متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) : همی ندانم در هجر چند پیچم چند همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون. رودکی. بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی ولیکن کرد نشکیبید از دوغ بیابانی. غزالی لوکری. چو دیدش برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان. فردوسی. از امروز بشکیب تا پنج روز چو پیدا شود هور گیتی فروز. فردوسی. که بشکیبد از روی چون این پسر بدین برز بالا و چندین هنر. فردوسی. اگر بشنوی پند و اندرز من تو دانی که نشکیبد از شوی زن. فردوسی. بویژه که باشد ز تخم کیان جوان کی شکیبد ز جفت جوان. فردوسی. مرا داد یزدان به صد شیر زور همی شیر خود کی شکیبد ز گور. فردوسی. اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز. فردوسی. نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم درین تفکر گم گشته ام میان دو راه. فرخی. بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار. فرخی. خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ. قریعالدهر. دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). به شهر کسان گرچه بسیار بود دل از خانه نشکیبد و زاد و بود. اسدی. بشکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا. ناصرخسرو. ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گیرم از من به عجز بشکیبی تا ندارد بر تو عجز خبر. مسعودسعد. ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد. مسعودسعد. کودک از زرد و سرخ نشکیبد مرد را سرخ و زرد نفریبد. سنایی. بلی چندان شکیبم در فراقش که برقی یابم از نعل براقش. نظامی. به ناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی (بوستان). پروانه نمی شکیبد از دور ور قصد کند بسوزدش نور. سعدی. هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل نسرین به سر آرد دماغ. سعدی (گلستان). و رجوع به شکیبایی شود. - شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن: جمش گفت دشمن ندارمش نیز شکیبد دلم گر نیابمش نیز. اسدی. دل از آن راحت جان نشکیبد تشنه از آب روان نشکیبد. نظامی. چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار. سعدی
متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) : همی ندانم در هجر چند پیچم چند همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون. رودکی. بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی ولیکن کُرد نشکیبید از دوغ بیابانی. غزالی لوکری. چو دیدش برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان. فردوسی. از امروز بشکیب تا پنج روز چو پیدا شود هور گیتی فروز. فردوسی. که بشکیبد از روی چون این پسر بدین برز بالا و چندین هنر. فردوسی. اگر بشنوی پند و اندرز من تو دانی که نشکیبد از شوی زن. فردوسی. بویژه که باشد ز تخم کیان جوان کی شکیبد ز جفت جوان. فردوسی. مرا داد یزدان به صد شیر زور همی شیر خود کی شکیبد ز گور. فردوسی. اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز. فردوسی. نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم درین تفکر گم گشته ام میان دو راه. فرخی. بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار. فرخی. خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ. قریعالدهر. دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). به شهر کسان گرچه بسیار بود دل از خانه نشکیبد و زاد و بود. اسدی. بشکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا. ناصرخسرو. ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گیرم از من به عجز بشکیبی تا ندارد بر تو عجز خبر. مسعودسعد. ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد. مسعودسعد. کودک از زرد و سرخ نشکیبد مرد را سرخ و زرد نفریبد. سنایی. بلی چندان شکیبم در فراقش که برقی یابم از نعل براقش. نظامی. به ناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی (بوستان). پروانه نمی شکیبد از دور ور قصد کند بسوزدش نور. سعدی. هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل نسرین به سر آرد دماغ. سعدی (گلستان). و رجوع به شکیبایی شود. - شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن: جَمَش گفت دشمن ندارمْش ْ نیز شکیبد دلم گر نیابمْش ْ نیز. اسدی. دل از آن راحت جان نشکیبد تشنه از آب روان نشکیبد. نظامی. چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار. سعدی
مرکّب از: ’شیب’ + ’یدن’، پسوند مصدری، متعدی آن شیبانیدن. مخلوط شدن. آمیخته شدن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (غیاث اللغات)، لرزیدن و طپیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، جنبیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، آشفته شدن. ملول گشتن. غمین شدن. غمگین گشتن. (یادداشت مؤلف) : زمانی ازو صبر کردن نیارم بشیبم گر او را نبینم زمانی. فرخی. ز خواری و رنجی کت آمد مشیب که گیتی چنین است بالا و شیب. اسدی. روح القدس بشیبد اگر بکر همتش پرده در این سراچۀ اشیا برافکند. خاقانی. دل دیوانه بشیبد هر ماه چون نظر سوی هلالش برسد. خاقانی. مانی بماه نو که بشیبم چو بینمت چون شیفته شوم کنی افسون بدوستی. خاقانی. - درشیبیدن، آشفته شدن. غمگین گشتن: امّید وصال تو مرا بفریبد خسته دل من چو بیدلان درشیبد ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد. مسعودسعد. ، مجازاً، فریفته شدن. (غیاث)، مجازاً، فریفتن و فریفته شدن. (آنندراج) : زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب. ناصرخسرو. ، مدهوش شدن. (یادداشت مؤلف) ، زاری کردن. (یادداشت مؤلف)، بیقراری کردن: ستودانی از سنگ خارا برآر ز بیرون بر او نام من کن نگار شکیب آور از درد و بر من مشیب که از مهر بسیار بهتر شکیب. اسدی
مُرَکَّب اَز: ’شیب’ + ’َیدن’، پسوند مصدری، متعدی آن شیبانیدن. مخلوط شدن. آمیخته شدن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (غیاث اللغات)، لرزیدن و طپیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، جنبیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، آشفته شدن. ملول گشتن. غمین شدن. غمگین گشتن. (یادداشت مؤلف) : زمانی ازو صبر کردن نیارم بشیبم گر او را نبینم زمانی. فرخی. ز خواری و رنجی کت آمد مشیب که گیتی چنین است بالا و شیب. اسدی. روح القدس بشیبد اگر بکر همتش پرده در این سراچۀ اشیا برافکند. خاقانی. دل دیوانه بشیبد هر ماه چون نظر سوی هلالش برسد. خاقانی. مانی بماه نو که بشیبم چو بینمت چون شیفته شوم کنی افسون بدوستی. خاقانی. - درشیبیدن، آشفته شدن. غمگین گشتن: امّید وصال تو مرا بفْریبد خسته دل من چو بیدلان درشیبد ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد. مسعودسعد. ، مجازاً، فریفته شدن. (غیاث)، مجازاً، فریفتن و فریفته شدن. (آنندراج) : زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب. ناصرخسرو. ، مدهوش شدن. (یادداشت مؤلف) ، زاری کردن. (یادداشت مؤلف)، بیقراری کردن: ستودانی از سنگ خارا برآر ز بیرون بر او نام من کن نگار شکیب آور از درد و بر من مشیب که از مهر بسیار بهتر شکیب. اسدی
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید (از یادداشت ایضاً). ، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید (از یادداشت ایضاً). ، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)