شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، برای مثال چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی - لغت نامه - شکفیدن)
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتَن، شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشکُفتَن، اِشگِفیدَن، برای مِثال چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی - لغت نامه - شکفیدن)
شکوهیدن. مضطرب گشتن و بی قرار شدن. (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). متحرک و مضطرب شدن. بیقرار گشتن. آزرده و رنجور گشتن. (ناظم الاطباء) ، ترس داشتن. بیم داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. (یادداشت مؤلف) : دوستان از فراق تو شکهند من همی از وصال تو شکهم. فرخی وگر زآن بشکهی گویی به جانی از سپاه من کسی را بد رسد بیشک مرا ایزد بپرسد زآن. فرخی. مگر زین سپس پندخود را دهند ز یزدان پیروزگر بشکهند. شمسی (یوسف و زلیخا). تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر. مسعودسعد. تا ز بسیاری آن زر نشکهد بیکرانی پیش آن مهمان نهد. مولوی
شکوهیدن. مضطرب گشتن و بی قرار شدن. (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). متحرک و مضطرب شدن. بیقرار گشتن. آزرده و رنجور گشتن. (ناظم الاطباء) ، ترس داشتن. بیم داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. (یادداشت مؤلف) : دوستان از فراق تو شکهند من همی از وصال تو شکهم. فرخی وگر زآن بشکهی گویی به جانی از سپاه من کسی را بد رسد بیشک مرا ایزد بپرسد زآن. فرخی. مگر زین سپس پندخود را دهند ز یزدان پیروزگر بشکهند. شمسی (یوسف و زلیخا). تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر. مسعودسعد. تا ز بسیاری آن زر نشکهد بیکرانی پیش آن مهمان نهد. مولوی
بشکفیدن. آماسیدن، شکفتن. شکفته گردیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از شگفته و خندان شدن: چو نامه بر سام نیرم رسید ز شادی رخش همچو گل بشکفید. فردوسی. سکندر چو او را بدینگونه دید ز شادی رخش همچو گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از می سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. وقتی که چون دو عارض و رخسار تو در باغ گل همی شکفد صدهزار. فرخی. اگر سیر کشتم، همی بشکفید به اقبال من نرگس از تخم سیر. ناصرخسرو. بر بیرم کبود چنین هر شب چندین هزار چون شکفد عبهر. ناصرخسرو. راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید. ناصرخسرو. چو از خسرو چنان فرمان شنیدند ز شادی همچو غنچه بشکفیدند. نظامی. چو سلطان نظر کرد و او را بدید ز دیدار او همچو گل بشکفید. سعدی (بوستان). - شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی، کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی: چو این آگهی نزد اثرط رسید گل شادی اندر دلش بشکفید. اسدی (گرشاسبنامه). من در همه املاک دلی دارم و جانی وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست. امیرمعزی
بشکفیدن. آماسیدن، شکفتن. شکفته گردیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از شگفته و خندان شدن: چو نامه بر سام نیرم رسید ز شادی رُخش همچو گل بشکفید. فردوسی. سکندر چو او را بدینگونه دید ز شادی رُخش همچو گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از می سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. وقتی که چون دو عارض و رخسار تو در باغ گل همی شکفد صدهزار. فرخی. اگر سیر کِشتم، همی بشکفید به اقبال من نرگس از تخم سیر. ناصرخسرو. بر بیرم کبود چنین هر شب چندین هزار چون شکفد عبهر. ناصرخسرو. راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید. ناصرخسرو. چو از خسرو چنان فرمان شنیدند ز شادی همچو غنچه بشکفیدند. نظامی. چو سلطان نظر کرد و او را بدید ز دیدار او همچو گل بشکفید. سعدی (بوستان). - شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی، کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی: چو این آگهی نزد اثرط رسید گل شادی اندر دلش بشکفید. اسدی (گرشاسبنامه). من در همه املاک دلی دارم و جانی وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست. امیرمعزی
در کیستار نهادن و در قید نهادن، به تعذیب درآوردن. در رنج نهادن. (ناظم الاطباء) : رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی. ناصرخسرو. - برشکنجیدن، رنج دادن: ز آز و فزونی برنجی همی روان را چرا برشکنجی همی. فردوسی. ، جلد کردن کتاب. (ناظم الاطباء)
در کیستار نهادن و در قید نهادن، به تعذیب درآوردن. در رنج نهادن. (ناظم الاطباء) : رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی. ناصرخسرو. - برشکنجیدن، رنج دادن: ز آز و فزونی برنجی همی روان را چرا برشکنجی همی. فردوسی. ، جلد کردن کتاب. (ناظم الاطباء)
گرفتن عضوی باشد به سر ناخن. (آنندراج) (غیاث). قرز. نشگون گرفتن. وشگون گرفتن. (یادداشت مؤلف) : قرض، شکنجیدن به انگشتان. قرص، شکنجیدن به دو انگشت. لمص، شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز، نرم شکنجیدن به انگشت. (منتهی الارب) : می شکنجد حور دستش می کشد کور حیران کز چه دردم می کند. مولوی
گرفتن عضوی باشد به سر ناخن. (آنندراج) (غیاث). قرز. نشگون گرفتن. وشگون گرفتن. (یادداشت مؤلف) : قرض، شکنجیدن به انگشتان. قرص، شکنجیدن به دو انگشت. لمص، شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز، نرم شکنجیدن به انگشت. (منتهی الارب) : می شکنجد حور دستش می کشد کور حیران کز چه دردم می کند. مولوی
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) : همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کوگور را بشکرید. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) : همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کوگور را بشکرید. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود
آکندن. پرکردن. انباشتن، جای دادن: آنکه اندر جهان ندارد گنج چون توان آکنیدنش در کنج ؟ اوحدی. ، به خاک سپردن. دفن کردن. زیر خاک کردن. دفین کردن: مرا مرده درخاک مصر آکنید ز گفتار من هیچ مپراکنید. فردوسی. تا نگردد بصدمه ای بدو نیم در زمین آکنیده اند ز بیم. نظامی. آکنیده خمی سفال، در او آبی الحق خوش و زلال در او. نظامی. و مشتقات آن تنها از همین یک مصدر آید منتظم
آکندن. پرکردن. انباشتن، جای دادن: آنکه اندر جهان ندارد گُنج چون توان آکنیدنش در کُنج ؟ اوحدی. ، به خاک سپردن. دفن کردن. زیر خاک کردن. دفین کردن: مرا مرده درخاک مصر آکنید ز گفتار من هیچ مپْراکنید. فردوسی. تا نگردد بصدْمه ای بدو نیم در زمین آکنیده اند ز بیم. نظامی. آکنیده خمی سفال، در او آبی الحق خوش و زلال در او. نظامی. و مشتقات آن تنها از همین یک مصدر آید منتظم