جدول جو
جدول جو

معنی شکردهنی - جستجوی لغت در جدول جو

شکردهنی(شَ کَ / شَکْ کَ دَ هََ)
شیرین دهنی. دهان خوش و شیرین داشتن:
بجز شکردهنی نکته هاست خوبی را.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکردن
تصویر شکردن
جانوری را شکار کردن، اشکردن، شکریدن، اصطیاد، بشکریدن، اقتناص، صید کردن، شکاریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردنی
تصویر کردنی
لایق و شایستۀ انجام دادن، برای مثال خون پیاله خور که حلال است خون او / در کار باده باش که کاری است کردنی (حافظ - ۹۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرده
تصویر شکرده
شکار شده، درهم شکسته
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
حالت شیر دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ زَ دَ)
شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را:
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونکه تو اعدای ترا بشکری.
دقیقی.
چو بهرام دانست کآمدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
فردوسی.
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکار است و مرگش همی بشکرد.
فردوسی.
همان شیر درّنده را بشکرد
ز دامش تن اژدها نگذرد.
فردوسی.
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد.
فردوسی.
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری.
فرخی.
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای.
مسعودسعد.
اندر او مرغ خانگی نپرد
زآنکه باز از هوا ورا شکرد.
سنایی.
مرغ آز و نیاز عالمیان
باز برّ و عطای تو شکرد.
سوزنی.
به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش
هزاردل بربایی هزار جان شکری.
سوزنی.
چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر.
انوری.
چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری.
خاقانی.
- باز شکردن، صید کردن. شکریدن:
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز به شیران شکرند.
ناصرخسرو.
- دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی:
همان کن کجا از خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را:
که جام برادر برادر خورد
هزبر آنکه او جام می بشکرد.
فردوسی.
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
فردوسی.
بدان تا به گفتار تو می خوریم
دمی درد و اندوه را بشکریم.
فردوسی.
سوی بچگان برد تابشکرند
بدان نالۀ زار او ننگرند.
فردوسی.
شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری.
فرخی.
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر.
عنصری.
بیایید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم.
ناصرخسرو.
عشق تو بجای شکره دایم
تا عمر بسر رود شکردم.
سوزنی.
- جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن:
به مادر چنین گفت کای پرخرد
همی مهر جان مرا بشکرد.
فردوسی.
بدین شادمانی کنون می خوریم
به می جان اندوه را بشکریم.
فردوسی.
، کشتن. (یادداشت مؤلف) :
همه مر تو را پاک فرمان برند
گه رزم بدخواه را بشکرند.
فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پروردۀ خویش را بشکری
که هر کس که خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار.
فردوسی.
یکی اندرآید یکی بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد.
فردوسی.
همو دم زدن بر تو بر بشمرد
همو برفزاید همو بشکرد.
فردوسی.
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ.
فرخی.
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم.
نظامی.
، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج).
- غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی:
ما غم کس نخورده ایم مگر
که دگر کس نمی خورد غم ما
ما غم دیگران بسی خوردیم
دیگری نیز بشکرد غم ما.
خاقانی.
، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ دَ / دِ)
مردم جلد و چابک. (برهان) (آنندراج). جلد و چابک. (ناظم الاطباء) ، دارای جد و جهد در کارها. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، آماده.
- شکرده شدن، مهیا شدن. ساخته شدن. (مجمل اللغه). تشمر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل اللغه). انشمار. (مجمل اللغه). کماشت. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ / دِ)
شکارکرده، شکسته. درهم شکسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین)، که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف) :
همان کردنیها چو آمد پدید
به گیتی جز از خویشتن کس ندید.
فردوسی.
کنون کردنی کرد جادوپرست (ضحاک)
مرا برد باید بشمشیر دست.
فردوسی.
چو آن کردنی کارها کرد راست
ز سالار آخور خری ده بخواست.
فردوسی.
هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85).
فرمان تو کردنی است دانم
خواهم که کنم نمی توانم.
نظامی.
، ممکن. (ناظم الاطباء).
- ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَ)
مردن، قتل کردن و کشتن. (ناظم الاطباء). لغت و معانی آن مختصر به همین مأخذ است
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
آوند شکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ / مُ دَ)
قابل شمردن. قابل شمارش. شایستۀ شمار و محاسبه. معدود، چون: گردو، خیار و بادنجان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ هََ)
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ هََ)
شکرهنج. خارخسک. (ناظم الاطباء). و رجوع به خارخسک و شکرهنج شود
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ کَ دَ / نَ کَ دَ)
شکارناشدنی. مقابل شکردنی، نشکستنی. رجوع به شکردنی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ دَ)
که دهان شیرین دارد. شیرین دهان. شیرین لب. شکرلب. (از یادداشت مؤلف) :
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان.
سعدی.
ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام.
حافظ.
، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن. شیرین گفتار. شکرسخن. (یادداشت مؤلف) :
با دعای شب خیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی.
حافظ.
و رجوع به شکردهن و شکردهنی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ دَ هََ)
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی.
سعدی.
، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) :
سرو بلند بین که چه رفتار میکند
شوخ شکردهن که چه گفتار میکند.
سعدی.
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب.
سعدی.
و رجوع به شکردهان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکردهن
تصویر شکردهن
آنکه دهانی شیرین چون شکر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکردن
تصویر شکردن
شکار کردن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردنی
تصویر کردنی
قابل اجرا انجام دادنی مقابل نا کردنی نکردنی: (و اما چیز که مجهول بود از: کردنی یا دانستنی: و آنرا ندانند و دانند که ندانند. ) (دانشنامه طبیعی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر هنج
تصویر شکر هنج
پارسی تازی گشته شکر هنگ خاری است خسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرده
تصویر شکرده
شکار کرده، شکسته در هم شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکردن
تصویر شکردن
((ش کَ دَ))
شکار کردن، شکستن
فرهنگ فارسی معین