جدول جو
جدول جو

معنی شکاست - جستجوی لغت در جدول جو

شکاست
(شِ سَ)
شکاسه. بدخویی. درشتخویی. (یادداشت مؤلف) : پادشاهی بود گوهر نفس او از شراست مطبوع و پناه خلق او بر شکاست موضوع. (المضاف الی بدایع الازمان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکایت
تصویر شکایت
گله کردن از کسی به دیگری، از جور و ستم یا رفتار و کار بد کسی نزد دیگری گله کردن یا ناله وزاری کردن، تظلم، دادخواهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شراست
تصویر شراست
بدخویی، بدخلق شدن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ سَ)
بدخویی. زعارت: از شراست خلق و خشونت جانب او و قلت مبالات او مستزید شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 167). عبدالله بن عزیز جز اصرار و لجاج و استمرار بر شراست و مناقشت جوابی نداد. (ترجمه تاریخ یمینی). از ناپروردگی و بی ممارستی شراستی و زعارتی در طبع داشت. (جهانگشای جوینی) ، نزاع. خلاف. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ یَ)
گله کردن. (غیاث) (آنندراج). گله گزاری. گله مندی. (ناظم الاطباء). گله و ملال انگیز از صفات اوست، وبا لفظ کردن و زدن و ریختن و داشتن و بردن مستعمل. (آنندراج). شکایه. گله کردن. از کسی پیش کسی گله کردن. درددل کردن. شرح درد و رنج و بی برگی خود به کسی بردن. نالیدن. بنالیدن از. نالیدن از کسی یا چیزی. زاریدن. مقابل تشکر و سپاسگزاری. مقابل آزادی. مقابل شکر. ج، شکایات. شکوه. شکوی. مستی. (یادداشت مؤلف) : قاضی از وی به شکایت قاصدان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408).
اینهمه هست شکر ایزد را
از چنین کارها شکایت نیست.
مسعودسعد.
هر آه کز تو دارم آلودۀ شکایت
از سینه گر برآید هم با روان برآید.
خاقانی.
گرچه انعام اومرا شکر است
شکر او را ز من شکایتهاست.
خاقانی.
از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک
دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی.
عطار.
بر هر کسی که می نگرم در شکایت است
در حیرتم که گردش گردون به کام کیست.
؟
اشتکاء، شکایت زایل گردانیدن. به شکایت آوردن. (المصادر زوزنی). اعثار، شکایت کسی نزد پادشاه کردن. (منتهی الارب).
- شکایت آلود، شاکی. گله مند:
بگذشت پدر شکایت آلود
من نیز گذشته گیر هم زود.
نظامی.
- شکایت آوردن پیش کسی، درددل کردن پیش او. اظهار گله و شکوه کردن بدو: شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان).
- شکایت پیشه، شکایت گستر. شکایت مند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گله مند. شاکی:
آسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگان
دایه بیزار است از طفلی که پستان میگزد.
صائب تبریزی.
و رجوع به ترکیب شکایت مند و شکایت کنان شود.
- شکایت خواندن، شکایت کردن. گله نمودن:
به کسی نمی توانم که شکایتت بخوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی.
سعدی.
- شکایت ریختن، گله کردن. شرح شکایت کردن:
ریزم شکایت تو به هر کس که برخورم.
شانی تکلو (از آنندراج).
- شکایت سر کردن، شکایت آغازیدن. شکایت نمودن. آغاز به شکایت کردن:
سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست
زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن.
صائب تبریزی.
- شکایت شمار، که شکایت و گله را بشمار آورد و حساب کند:
جورپذیران عنایت گزار
عیب نویسان شکایت شمار.
نظامی.
- شکایت فزا، که شکایت افزاید. که سبب افزایش شکایت شود. شکایت افزا:
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدورشکایت فزای ری.
خاقانی.
- شکایت کنان، شکایت پیشه. شکایت مند. شکایت گستر. گله مند و آنکه عادت وی بر گله و شکایت وناله و زاری باشد. (ناظم الاطباء). شاکی. و رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شکایت گفتن، شکایت کردن. شکایت بردن پیش کسی از کسی:
مصلحت بودی شکایت گفتنم
گر به غیر خصم بودی داوری.
سعدی.
شکایت گفتن سعدی مگرباد است نزدیکت
که او چون رعد می نالد تو همچون برق میخندی.
سعدی.
- شکایت مند، شکایت گستر. شکایت پیشه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شاکی. گله مند:
کسی کز ترک درویشی شکایت مند میگردد
به فرقش از مکافات عمل اکلیل شاهی ده.
حاجی باقر شیرازی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شکایت پیشه و شکایت کنان شود.
- شکایت نمودن، شکایت کردن. (یادداشت مؤلف). اعتذار. (منتهی الارب). و رجوع به مادۀ شکایت کردن شود.
، تظلم. (فرهنگ فارسی معین). ناله و زاری و فریاد و فغان. دادخواهی. فریادخواهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشوارخوی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بدخوی و دشوارخوی گردیدن. (ناظم الاطباء). بدخو شدن. (المصادر زوزنی). صعب خو شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شکاست شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکاسه
تصویر شکاسه
دشوار خویی دشوار خوی گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراست
تصویر شراست
بد خلقی، بد خویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
گله کردن، درد دل کردن، نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
((ش یَ))
گله کردن از کسی نزد دیگری، داد خواهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شراست
تصویر شراست
((شَ سَ))
بد خویی کردن، بدخویی، بدخلقی، نزاع، خلاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
گلایه، دادخواست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
شكوى
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
Grievance
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
plainte
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
苦情
دیکشنری فارسی به ژاپنی
شکوه و شکایت، شکایت
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
شکایت
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
অভিযোগ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
การร้องเรียน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
malalamiko
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
şikayet
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
शिकायत
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
תַּלוּנָה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
불만
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
keluhan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
klacht
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
lamentela
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
queixa
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
抱怨
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
skarga
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
скарга
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
Beschwerde
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
жалоба
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شکایت
تصویر شکایت
queja
دیکشنری فارسی به اسپانیایی