جدول جو
جدول جو

معنی شکیبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

شکیبیدن
صبر کردن، آرام گرفتن، طاقت آوردن
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
فرهنگ فارسی عمید
شکیبیدن
(مَ ثَ زَ دَ)
متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی ندانم در هجر چند پیچم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون.
رودکی.
بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی
ولیکن کرد نشکیبید از دوغ بیابانی.
غزالی لوکری.
چو دیدش برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان.
فردوسی.
از امروز بشکیب تا پنج روز
چو پیدا شود هور گیتی فروز.
فردوسی.
که بشکیبد از روی چون این پسر
بدین برز بالا و چندین هنر.
فردوسی.
اگر بشنوی پند و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن.
فردوسی.
بویژه که باشد ز تخم کیان
جوان کی شکیبد ز جفت جوان.
فردوسی.
مرا داد یزدان به صد شیر زور
همی شیر خود کی شکیبد ز گور.
فردوسی.
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز.
فردوسی.
نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم
درین تفکر گم گشته ام میان دو راه.
فرخی.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریعالدهر.
دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148).
به شهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.
اسدی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گیرم از من به عجز بشکیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد.
مسعودسعد.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را سرخ و زرد نفریبد.
سنایی.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش.
نظامی.
به ناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست.
سعدی (بوستان).
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور.
سعدی.
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان).
و رجوع به شکیبایی شود.
- شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن:
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز.
اسدی.
دل از آن راحت جان نشکیبد
تشنه از آب روان نشکیبد.
نظامی.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
شکیبیدن
صبر کردن آرام گرفتن
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
شکیبیدن
((شَ دَ))
صبر کردن، شکیفتن
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخیلیدن
تصویر شخیلیدن
فریاد زدن، بانگ کردن، ناله کردن، سوت زدن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکاویدن
تصویر شکاویدن
شکافتن، کندن و کاویدن زمین، نقب زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
لرزیدن، تپیدن، فریفته شدن، شیفته شدن، آشفته شدن، درهم شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکنجیدن
تصویر شکنجیدن
شکنجه کردن، نشگون گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
از راه گشتن، منحرف شدن، کج رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
مقابل شکیبیدن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شُ دَ)
شکیبیدن. صبر کردن. تحمل کردن. بردباری کردن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
شکیبیدن. بردبار بودن. صبر کردن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ شُ دَ)
مرکّب از: ’شیب’ + ’یدن’، پسوند مصدری، متعدی آن شیبانیدن. مخلوط شدن. آمیخته شدن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (غیاث اللغات)، لرزیدن و طپیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، جنبیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، آشفته شدن. ملول گشتن. غمین شدن. غمگین گشتن. (یادداشت مؤلف) :
زمانی ازو صبر کردن نیارم
بشیبم گر او را نبینم زمانی.
فرخی.
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
که گیتی چنین است بالا و شیب.
اسدی.
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچۀ اشیا برافکند.
خاقانی.
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد.
خاقانی.
مانی بماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون بدوستی.
خاقانی.
- درشیبیدن، آشفته شدن. غمگین گشتن:
امّید وصال تو مرا بفریبد
خسته دل من چو بیدلان درشیبد
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد.
، مجازاً، فریفته شدن. (غیاث)، مجازاً، فریفتن و فریفته شدن. (آنندراج) :
زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب.
ناصرخسرو.
، مدهوش شدن. (یادداشت مؤلف) ، زاری کردن. (یادداشت مؤلف)، بیقراری کردن:
ستودانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (از یادداشت ایضاً).
، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکالیدن
تصویر شکالیدن
اندیشیدن، خیال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرفیدن
تصویر شکرفیدن
بسر در آمدن سکندری خوردن (ستور) لغزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوفیدن
تصویر شکوفیدن
وا شدن غنچه گل و مانند آن، خندان شدن تبسم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکولیدن
تصویر شکولیدن
پریشان ساختن و پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ترسیدن واهمه کردن، (شکوهید شکوهد خواهد شکوهید شکوهنده شکوهیده) اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن احتشام یافتن محترم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبنده
تصویر شکیبنده
صبر کننده و تحمل نماینده، قانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاریدن
تصویر شکاریدن
صید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاویدن
تصویر شکاویدن
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
عجله کردن، تند رفتن به عجله حرکت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فریاد کردن بانگ برآوردن نعره زدن، سوت زدن صفیر زدن، ناله کردن، غریدن رعد، پژمرده شدن افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکیزیدن
تصویر سکیزیدن
جست و خیز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
مخلوط شدن، آمیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیده
تصویر شکیبیده
صبر کرده آرام گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
((کِ بِ دَ))
از راه برگشتن، منحرف شدن، از جایی به جایی کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
((دَ))
درهم شدن، مخلوط شدن، شیفته شدن، لرزیدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
ابکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکیبید
تصویر شکیبید
صبرکرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
احترام، بزرگ داشت
فرهنگ واژه فارسی سره