از متکلمین شیعی. باهشام بن الحکم در اصل امامت هم عقیده ولی در بعضی امور با او مخالف بود. از کتب اوست: کتاب الامامه. کتاب المعرفه. کتاب فی الاستطاعه و غیره. (یادداشت مؤلف)
از متکلمین شیعی. باهشام بن الحکم در اصل امامت هم عقیده ولی در بعضی امور با او مخالف بود. از کتب اوست: کتاب الامامه. کتاب المعرفه. کتاب فی الاستطاعه و غیره. (یادداشت مؤلف)
شغال. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). نوعی از روباه. (لغت فرس اسدی). ذئب ارمن. (یادداشت مؤلف) : ز آتش آب کند حلمش و ز دشمن دوست ز پیل پشّه کند سهمش و ز شیر شکال. فرخی. آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال. فرخی. کجا حملۀ او بود چه یک تن چه سپاهی کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی. فرخی. یکی پیش او به پای یکی در جهان جهان یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار. فرخی. ز عدل او شده باز سفید جفت کلنگ ز امن او شده شیر سیاه یار شکال. عبدالواسع جبلی. ، مکر و حیله. (ناظم الاطباء) (غیاث) (برهان). فریب. (ناظم الاطباء) (برهان). مکر و حیله بود و آنرا شکیل و اشکیل نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) : جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی
شغال. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). نوعی از روباه. (لغت فرس اسدی). ذئب ارمن. (یادداشت مؤلف) : ز آتش آب کند حلمش و ز دشمن دوست ز پیل پشّه کند سهمش و ز شیر شکال. فرخی. آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال. فرخی. کجا حملۀ او بود چه یک تن چه سپاهی کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی. فرخی. یکی پیش او به پای یکی در جهان جهان یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار. فرخی. ز عدل او شده باز سفید جفت کلنگ ز امن او شده شیر سیاه یار شکال. عبدالواسع جبلی. ، مکر و حیله. (ناظم الاطباء) (غیاث) (برهان). فریب. (ناظم الاطباء) (برهان). مکر و حیله بود و آنرا شکیل و اشکیل نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) : جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی
چدار و ریسمانی که بر دست و پای استر و اسب بدخصلت بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان). ریسمانی که بر دست و پای اسب و شتر بربندند. (غیاث). زانوبند اسب. (از مجمل اللغه). پابند. پای بند. زانوبند اسب و جز آن. بخو (ب خ / خو) . بخاو. (از یادداشت مؤلف) : چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای. منوچهری. برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی. ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد نهاده است به پایش هزار گونه شکال. سنایی. بر باد تیز گام ز حزمش شکال نه در خاک کندپای ز عزمش شتاب نه. اثیرالدین اخسیکتی. با ژندۀ خامشان همه خام حلقه فلک و شکال ایام. خاقانی (تحفهالعراقین). از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید ابرش کینه شکال ادهم فتنه فسار. خاقانی. لشکر برق شکال سورت هوا می شکست و فصادوار کحل ابوکحلی می گشاد. (تاج المآثر). زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنند. (کتاب المعارف). شکال پای ستوران شده سر زلفی کزو گره بجز از دست شانه نگشوده. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). آن مهم که چون جذر اصم در شکال اشکال بمانده به کیاست و شهامت و حسن اصطلاع کفایت کردن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 40). آنچه مرادات و حمولات اند به عناد حمل و قید شکال و بند دوال تعرض نرسانند. (تاریخ جهانگشای جوینی). چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ خطاب کرد که یارب شکال من بردار. عطار. گفت الرحیل الرحیل و برنشست و بفرمود تا شکال اسب و میخ آهنین و توشه دان و مطهرۀ آب بر فتراک اسبش ببستند. (تجارب السلف). - شکال برنهادن، پای بند بستن به ستور. (فرهنگ فارسی معین). - شکال کردن، بند بر پای زدن. بخو کردن. قفل و بخو کردن: چون آرزو آید شکالش کند و بر آخورش استوار ببندد. (تاریخ بیهقی)
چدار و ریسمانی که بر دست و پای استر و اسب بدخصلت بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان). ریسمانی که بر دست و پای اسب و شتر بربندند. (غیاث). زانوبند اسب. (از مجمل اللغه). پابند. پای بند. زانوبند اسب و جز آن. بِخو (ب ِخ َ / خُو) . بخاو. (از یادداشت مؤلف) : چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای. منوچهری. برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی. ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد نهاده است به پایش هزار گونه شکال. سنایی. بر باد تیز گام ز حزمش شکال نه در خاک کندپای ز عزمش شتاب نه. اثیرالدین اخسیکتی. با ژندۀ خامشان همه خام حلقه فلک و شکال ایام. خاقانی (تحفهالعراقین). از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید ابرش کینه شکال ادهم فتنه فسار. خاقانی. لشکر برق شکال سورت هوا می شکست و فصادوار کحل ابوکحلی می گشاد. (تاج المآثر). زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنند. (کتاب المعارف). شکال پای ستوران شده سر زلفی کزو گره بجز از دست شانه نگشوده. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). آن مهم که چون جذر اصم در شکال اشکال بمانده به کیاست و شهامت و حسن اصطلاع کفایت کردن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 40). آنچه مرادات و حمولات اند به عناد حمل و قید شکال و بند دوال تعرض نرسانند. (تاریخ جهانگشای جوینی). چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ خطاب کرد که یارب شکال من بردار. عطار. گفت الرحیل الرحیل و برنشست و بفرمود تا شکال اسب و میخ آهنین و توشه دان و مطهرۀ آب بر فتراک اسبش ببستند. (تجارب السلف). - شکال برنهادن، پای بند بستن به ستور. (فرهنگ فارسی معین). - شکال کردن، بند بر پای زدن. بخو کردن. قفل و بخو کردن: چون آرزو آید شکالش کند و بر آخورش استوار ببندد. (تاریخ بیهقی)
پوشیده شدن کار و مشتبه گردیدن آن، دشواری، سختی و پیچیدگی کاری یا امری، مسئله، عیب، نقص ریسمانی که به چهار دست و پای ستور می بستند، پای بند ستور، برای مثال خاطر آرد بس شکال این جا ولیک / بگسلد اشکال را استور نیک (مولوی۱ - ۳۸۸)
پوشیده شدن کار و مشتبه گردیدن آن، دشواری، سختی و پیچیدگی کاری یا امری، مسئله، عیب، نقص ریسمانی که به چهار دست و پای ستور می بستند، پای بند ستور، برای مِثال خاطر آرد بس شکال این جا ولیک / بگسلد اشکال را استور نیک (مولوی۱ - ۳۸۸)
شکالیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به شکالیدن شود، اندیشه و تصور و فکر و خیال. (ناظم الاطباء). در این معنی ظاهراً مصحف سگالش باشد. رجوع به سگالش شود، شرارت. (ناظم الاطباء) ، توجه و دقت. (ناظم الاطباء)
شکالیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به شکالیدن شود، اندیشه و تصور و فکر و خیال. (ناظم الاطباء). در این معنی ظاهراً مصحف سگالش باشد. رجوع به سگالش شود، شرارت. (ناظم الاطباء) ، توجه و دقت. (ناظم الاطباء)
پای بند ستورکه فارسی زبانان از شکال عربی ساخته اند: خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک بگسلد اشکال را استور نیک دست عشقش آتشی اشکال سوز هر خیالی را بروبد نور روز. مولوی. و رجوع به شکال شود
پای بند ستورکه فارسی زبانان از شکال عربی ساخته اند: خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک بگسلد اشکال را استور نیک دست عشقش آتشی اشکال سوز هر خیالی را بروبد نور روز. مولوی. و رجوع به شِکال شود
دشواری. (غیاث) (آنندراج). مشکل شدن. (مؤیدالفضلا). دشواری و سختی و عدم سهولت. (ناظم الاطباء). دشواری و سختی: در کار من اشکالی پیدا شد. (از فرهنگ نظام). گورخری بگرفتند بکمند بداشتند به اشکالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
دشواری. (غیاث) (آنندراج). مشکل شدن. (مؤیدالفضلا). دشواری و سختی و عدم سهولت. (ناظم الاطباء). دشواری و سختی: در کار من اشکالی پیدا شد. (از فرهنگ نظام). گورخری بگرفتند بکمند بداشتند به اشکالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
مرکب از پای و لاد؟، پالا، پالاده، اسب پالانی، (اوبهی)، جنیبت باشد و پالانی همچنین ؟ (صحاح الفرس)، جنیبت را گویندکه اسب کوتل باشد و آن اسبی است که پیشاپیش امرا و سلاطین برند و اسب پالانی را نیز گفته اند، (برهان)، جنیبت، (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، مطلق اسب، اسپ نوبتی، و بعضی مطلق مرکوب را گفته اند لیکن از اشعار خصوص اسب مفهوم میشود و اگر جنیبت از بعضی ابیات مفهوم میشود بقرینۀ مقام خواهد بود، (رشیدی) : من رهی پیر و سست پای شدم نتوان راه کرد بی پالاد، فرالاوی، ، نرم دار، رجوع به نرم دارشود
مرکب از پای و لاد؟، پالا، پالاده، اسب پالانی، (اوبهی)، جنیبت باشد و پالانی همچنین ؟ (صحاح الفرس)، جنیبت را گویندکه اسب کوتل باشد و آن اسبی است که پیشاپیش امرا و سلاطین برند و اسب پالانی را نیز گفته اند، (برهان)، جنیبت، (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، مطلق اسب، اسپ نوبتی، و بعضی مطلق مرکوب را گفته اند لیکن از اشعار خصوص اسب مفهوم میشود و اگر جنیبت از بعضی ابیات مفهوم میشود بقرینۀ مقام خواهد بود، (رشیدی) : من رهی پیر و سست پای شدم نتوان راه کرد بی پالاد، فرالاوی، ، نرم دار، رجوع به نرم دارشود