده. لطیم، شتربچۀ سهیل دیده. هبع، شتربچه که در آخر نتاج زاده باشد. هجنع، شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پرعمر. که دیر بماند. که دیر ایستد. که دیر زید:
لعل کو دیرزاد دیربقاست
لاله کامد سبک سبک برخاست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
شیرفام. شیری، قسمی مروارید به رنگ شیر. (یادداشت مؤلف) : و منه (من اللؤلؤ ما یشبه اللبن فیسمی شیربام. (الجماهر بیرونی). خیر الفیروزج الشیربام الاخضر الاّسمانجونی العتیق. (جاحظ) ، (از مجلۀ مجمع علمی دمشق ص 331). و گویا معرب شیرفام باشد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شیرتن. شیرهیکل. که تنی قوی چون شیر دارد. (یادداشت مؤلف) :
نه اسب و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
از آن هر یکی کودکی شیربرز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
از شیر بازکرده، (یادداشت مؤلف) :
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیرباز
کز یک گناه بازنگشتم به عمر سیر،
سوزنی،
- شیرباز کردن، فطام، از شیر باز کردن، (یادداشت مؤلف) :
پیرپروردایۀ لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا به پیری شیرباز،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: شیر، خوردنی + با، آش، شیربرنج و شله ای که از برنج و شیر پزند، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)، غذایی است که از شیر و برنج ترتیب دهند، آش شیر، شیربرنج، شیروا:
همی برد خوان از پسش کدخدا
نهاد از برش کاسۀ شیربا
از آن شیربا شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد،
فردوسی،
نهاده بر او کاسۀ شیربا
چه نیکو بدی گر بدی زیربا،
فردوسی،
، دوراغ و شیر خفتۀ مخلوط باشیر تازه، (ناظم الاطباء)، بعضی گویند شیر یا شیری است که آنرا مایه زنند تا چون جغرات بسته گردد و بعد از آن میوه های خشک در آن ریزند، و بعد از زمانی خورند، به معنی آش، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
هیل کوچک. قاقلۀ صغار. (ناظم الاطباء). خیربواء
لغت نامه دهخدا
(بَچْ چَ / چِ / بَ چَ / چِ)
بچه شیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). شیر خردسال. شبل. (یادداشت مؤلف). شیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
از شیر نزاید جز شیربچه. (یادداشت مؤلف).
، کنایه از پسر شجاع و دلیر. جوان که با کم سالی سخت باشجاعت و باجرأت باشد: نصر احمد سامانی را... برتخت ملک نشاندند به جای پدر، آن شیربچه ملک زاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر محمود... آن شیربچه (مسعود) را به نان خوردن فرودآورد و بسیار بنواخت و بسیار تجمل فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینۀ او این شیربچه بازخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
بر آن پیکر شیربچه شگفت
فروماند از دل نیایش گرفت.
اسدی.
شیربچه گر به زخم مور اجل رفت
پیل فکن شیر مرغزار بماناد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بهای شیر و قیمت شیر، انعامی که پس از بازگرفتن کودک از شیر به دایۀ وی می دهند. (ناظم الاطباء)، مزد دایگی و شیر که به کودک دهند: موسی را به وی [به مادر موسی] دادند [فرعون و زنش] و اقرار کردند که هر ماهی دویست دینار شیربها به او بدهند. (قصص الانبیاء)، آنچه از قماش و زر و گوهر و سیم که در هنگام عروسی از خانه داماد به خانه عروس فرستند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از برهان). پول نقدی که خانوادۀ عروس از داماد گیرد:
اول بیار شیربهای عروس عقل
وآنگه ببر قبالۀ اقبال رایگان.
خاقانی.
عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا
که عمر بیش بها دادمش به شیربها.
خاقانی.
دختری این مرغ به آن مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد.
نظامی.
طوفان درم به آسمان رفت
در شیربها سخن ز جان رفت.
نظامی.
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها.
نظامی.
، کابین. دست پیمان.مهر. صداق. صدقه، [ص د ق ] . (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
انعامی که پس از باز گرفتن کودک از شیر به دایه وی می دهند، مزد دایگی و شیر به کودک دادن
فرهنگ لغت هوشیار
خوراکیی که با شیر و برنج پزند شیر با شیروا. طرز تهیه آن چنین است: به اندازه لازم شیر گیرند و برای هر من شیر پنج سیر یا کمتر برنج در شیر ریزند و بار کنند و قدری هم شیر را کنار بگذارند و دیگ را بر روی آتش هم زنند بگذارند تا پخته شود. اگر سفت شود و پخته نشود قدری آب ریزند نزدیک پخته شدن آن شیری را که کنار گذاشته اند با شکر و گلاب و هل در آن ریزند و پس از چند جوش بردارند
فرهنگ لغت هوشیار
بهای شیر دادن حق ارضاع، پول یا چیزی دیگر که داماد به پدر و مادر عروس دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرخدا
تصویر شیرخدا
لقب مولا حضرت امیرالمومنین علی (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرکچی
تصویر شیرکچی
صاحب شیر خانه، صاحب میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر بچه
تصویر شیر بچه
کنایه از آن که با وجود جوانی بسیار شجاع و دلیر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیربنا
تصویر زیربنا
((بَ))
مساحت ساختمان، زمینی که در آن ساختمان بنا شده است، اساس، بنیان، زیرساخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیربا
تصویر شیربا
شیربرنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیربها
تصویر شیربها
((بَ))
پول یا چیز دیگر که داماد در وقت ازدواج به پدر و مادر عروس دهد
فرهنگ فارسی معین