جدول جو
جدول جو

معنی شکرخایی - جستجوی لغت در جدول جو

شکرخایی
(شَ کَ / شَکْ کَ)
عمل و صفت شکرخای، شیرین زبانی:
بهر ری کو پادزهرت داده بود
هدیه امسال از شکرخایی فرست.
خاقانی.
ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست.
سعدی.
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی.
سعدی.
درین ایام شد ختم سخن بر خامۀ صائب
مسلم بود گر زین پیش بر سعدی شکرخایی.
صائب تبریزی.
و رجوع به شکرخای و شکر خاییدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرخا
تصویر شکرخا
خایندۀ شکر، شکرخوار، برای مثال شکرفروش که عمرش دراز باد چرا / تفقدی نکند طوطی شکرخا را (حافظ - ۲۴)، کنایه از شیرین گفتار، برای مثال بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی / جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را (حافظ - ۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیبایی
تصویر شکیبایی
صبر و بردباری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخیز
تصویر شکرخیز
جایی که نیشکر می کارند و شکر بسیار می گیرند، جایی که شکر فراوان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکرایی
تصویر بکرایی
میوه ای از خانوداۀ مرکبات شبیه پرتقال توسرخ
فرهنگ فارسی عمید
(اَفَ / فِ)
شکرخا. قریب به معنی شکرشکن. (آنندراج). که شکر بخورد. که شکر بجود، سخت شیرین. بسیار شیرین و دلپسند:
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوۀ یاقوت شکرخای تو خوش.
حافظ.
، سخت شیرین سخن. شیرین گفتار:
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند.
نظامی.
که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخندانی.
کمال الدین اسماعیل.
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکّرخای تو.
حافظ.
و رجوع به شکرخا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرپا. لنگ. (آنندراج) :
سخن می بشکنی یا وقت گفتن
ز تنگی ّ دهانت شد شکرپای.
حسن دهلوی (از آنندراج).
و رجوع به شکرپا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
درختی خاردار و میوه اش سرخ که غرقد نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
جایی که شکر خیزد و در آنجا شکر عمل آورند. (ناظم الاطباء). شکرستان. شکرزار. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرزار است. (آنندراج) :
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزۀ شهد شود حنظل افلاک آنجا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به شکرزار و شکرستان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بکراهی. بکرهی. نام میوه ایست میان نارنج و لیمو لیکن از نارنج کوچکتر و از لیمو بزرگتر میباشد و شیرین هم هست و آن در ولایت ایگ و شبانکاره بسیار است. (برهان). هزوارش بکرا پهلوی ترک بمعنی گیاهان و میوۀ شیرین تره میوۀ شبیه به لیموی شیرین و تلخ مزه. (ناظم الاطباء) (از رشیدی) (از حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی بکروی است. (جهانگیری). توسرخ. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ایست میانۀ نارنج و لیموشیرین است در فارس خاصه در ولایت ایگ که ایج معرب آنست و شبانکاره که ولایتی است معروف، بسیار بهم رسد و آن را بکرهی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری) (از رشیدی) ، نیک بریدن چیزی را و پاره پاره ساختن آن را. (ناظم الاطباء). بریدن چیزی را. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، غلبه کردن کسی را به حجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پیاپی سخت زدن کسی را بر هر جای از اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پیاپی زدن کسی را. (مؤید الفضلاء) ، پیاپی زدن شمشیر. (تاج المصادربیهقی) ، بخشیدن تمام چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء) ، سرزنش کردن. (تاج المصادر بیهقی). به ملامت خاموش کردن. (مؤید الفضلاء) ، ما أدری أین بکع، نمیدانم که کجا رفت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) و آن لغت تمیم است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شکرخای. که شکر بخورد، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) :
ف تنه سامریش در دهن شورانگیز
نفس عیسویش در لب شکّرخا بود.
سعدی.
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.
حافظ.
طمع بوسه از آن لعل شکرخا دارم
خیر از خانه دربسته تمنا دارم.
صائب.
، کنایه از شیرین گفتار. آنکه سخن شیرین و دلنشین دارد:
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که تویی.
سوزنی.
گر به شکرخنده آستین بفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا.
سعدی.
دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین
بلبل خوش سخن و طوطی شکّرخا شد.
سعدی.
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را.
حافظ.
از جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان
جلوۀ آئینه طوطی را شکرخا میکند.
قاآنی.
و رجوع به شکرخای و شکرخایی و شکر خاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
باریدن شکر. افشاندن شکر، شیرین حرکاتی:
آمدند از ره شکرباری
کرده زیر قصب کله داری.
نظامی.
، کنایه از سخن شیرین گفتن. شیرین سخنی. شیرین گفتاری:
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به شکرش کنم شکرباری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ نَ / نِ)
به معنی شکرزار. (آنندراج). شکرستان. کار خانه قند. (یادداشت مؤلف) :
به عملگاه آمل هر سال بیست وپنجهزار من بزرگ قند و نبات و شکر سپید حاصل بودی... و کارگاهها و شکرخانه ها به حکم ایشان بودی. (تاریخ طبرستان).
کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نباید کرد خرسندی.
مولوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ خَ)
حالت و چگونگی شکرخند. شیرین لبخندی. شیرین تبسمی:
بجز از خوبی و شکرخندی
داشت پیرایۀ هنرمندی.
نظامی.
شکر ناب در شکرخندی
عقد عناب در گهربندی.
نظامی.
و رجوع به شکرخند وشکر خندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
بردباری. صبر. تحمل. صبر بسیار و حلم و حوصله. (ناظم الاطباء). آرام گیرندگی. صبر و تحمل کنندگی باشد. (آنندراج). صبر. اصطبار. صابری. صبوری. شکیب. شکیبا بودن. حلم. بردباری. مصابرت. تحمل. (یادداشت مؤلف) :
سخن چون ز گلنار از آن سان شنید
شکیبایی و خامشی برگزید.
فردوسی.
شکیبایی و خامشی برگزید
نکرد آن سخن بر سپه بر پدید.
فردوسی.
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبایی و دانش و سنگ تو.
فردوسی.
شکیبایی و تنگ مانده به دام
به از ناشکیبا رسیدن به کام.
فردوسی.
دل دایه بر آن دلبر همی سوخت
مر او را جز شکیبایی نیاموخت.
(ویس و رامین).
شکیبایی از لاله رخ دور شد
هوا در دلش نیش زنبور شد.
اسدی.
بررس به کارهابه شکیبایی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
ناصرخسرو.
شکیباییش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح الفرج خواند.
نظامی.
همه جایی شکیبایی ستوده ست
جز این یکجا که صید از من ربوده ست.
نظامی.
کنون وقت شکیباییست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب.
نظامی.
شه از راه شکیبایی گذر کرد
شکار آرزو را تنگتر کرد.
نظامی.
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست.
سعدی.
تا نباید گشتنم گرد در کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم.
سعدی.
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی.
حافظ.
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت.
حافظ.
- شکیبایی بردن، صبر و آرام و قرار بردن:
چه رویست آنکه دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی می دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی.
سعدی.
- شکیبایی پیش آوردن، صبر و بردباری گزیدن:
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجار خویش.
فردوسی.
رجوع به ترکیب شکیبایی پیشه کردن شود.
- شکیبایی پیشه کردن، صبر و سکوت و آرام پیش گرفتن:
چون روزگار بر تو بیاشوبد
یک چند پیشه کن تو شکیبایی.
ناصرخسرو.
رجوع به شکیبایی پیش آوردن شود.
- شکیبایی کردن، تصبر. (المصادر زوزنی) (دهار). صبر و تحمل نمودن. قرار و آرام پیش گرفتن:
شکیبایی کنم چندانکه یک روز
درآید از در مهر آن دل افروز.
نظامی.
به اختیار شکیبایی از تو نتوان کرد
به اضطرار توان بود اگر شکیبایی.
سعدی.
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد.
سعدی.
- شکیبایی نمودن، شکیبایی کردن. صبر و تحمل نمودن. (یادداشت مؤلف). تعزی. عزاء. (منتهی الارب) : اعتزام، تحمل و شکیبایی نمودن بر بلا و مصیبت. (منتهی الارب).
- ناشکیبایی، عدم تحمل. بیصبری. بیحوصلگی. (ناظم الاطباء). بیصبری. بی آرامی و بی قراری: اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. (تاریخ بیهقی). رجوع به مادۀ ناشکیبایی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلماس شهرستان خوی. آب از چشمه. سکنۀ آن 412 تن است. محصول عمده غلات و حبوب و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکرایی
تصویر بکرایی
توسرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبایی
تصویر شکیبایی
بردباری صبوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبایی
تصویر شکیبایی
صبر
فرهنگ واژه فارسی سره
بردباری، تحمل، شکیب، صبر، صبوری، مصابرت
متضاد: ناشکیبایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چای مخلوط با شیر
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع نشتای شهر عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی