آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) : شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است. مشفقی بخاری (از آنندراج)
آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) : شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است. مشفقی بخاری (از آنندراج)
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
سپاس خدای راست. (فرهنگ فارسی معین). مخفف شکرﷲ که کلمه ﷲبه قیاس ماه = مه و راه = ره مخفف شده: شکرللّه که جهان را ز قدوم زیب نو داد محمدکاظم. هاتف اصفهانی (از فرهنگ فارسی معین)
سپاس خدای راست. (فرهنگ فارسی معین). مخفف شُکْرُﷲ که کلمه ﷲبه قیاس ماه = مه و راه = ره مخفف شده: شکرللَّه که جهان را ز قدوم زیب نو داد محمدکاظم. هاتف اصفهانی (از فرهنگ فارسی معین)
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری و ادای شکر نعمت و تشکر. (ناظم الاطباء). سپاسگزاری. سپاسداری. شکران. شکر. (یادداشت مؤلف) ، آنچه نذر کنند یا به فقرادهند بر سبیل شکرگزاری از حصول نعمتی یا دفع نقمتی و بلیّتی. نذر و نثار. (یادداشت مؤلف) : شکرانۀ آن روزی کآید به شکار دل من زرّ و سر اندازم گر کس شکر اندازد. خاقانی. آمده در دام چنین دانه ای کمتر از آوازۀ شکرانه ای. نظامی. ز شکر و ز شکرانه باقی نماند بسی گنج در پای خسرو فشاند. نظامی. به گنجینه سپارم گنج را باز بدین شکرانه گردم گنج پرداز. نظامی. شکرانۀ این چه می پذیری کو صید شد و تو صیدگیری. نظامی. به شکرانۀ دولت تندرست بر آن پشته بنیادی افکند چست. نظامی. گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانه ایست. عطار. همی گفت ژولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی. سعدی. ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را. حافظ. بدین شکرانه میبوسم لب جام که کرد آگه زراز روزگارم. حافظ. گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجدۀ شکر کنم وز پی شکرانه روم. حافظ. شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند. حافظ. سلطان... شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد. سلجوقنامه (از فرهنگ فارسی معین). - امثال: شکرانۀ بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است. - به شکرانه، بعنوان شکرانه. بر سبیل سپاسداری. بجهت شکر. برای سپاس. سپاسگزاری را. (یادداشت مؤلف) : دوست در روی ما چو سنگ انداخت ما به شکرانه شکّر اندازیم. خاقانی. هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130). خلاف طبیعت به ناهید داد به شکرانه قرصی به خورشید داد. نظامی. هرچه در باغ بود و در خانه پیش او ریختم به شکرانه. نظامی. به شکرانه جان را کشیدند پیش چو دیدندروی خداوند خویش. نظامی. خواب چو پروانه پر انداخته شمع بشکرانه سر انداخته. نظامی. جان بشکرانه دادن از من خواه گر به انصاف با میان آیی. سعدی. چو خود را قوی حال بینی و خوش بشکرانه بار ضیعفان بکش. سعدی. نه خواهنده ای بر در دیگران بشکرانه خواهنده از در مران. سعدی. بشکرانه گفتا بسر ایستم که آنم که پنداشتی نیستم. سعدی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی. به جان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت. حافظ. - شکرانه کردن، شکر کردن. سپاسداری کردن: بسی شکرو بسی شکرانه کردند جهانی وقف آتشخانه کردند. نظامی. نخورده جامی از می خانه ما کنداز شکرها شکرانۀ ما. نظامی. ، حق الجعاله وآنچه داده میشود به کسی که طرفداری از مدعی و یا مدعی علیه نماید. (ناظم الاطباء)
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری و ادای شکر نعمت و تشکر. (ناظم الاطباء). سپاسگزاری. سپاسداری. شکران. شکر. (یادداشت مؤلف) ، آنچه نذر کنند یا به فقرادهند بر سبیل شکرگزاری از حصول نعمتی یا دفع نقمتی و بلیّتی. نذر و نثار. (یادداشت مؤلف) : شکرانۀ آن روزی کآید به شکار دل من زرّ و سر اندازم گر کس شکر اندازد. خاقانی. آمده در دام چنین دانه ای کمتر از آوازۀ شکرانه ای. نظامی. ز شکر و ز شکرانه باقی نماند بسی گنج در پای خسرو فشاند. نظامی. به گنجینه سپارم گنج را باز بدین شکرانه گردم گنج پرداز. نظامی. شکرانۀ این چه می پذیری کو صید شد و تو صیدگیری. نظامی. به شکرانۀ دولت تندرست بر آن پشته بنیادی افکند چست. نظامی. گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانه ایست. عطار. همی گفت ژولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی. سعدی. ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را. حافظ. بدین شکرانه میبوسم لب جام که کرد آگه زراز روزگارم. حافظ. گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجدۀ شکر کنم وز پی شکرانه روم. حافظ. شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند. حافظ. سلطان... شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد. سلجوقنامه (از فرهنگ فارسی معین). - امثال: شکرانۀ بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است. - به شکرانه، بعنوان شکرانه. بر سبیل سپاسداری. بجهت شکر. برای سپاس. سپاسگزاری را. (یادداشت مؤلف) : دوست در روی ما چو سنگ انداخت ما به شکرانه شکّر اندازیم. خاقانی. هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130). خلاف طبیعت به ناهید داد به شکرانه قرصی به خورشید داد. نظامی. هرچه در باغ بود و در خانه پیش او ریختم به شکرانه. نظامی. به شکرانه جان را کشیدند پیش چو دیدندروی خداوند خویش. نظامی. خواب چو پروانه پر انداخته شمع بشکرانه سر انداخته. نظامی. جان بشکرانه دادن از من خواه گر به انصاف با میان آیی. سعدی. چو خود را قوی حال بینی و خوش بشکرانه بار ضیعفان بکش. سعدی. نه خواهنده ای بر در دیگران بشکرانه خواهنده از در مران. سعدی. بشکرانه گفتا بسر ایستم که آنم که پنداشتی نیستم. سعدی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی. به جان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت. حافظ. - شکرانه کردن، شکر کردن. سپاسداری کردن: بسی شکرو بسی شکرانه کردند جهانی وقف آتشخانه کردند. نظامی. نخورده جامی از می خانه ما کنداز شکرها شکرانۀ ما. نظامی. ، حق الجعاله وآنچه داده میشود به کسی که طرفداری از مدعی و یا مدعی علیه نماید. (ناظم الاطباء)
منسوب به شکر. شکرین. شکری. شیرین. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از حلوای شکر که به تازی ناطف گویند. (از انجمن آرا) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناطف. قباط. قبیط. قبیطاء. قبیطی. شکرینه که حلواییست. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). ناطف. قبیطی. (اقرب الموارد). ابوالقوام. شکرینج. (یادداشت مؤلف) : شکرینه، که از شکر فایق کنندمعتدل باشد و سده کمتر تولد کند و بهتر حلواها این است و محرور دفع مضرت او به میوه های ترش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ناطفی، شکرینه فروش. (منتهی الارب)
منسوب به شکر. شکرین. شکری. شیرین. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از حلوای شکر که به تازی ناطف گویند. (از انجمن آرا) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناطف. قباط. قبیط. قبیطاء. قبیطی. شکرینه که حلواییست. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). ناطف. قبیطی. (اقرب الموارد). ابوالقوام. شکرینج. (یادداشت مؤلف) : شکرینه، که از شکر فایق کنندمعتدل باشد و سده کمتر تولد کند و بهتر حلواها این است و محرور دفع مضرت او به میوه های ترش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ناطفی، شکرینه فروش. (منتهی الارب)
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) : شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). خنده را از دهنش تاب جدایی نبود این گل از غنچه شکررنگ برون می آید. غنیمت (از آنندراج). ، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) : شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). خنده را از دهنش تاب جدایی نبود این گل از غنچه شکررنگ برون می آید. غنیمت (از آنندراج). ، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
به معنی شکربرگ است و آن برگها و پاره های دراز است که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (آنندراج). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) ، مخفف شکررنگ است یعنی شکرروییده، چه رنگ به معنی روییده و رسته هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
به معنی شکربرگ است و آن برگها و پاره های دراز است که از شکر سازند و بر هم بندند. (از برهان) (آنندراج). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) ، مخفف شکررنگ است یعنی شکرروییده، چه رنگ به معنی روییده و رسته هم آمده است. (برهان) (آنندراج)