ترسیده. هراسیده. (ناظم الاطباء). ترسیده. بیم برده. (برهان) ، اسب به سر درآمده. (ناظم الاطباء) (برهان). در این معنی ظاهراً دگرگون شده یا صورت دیگر شکوخیده است
ترسیده. هراسیده. (ناظم الاطباء). ترسیده. بیم برده. (برهان) ، اسب به سر درآمده. (ناظم الاطباء) (برهان). در این معنی ظاهراً دگرگون شده یا صورت دیگر شکوخیده است
ملامت کرده شده. بد. زشت. (غیاث اللغات). عیب کرده شده. (برهان قاطع) (از اوبهی) (از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). ناپسند. ناپسندیده. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مذموم. (اوبهی) (منتهی الارب) (دهار). مذؤم. (ترجمان القرآن). قابل سرزنش وملامت را نیز گویند. (برهان قاطع). ملوم. ملیم. ذمیم. (منتهی الارب). تحقیرشده. اهانت شده. سرزنش شده. سخن بدشنیده. (از ناظم الاطباء). ذم. ذمیمه. مذمومه. معیب. معیوبه. لئیم. منکر. منکره. قبیح. (یادداشت مؤلف). افعال نکوهیده، کارهای نالایق و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). مقابل ستوده. (فرهنگ فارسی معین) : نکوهیده باشد دروغ آزمای. بوشکور. نکوهیده باشد جفاپیشه مرد به گرد در آزجویان مگرد. فردوسی. نباشم نکوهیده از کار اوی چو با اژدها گردداو جنگجوی. فردوسی. نکوهیده تر شاه ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود. فردوسی. اگرچه نکوهیده باشد حسد وز او بر دل وجان بود رنج و بار. فرخی. هرکه فرهنگ از او فروهیده است تیزمغزی از او نکوهیده است. عنصری (از یادداشت مؤلف). تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی ص 96). نکوهیده زندان بی رنگ وبوی بیفروخت از نور رخسار اوی. شمسی (یوسف و زلیخا). پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود کز فلان زر بستانی و به بهمان بدهی. ناصرخسرو. زین گونه نکوهیده باد از ایزد آنکس که مرا بر هنر ستاید. مسعودسعد. و نهی بر مجانبت از سه فعل نکوهیده پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). و او مذموم و نکوهیده بودی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 382). با اینهمه که کبر نکوهیده عادتی است آزاده را همی ز تواضع رسد بلا. عبدالواسع جبلی. دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عمل های نکوهیده بری دار. سعدی
ملامت کرده شده. بد. زشت. (غیاث اللغات). عیب کرده شده. (برهان قاطع) (از اوبهی) (از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). ناپسند. ناپسندیده. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مذموم. (اوبهی) (منتهی الارب) (دهار). مذؤم. (ترجمان القرآن). قابل سرزنش وملامت را نیز گویند. (برهان قاطع). ملوم. ملیم. ذمیم. (منتهی الارب). تحقیرشده. اهانت شده. سرزنش شده. سخن بدشنیده. (از ناظم الاطباء). ذم. ذمیمه. مذمومه. معیب. معیوبه. لئیم. منکر. منکره. قبیح. (یادداشت مؤلف). افعال نکوهیده، کارهای نالایق و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). مقابل ستوده. (فرهنگ فارسی معین) : نکوهیده باشد دروغ آزمای. بوشکور. نکوهیده باشد جفاپیشه مرد به گرد در آزجویان مگرد. فردوسی. نباشم نکوهیده از کار اوی چو با اژدها گردداو جنگجوی. فردوسی. نکوهیده تر شاه ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود. فردوسی. اگرچه نکوهیده باشد حسد وز او بر دل وجان بود رنج و بار. فرخی. هرکه فرهنگ از او فروهیده است تیزمغزی از او نکوهیده است. عنصری (از یادداشت مؤلف). تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی ص 96). نکوهیده زندان بی رنگ وبوی بیفروخت از نور رخسار اوی. شمسی (یوسف و زلیخا). پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود کز فلان زر بستانی و به بهمان بدهی. ناصرخسرو. زین گونه نکوهیده باد از ایزد آنکس که مرا بر هنر ستاید. مسعودسعد. و نهی بر مجانبت از سه فعل نکوهیده پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). و او مذموم و نکوهیده بودی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 382). با اینهمه که کبر نکوهیده عادتی است آزاده را همی ز تواضع رسد بلا. عبدالواسع جبلی. دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عمل های نکوهیده بری دار. سعدی
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود