زرق و سالوسی و ساختگی. (برهان). فریب ومکر و حیله و ریا و تزویر. (ناظم الاطباء). مکر و فریب. (غیاث). شارلاتانی. (یادداشت مؤلف) : بر سرت چندان زنیم ای بدصفات تا بگویی ترک شید و ترهات. مولوی. بس بجوشیدی ندیدی گرمیی پس به شید آورده ای بی شرمیی. مولوی. تا زاهد عمرو و بکر و زیدی اخلاص طلب مکن که شیدی. سعدی. زهد نخواهد خرید چارۀ رنجور عشق شمع و شرابست شید پیش تو بفروختن. سعدی. سوی مسجد آورد دکان شید که در خانه کمتر توان یافت صید. سعدی. گره بر سر بند احسان مزن که این زرق و شید است و تزویر و فن. سعدی. حافظ بحق قرآن کز شید و زرق بازآی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد. حافظ
زرق و سالوسی و ساختگی. (برهان). فریب ومکر و حیله و ریا و تزویر. (ناظم الاطباء). مکر و فریب. (غیاث). شارلاتانی. (یادداشت مؤلف) : بر سرت چندان زنیم ای بدصفات تا بگویی ترک شید و ترهات. مولوی. بس بجوشیدی ندیدی گرمیی پس به شید آورده ای بی شرمیی. مولوی. تا زاهد عمرو و بکر و زیدی اخلاص طلب مکن که شیدی. سعدی. زهد نخواهد خرید چارۀ رنجور عشق شمع و شرابست شید پیش تو بفروختن. سعدی. سوی مسجد آورد دکان شید که در خانه کمتر توان یافت صید. سعدی. گره بر سرِ بند احسان مزن که این زرق و شید است و تزویر و فن. سعدی. حافظ بحق قرآن کز شید و زرق بازآی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد. حافظ
شجاع و دلیر و باعزم در جنگ. (ناظم الاطباء). در تداول عوام از فارسی زبانان، شجاع. (یادداشت مؤلف). دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی به معنی خوش قد و قامت استعمال کنند، چنانکه گویند: فلان کس جوانی است زیبا و رشید. در عربی بجای آن رشیق به قاف گویند و مصدر آن نیز رشاقت است و شاید رشید و رشادت هر دو محرف رشیق و رشاقت باشد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 5 از محیط المحیط و مختار الصحاح). خوش قد و قامت. (فرهنگ فارسی معین)
شجاع و دلیر و باعزم در جنگ. (ناظم الاطباء). در تداول عوام از فارسی زبانان، شجاع. (یادداشت مؤلف). دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی به معنی خوش قد و قامت استعمال کنند، چنانکه گویند: فلان کس جوانی است زیبا و رشید. در عربی بجای آن رشیق به قاف گویند و مصدر آن نیز رشاقت است و شاید رشید و رشادت هر دو محرف رشیق و رشاقت باشد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 5 از محیط المحیط و مختار الصحاح). خوش قد و قامت. (فرهنگ فارسی معین)
علی اکبر. موسیقیدان و شاعر تصنیف ساز ایرانی قرن 13 هجری. تصنیفهای وی مقبول عموم بود و عارف او را بر خود مقدم میدانسته و از او به نیکی یاد کرده است. شیدا مردی درویش و وارسته بود. مختصر سه تاری میزد و خط نستعلیق را هم خوش مینوشت. آهنگها و اشعارش بسیار مطلوب و دلنشین است. صورتی نازیبا و قلبی پر از مهر و وفا - که همواره بکمند عشق زیبارویان گرفتار بود - داشت. آهنگهای وی با آنکه متجاوز از 50 سال از تاریخ سرودن آنها میگذرد هنوز دارای لطف و جاذبه است. (از فرهنگ فارسی معین)
علی اکبر. موسیقیدان و شاعر تصنیف ساز ایرانی قرن 13 هجری. تصنیفهای وی مقبول عموم بود و عارف او را بر خود مقدم میدانسته و از او به نیکی یاد کرده است. شیدا مردی درویش و وارسته بود. مختصر سه تاری میزد و خط نستعلیق را هم خوش مینوشت. آهنگها و اشعارش بسیار مطلوب و دلنشین است. صورتی نازیبا و قلبی پر از مهر و وفا - که همواره بکمند عشق زیبارویان گرفتار بود - داشت. آهنگهای وی با آنکه متجاوز از 50 سال از تاریخ سرودن آنها میگذرد هنوز دارای لطف و جاذبه است. (از فرهنگ فارسی معین)
در زبان اکدی ’شدو’. نام عفریتی است. در عبری ’شد’ و در آرامی ’شدا’ به معنی دیو است. دیوبت. دبت شد. (از یشتها ج 1 ص 38) (از حاشیۀ برهان چ معین). دیوانه و لایعقل. (برهان) (رشیدی) (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). دیوانه. مجنون. (یادداشت مؤلف). دیوانه. (لغت فرس اسدی). بی عقل و بی هوش. (ناظم الاطباء) ، آشفته. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (غیاث). سرگردان. (لغات شاهنامه). آشفته و سرگردان. (لغت فرس اسدی). آشفته و سرگردان. (اوبهی). هائم. حیران. (زمخشری). آشفته از عشق. (ناظم الاطباء). سخت عاشق. واله. سخت شیفته. (یادداشت مؤلف). شیفته: دل برد چون بدانست کم کرد ناشکیبا بگریخت تا چنینم دیوانه کرد و شیدا. دقیقی. بمردی ز خورشید پیداتر است به پیکار از شیر شیداتر است. فردوسی. برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. نکرد این دوستی بر دایه پیدا وگرچه گشته بود از مهرشیدا. اسدی. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را. ناصرخسرو. نه سخن گفتن نباشد هرچه آنرا نشنوی این چنین در دل تصور مردم شیداکند. ناصرخسرو. وآنکه گوید خواست ما را نیست میگوید خرد کاین همانا قول مرد مست یا شیداستی. ناصرخسرو. گرچه تو ز پیغمبری و چون تو با عقل و سخن بیهشی و شیدا. ناصرخسرو. درست وراست صفات تو گویم و نه شگفت درست و راست شنیدن ز مردم شیدا. مسعودسعد. یکی بگرید بربیهده چو مردم مست یکی بخندد خیره چو مردم شیدا. مسعودسعد. ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا. مسعودسعد. چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم. (مقامات حمیدی). کعبه قطب است و بنی آدم بنات النعش وار گرد قطب آسیمه سر شیداو حیران آمده. خاقانی. تا تو به پری مانی شیدای توام دانی یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی تر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 621). شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم. خاقانی. در این میدان جانبازان اگر انصاف میخواهی چو خاقانیت شیدایی نمی بینم نمی بینم. خاقانی. عاجز همه غافلان و شیدا کاین رقعه چگونه کرد پیدا. نظامی. بسا هوشمندان که در کوی عشق چو من عاقل آیند و شیدا روند. سعدی. چه خوش گفت شیدای شوریده سر جوابی که باید نوشتن بزر. سعدی. قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند و شیدا و هشیار و مست. سعدی. غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را. حافظ. ای گل بشکر آنکه تویی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. - دل شیدا، دل دیوانه. دل آشفته: آب وسنگم داد بر باد آتش سودای من از پری رویی مسلسل شد دل شیدای من. حافظ. ، (اصطلاح تصوف) اهل جذبه و صاحب شوق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). مجذوب. (یادداشت مؤلف)
در زبان اکدی ’شدو’. نام عفریتی است. در عبری ’شد’ و در آرامی ’شدا’ به معنی دیو است. دیوبت. دبت شد. (از یشتها ج 1 ص 38) (از حاشیۀ برهان چ معین). دیوانه و لایعقل. (برهان) (رشیدی) (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). دیوانه. مجنون. (یادداشت مؤلف). دیوانه. (لغت فرس اسدی). بی عقل و بی هوش. (ناظم الاطباء) ، آشفته. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (غیاث). سرگردان. (لغات شاهنامه). آشفته و سرگردان. (لغت فرس اسدی). آشفته و سرگردان. (اوبهی). هائم. حیران. (زمخشری). آشفته از عشق. (ناظم الاطباء). سخت عاشق. واله. سخت شیفته. (یادداشت مؤلف). شیفته: دل برد چون بدانست کم کرد ناشکیبا بگریخت تا چنینم دیوانه کرد و شیدا. دقیقی. بمردی ز خورشید پیداتر است به پیکار از شیر شیداتر است. فردوسی. برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. نکرد این دوستی بر دایه پیدا وگرچه گشته بود از مهرشیدا. اسدی. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال ِ دهری شیدا را. ناصرخسرو. نه سخن گفتن نباشد هرچه آنرا نشنوی این چنین در دل تصور مردم شیداکند. ناصرخسرو. وآنکه گوید خواست ما را نیست میگوید خرد کاین همانا قول مرد مست یا شیداستی. ناصرخسرو. گرچه تو ز پیغمبری و چون تو با عقل و سخن بیهشی و شیدا. ناصرخسرو. درست وراست صفات تو گویم و نه شگفت درست و راست شنیدن ز مردم شیدا. مسعودسعد. یکی بگرید بربیهده چو مردم مست یکی بخندد خیره چو مردم شیدا. مسعودسعد. ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا. مسعودسعد. چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم. (مقامات حمیدی). کعبه قطب است و بنی آدم بنات النعش وار گرد قطب آسیمه سر شیداو حیران آمده. خاقانی. تا تو به پری مانی شیدای توام دانی یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی تر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 621). شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم. خاقانی. در این میدان جانبازان اگر انصاف میخواهی چو خاقانیت شیدایی نمی بینم نمی بینم. خاقانی. عاجز همه غافلان و شیدا کاین رقعه چگونه کرد پیدا. نظامی. بسا هوشمندان که در کوی عشق چو من عاقل آیند و شیدا روند. سعدی. چه خوش گفت شیدای شوریده سر جوابی که باید نوشتن بزر. سعدی. قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند و شیدا و هشیار و مست. سعدی. غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را. حافظ. ای گل بشکر آنکه تویی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. - دل شیدا، دل دیوانه. دل آشفته: آب وسنگم داد بر باد آتش سودای من از پری رویی مسلسل شد دل شیدای من. حافظ. ، (اصطلاح تصوف) اهل جذبه و صاحب شوق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). مجذوب. (یادداشت مؤلف)
پسر افراسیاب. کیخسرو پسر سیاوش که خواهرزادۀ او بود روزی با وی کشتی گرفت و چنانش بر زمین زد که هلاک شد. (از فرهنگ فارسی معین). خال کیخسرو. (شاهنامۀ فردوسی چ خاور ج 3 ص 22). پور افراسیاب که کیخسرو وی را کشت. (حبیب السیر چ تهران ص 70). صاحب حبیب السیر نویسد: افراسیاب از کشته شدن پیران ویسه بدست گودرز اطلاع یافت پسر خود شیده را با سپاهی به جنگ خسرو به ایران فرستاد و شیده در صحرای خوارزم به کیخسرو بازخورد و کشته گشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 197) : چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب. فردوسی. چو شیده بر و یال رستم بدید یکی باد سرداز جگر برکشید. فردوسی. غمی شد دل مرد دیهیم جوی به بیگانگان هیچ ننمود روی فرستاد و فرزند را پیش خواند بسی راز شایسته با او براند به شیده چنین گفت کای پرخرد سپاه تو تیمار تو کی خورد بدو شیده گفت ای خردمند شاه انوشه بزی تا بود تاج و گاه تو را فر و برز است و فرزانگی نژاد و دل و بخت و مردانگی. (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1026). همان منزلست این جهان خراب که دیده ست ایوان افراسیاب کجا رای پیران لشکرکشش کجا شیده آن ترک خنجرکشش. حافظ. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 49 و 90 و فارسنامۀ ابن بلخی ص 6 شود
پسر افراسیاب. کیخسرو پسر سیاوش که خواهرزادۀ او بود روزی با وی کشتی گرفت و چنانش بر زمین زد که هلاک شد. (از فرهنگ فارسی معین). خال کیخسرو. (شاهنامۀ فردوسی چ خاور ج 3 ص 22). پور افراسیاب که کیخسرو وی را کشت. (حبیب السیر چ تهران ص 70). صاحب حبیب السیر نویسد: افراسیاب از کشته شدن پیران ویسه بدست گودرز اطلاع یافت پسر خود شیده را با سپاهی به جنگ خسرو به ایران فرستاد و شیده در صحرای خوارزم به کیخسرو بازخورد و کشته گشت. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 197) : چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب. فردوسی. چو شیده بر و یال رستم بدید یکی باد سرداز جگر برکشید. فردوسی. غمی شد دل مرد دیهیم جوی به بیگانگان هیچ ننمود روی فرستاد و فرزند را پیش خواند بسی راز شایسته با او براند به شیده چنین گفت کای پرخرد سپاه تو تیمار تو کی خورد بدو شیده گفت ای خردمند شاه انوشه بزی تا بود تاج و گاه تو را فر و برز است و فرزانگی نژاد و دل و بخت و مردانگی. (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1026). همان منزلست این جهان خراب که دیده ست ایوان افراسیاب کجا رای پیران لشکرکشش کجا شیده آن ترک خنجرکشش. حافظ. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 49 و 90 و فارسنامۀ ابن بلخی ص 6 شود
یا رشیده. دهی است. (منتهی الارب). دهی است در مصر در ساحل نیل. (از نخبهالدهر دمشقی). شهری است نزدیک اسکندریه. (یادداشت مؤلف). شهرکی است در کنار دریا و نیل جنب اسکندریه. (از معجم البلدان). شهری است در مصر واقع در کنار شط نیل، شامبلیون در سال 1799م. کتیبه ای در آن به زبان یونانی و هیروگلیفی کشف کرد که درباره حروف هیروگلیفی و اصول زبان آن میباشد. (از اعلام المنجد). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 348 شود
یا رشیده. دهی است. (منتهی الارب). دهی است در مصر در ساحل نیل. (از نخبهالدهر دمشقی). شهری است نزدیک اسکندریه. (یادداشت مؤلف). شهرکی است در کنار دریا و نیل جنب اسکندریه. (از معجم البلدان). شهری است در مصر واقع در کنار شط نیل، شامبلیون در سال 1799م. کتیبه ای در آن به زبان یونانی و هیروگلیفی کشف کرد که درباره حروف هیروگلیفی و اصول زبان آن میباشد. (از اعلام المنجد). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 348 شود