شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را: شیر گوزن و غرم را نشکرد چونکه تو اعدای ترا بشکری. دقیقی. چو بهرام دانست کآمدش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ. فردوسی. به پیر و جوان یک بیک بنگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد. فردوسی. کسی زنده بر آسمان نگذرد شکار است و مرگش همی بشکرد. فردوسی. همان شیر درّنده را بشکرد ز دامش تن اژدها نگذرد. فردوسی. کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد. فردوسی. چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی چون روز صید باشد جز شیر نشکری. فرخی. گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای. مسعودسعد. اندر او مرغ خانگی نپرد زآنکه باز از هوا ورا شکرد. سنایی. مرغ آز و نیاز عالمیان باز برّ و عطای تو شکرد. سوزنی. به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش هزاردل بربایی هزار جان شکری. سوزنی. چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر. انوری. چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری. خاقانی. - باز شکردن، صید کردن. شکریدن: من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را که خران را حکما باز به شیران شکرند. ناصرخسرو. - دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی: همان کن کجا از خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. ، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را: که جام برادر برادر خورد هزبر آنکه او جام می بشکرد. فردوسی. ز فرمان یزدان کسی نگذرد اگر گردن شیر نر بشکرد. فردوسی. بدان تا به گفتار تو می خوریم دمی درد و اندوه را بشکریم. فردوسی. سوی بچگان برد تابشکرند بدان نالۀ زار او ننگرند. فردوسی. شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد گه ولی پروری و گاه معادی شکری. فرخی. پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر. عنصری. بیایید تا لشکر آز را به خرسندی از گرد خود بشکریم. ناصرخسرو. عشق تو بجای شکره دایم تا عمر بسر رود شکردم. سوزنی. - جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن: به مادر چنین گفت کای پرخرد همی مهر جان مرا بشکرد. فردوسی. بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) : همه مر تو را پاک فرمان برند گه رزم بدخواه را بشکرند. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری که هر کس که خون یل اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار. فردوسی. یکی اندرآید یکی بگذرد که دیدی که چرخش همی نشکرد. فردوسی. همو دم زدن بر تو بر بشمرد همو برفزاید همو بشکرد. فردوسی. جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ. فرخی. وگر گرگ برطاس را نشکرم ز برطاسی روس روبه ترم. نظامی. ، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی: ما غم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمی خورد غم ما ما غم دیگران بسی خوردیم دیگری نیز بشکرد غم ما. خاقانی. ، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را: شیر گوزن و غرم را نشکرد چونکه تو اعدای ترا بشکری. دقیقی. چو بهرام دانست کآمَدْش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کَرگ. فردوسی. به پیر و جوان یک بیک بنگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد. فردوسی. کسی زنده بر آسمان نگذرد شکار است و مرگش همی بشکرد. فردوسی. همان شیر درّنده را بشکرد ز دامش تن اژدها نگذرد. فردوسی. کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد. فردوسی. چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی چون روز صید باشد جز شیر نشکری. فرخی. گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای. مسعودسعد. اندر او مرغ خانگی نپرد زآنکه باز از هوا ورا شکرد. سنایی. مرغ آز و نیاز عالمیان باز برّ و عطای تو شکرد. سوزنی. به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش هزاردل بربایی هزار جان شکری. سوزنی. چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر. انوری. چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری. خاقانی. - باز شکردن، صید کردن. شکریدن: من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را که خران را حکما باز به شیران شکرند. ناصرخسرو. - دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی: همان کن کجا از خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. ، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را: که جام برادر برادر خورد هزبر آنکه او جام می بشکرد. فردوسی. ز فرمان یزدان کسی نگذرد اگر گردن شیر نر بشکرد. فردوسی. بدان تا به گفتار تو می خوریم دمی درد و اندوه را بشکریم. فردوسی. سوی بچگان برد تابشکرند بدان نالۀ زار او ننگرند. فردوسی. شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد گه ولی پروری و گاه معادی شکری. فرخی. پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر. عنصری. بیایید تا لشکر آز را به خرسندی از گرد خود بشکریم. ناصرخسرو. عشق تو بجای شکره دایم تا عمر بسر رود شکردم. سوزنی. - جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن: به مادر چنین گفت کای پرخرد همی مهر جان مرا بشکرد. فردوسی. بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) : همه مر تو را پاک فرمان برند گه رزم بدخواه را بشکرند. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری که هر کس که خون یل اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار. فردوسی. یکی اندرآید یکی بگذرد که دیدی که چرخش همی نشکرد. فردوسی. همو دم زدن بر تو بر بشمرد همو برفزاید همو بشکرد. فردوسی. جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ. فرخی. وگر گرگ برطاس را نشکرم ز برطاسی روس روبه ترم. نظامی. ، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی: ما غم کس نخورده ایم مگر که دگر کس نمی خورد غم ما ما غم دیگران بسی خوردیم دیگری نیز بشکرد غم ما. خاقانی. ، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین)، که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف) : همان کردنیها چو آمد پدید به گیتی جز از خویشتن کس ندید. فردوسی. کنون کردنی کرد جادوپرست (ضحاک) مرا برد باید بشمشیر دست. فردوسی. چو آن کردنی کارها کرد راست ز سالار آخور خری ده بخواست. فردوسی. هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85). فرمان تو کردنی است دانم خواهم که کنم نمی توانم. نظامی. ، ممکن. (ناظم الاطباء). - ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی
هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین)، که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف) : همان کردنیها چو آمد پدید به گیتی جز از خویشتن کس ندید. فردوسی. کنون کردنی کرد جادوپرست (ضحاک) مرا برد باید بشمشیر دست. فردوسی. چو آن کردنی کارها کرد راست ز سالار آخور خری ده بخواست. فردوسی. هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85). فرمان تو کردنی است دانم خواهم که کنم نمی توانم. نظامی. ، ممکن. (ناظم الاطباء). - ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
که دهان شیرین دارد. شیرین دهان. شیرین لب. شکرلب. (از یادداشت مؤلف) : شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی. ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام. حافظ. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن. شیرین گفتار. شکرسخن. (یادداشت مؤلف) : با دعای شب خیزان ای شکردهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی. حافظ. و رجوع به شکردهن و شکردهنی شود
که دهان شیرین دارد. شیرین دهان. شیرین لب. شکرلب. (از یادداشت مؤلف) : شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی. ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام. حافظ. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن. شیرین گفتار. شکرسخن. (یادداشت مؤلف) : با دعای شب خیزان ای شکردهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی. حافظ. و رجوع به شکردهن و شکردهنی شود
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) : خوش بود عیش با شکردهنی ارغوان روی یاسمن بدنی. سعدی. ، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : سرو بلند بین که چه رفتار میکند شوخ شکردهن که چه گفتار میکند. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. و رجوع به شکردهان شود
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) : خوش بود عیش با شکردهنی ارغوان روی یاسمن بدنی. سعدی. ، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : سرو بلند بین که چه رفتار میکند شوخ شکردهن که چه گفتار میکند. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. و رجوع به شکردهان شود