جدول جو
جدول جو

معنی شپیران - جستجوی لغت در جدول جو

شپیران
(شِ)
نام یکی از دهستان های هفتگانه بخش شاهپور شهرستان خوی. آب آن ازرودخانه و چشمه است. از 15 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2245 تن و محصول آن غلات، توتون، روغن، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیران
تصویر پیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه سپهدار افراسیاب تورانی و یکی از شخصیتهای محبوب در داستان سیاوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاوران
تصویر شاوران
(پسرانه)
نام پدر زنگه پهلوان ایرانی در دوره کیکاووس پادشاه کیانی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیران
تصویر شیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیران
تصویر شمیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی و جزو سپاه پیران ویسه در زمان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شایگان
تصویر شایگان
(پسرانه)
مرد بزرگ، شایسته و شایان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شایگان
تصویر شایگان
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، خورا، باب، بابت، مناسب، اندرخور، صالح، فراخور، شایان، فرزام، مستحقّ، محقوق، ارزانی، خورند، سازوار
ویژگی هر چیز خوب و پسندیده و گران مایه، درخور پادشاه،
کار بی مزد و رایگان برای مثال اگر بگروی تو به روز حساب / مفرمای درویش را شایگان (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۴)
در علوم ادبی در قافیه، قافیۀ شعر که در آن تحکمی باشد، برای مثال گرچه بعضی شایگان است از قوافی باش گو / عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات (انوری - ۳۷)
شایگان خفی: در علوم ادبی در قافیه، آن است که هرگاه الف و نون که دلالت بر فاعل می کند مانند گریان و خندان با الف و نون اصلی کلمه مانند زمان و مکان قافیه بشود یا آنکه یا و نون نسبت را مانند سیمین و آتشین با یا و نون اصلی مانند زمین و کمین قافیه کنند
شایگان جلی: در علوم ادبی در قافیه، آن است هرگاه الف و نون جمع مانند یاران و دوستان با الف و نون اصلی مانند جان و دهان قافیه بشود، قدما این نوع قافیه را در غزل و قصیده بیش از یک بار نمی آوردند و هر گاه شاعری قافیۀ شایگان می آورد به آن اشاره می کرد و عذر می خواست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعریان
تصویر شعریان
دو ستاره در صورت فلکی کلب اکبر و کلب اصغر، دو خواهران، دو خواهر، شعرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
از ماه های سریانی یا رومی، بین ایار و تموز، ماه ششم تقویم شمسی بعضی از کشورهای عربی، مطابق ماه ژوئن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انیران
تصویر انیران
در آیین زردشتی فرشتۀ موکل بر نکاح، روز سی ام از هر ماه خورشیدی، برای مثال سفندارمذماه رفته تمام / به روزی که خوانی انیرانش نام ی در این روز زردشت پاکیزه دین / درآمد سوی حد ایران زمین (زراتشت بهرام - لغت نامه - انیران)
غیر ایرانی، غیر ایران
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
دهی از دهستان دشت سر، بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنۀ آن 110 تن. آب آن از نهر گرمرود و محصول آن لبنیات است. در تابستان تعدادی از سکنه به ییلاقات چلاو میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان نهبدان بخش شوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 395 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و مالداری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
به یونانی خصی الکلب است. (فهرست مخزن الادویه) ، سخت گردیدن گوشت ناقه ومحکم شدن پیوستگی الواح آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سخت شدن گوشت ناقه و پیوستگی الواح آن، و پر شدن گوشت و بهبود یافتن و فربه شدن آن. (قطر المحیط) ، بسیارشیر شدن ناقه. (منتهی الارب) ، شکستن چیزی، نرم کردن چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، انبوهی کردن قوم با یکدیگر. (از قطر المحیط). تنگ بر یکدیگرآوردن. انبوهی کردن بعضی بر بعضی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش شهرستان خرم آباد با 240 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن. سکنۀ آن 420 تن. آب آن از رود خانه جمعه بازار معروف به قلعه رودخان و محصول آن برنج، توتون سیگاری، کنف و ابریشم است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ده از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 159تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، بینایی چشم. (غیاث) (از فرهنگ نظام).
- بصارت افروز، روشن کننده دیده:
روزی ز خوشی بصارت افروز
خوشترز هزار عید نوروز.
نظامی (الحاقی)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ پیر، شیب، شیوخ، وجول، (منتهی الارب) : پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند، (تاریخ بیهقی ص 386)، پیران پیرایۀ ملکند، (تاریخ بیهقی)،
با چنین پیران لابل که جوانان چنین ...
ابوحنیفۀ اسکافی،
ملک کیخسرو روزست خراسان، نه عجب
که شبیخون گه پیران بخراسان یابم ؟
خاقانی
لغت نامه دهخدا
قصبۀ ولایت طارم است و به کنارشهر قلعه ای بلند بنیادش بر سنگ خاره نهاده است و سه دیوار بر گرد او کشیده و کاریزی بمیان قلعه فروبرده تا کنار رودخانه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نام قلعه ای. حمداﷲ مستوفی گوید: دوم به طارم سفلی توابع قلعۀ شمیران پنجاه پاره دیه و مزرعه بوده است. الون، خورنق، شرزورلرد و کلچ از معظمات آن است. (نزهه القلوب ج 3 ص 65). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ذیل ص 373 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
احمد کسروی درباره کلمه شمیران آرد: شمیران که خود نام چند دز و آبادی است و همچنین سمیرم که دزی استوار میانۀ سپاهان و فارس بوده و شمیرم که باز دزی بوده در هرات و دیهی بوده در ساوه و سمیران که دزی و کوره ای بوده در فارس و نیز شمیران ایران را در برخی از کتابهای عربی سمیران و در کتابهای ارمنی شمیرام می نویسند و شمیلان که دزی بوده در نزدیکی طوس و یاقوت حموی از آن نام می برد، اگرچه در ظاهر اندک اختلافی با هم دارند، ولی همگی یک کلمه اند و این تفاوت ظاهراً از اختلاف لهجه برخاسته است، زیرا تبدیل یافتن میم و نون به یکدیگر و سین و شین به یکدیگر و افتادن الف از کلمه ها و یا تبدیل آن به واو در زبانهای ایران بسیار عادی و شایع می باشد. باید دانست که هر کدام ازاین نامها از دو کلمه ترکیب می یابد که کلمه نخستین (شمی) یا (سمی) و کلمه دومین (ران) یا (رام) یا (لان) یا (رم) می باشد. این مطلب را به چند دلیل می توان ثابت کرد: 1- (شمی) در ’شمیدیزه’ و ’شمیهن’، (ران) (و رام) در ’لنکران’، ’خیلام’ و ’پارام’ نیز آمده. 2- بیشتر نامهای آبادیهای ایران از دو کلمه ترکیب یافته اند، مانند: اردبیل، مارالان، دماوند و جز آن. کلمه (ران) که علاوه بر موارد بالا به صورت (اران) یا (آران) در کلمه های بسیاری مانند: خابران، و به صورت (الان) در (مارالان) و (سبلان) و غیره دیده میشود از روی قاعده زبانشناسی بی تردید (ران) و (اران) و (الان) همگی یک کلمه و به یک معنی است و چنانکه در کلماتی از قبیل (نمکلان) که بمعنی نمکزار است و (لانه) را هم می دانیم که از معنی جایگاه خالی نیست و (اران) نیز در زبان ارمنی معنی (دان) فارسی را در آخر کلمه ها دارد، مانند: (قراق اران) که بمعنی منقل و آتشدان است، از اینجا درمی یابیم که در نامهای آبادیها نیز این دو کلمه را بمعنی (دز) و (شهر) و (دیه) می توان گرفت، زیرادرباره نام آبادیهایی که از دو کلمه ترکیب یافته اند می دانیم که کلمه دومی در بیشتر آنها بمعنی جا، سرزمین، بوم، شهر و دیه است و از اینجا برای ’مادران’ و ’مارلان’ معنایی جز معنی دز یا دیه مادان (قوم ماد) نمی توان پنداشت، ولی برای ’شمی’ در هیچیک از زبانهای باستانی یا لهجه های بومی معروف معنایی به دست نمی آید، اما (شمیرانها) را که می شناسیم می دانیم عموماً در نقاط سردسیر قرار دارند، از اینجا می توان گفت که (شمی) به معنی سرد و شمیران بمعنی سردستان یا سردگاه است و چنانکه می دانیم (زم) در کلمه زمستان و زمهریربه معنی سرما است و (زمی) با اندک اختلافی در اغلب زبانهای سنسکریت، یونانی، لاتینی، ارمنی و روسی بمعنی زمستان است. در سنسکریت ’هیما’، در لاتین hiems، در یونانی ’خیمون’، در ارمنی ’جمیر’ و در روسی ’زیما’ است و ’هیما’ در سنسکریت بمعنی برف نیز هست و این خود دلیل دیگری است بر اینکه زمی جز بمعنی سرد نمی باشد وهرگز نمی توان پنداشت که این همه نامها برای زمستان اتفاقی باشد و مناسبت معنی در کار نباشد. این نیز یقین است که (شمی) یا (سمی) در شمیران و سمیرم و غیره با آن کلمه ها یکی است چه تبدیل سین و شین به همدیگر و زا و جیم به همدیگر و سین و ها به همدیگر از امرهای عادی زبانهای هند و ایرانی است، پس نتیجه می گیریم که (زمی) بمعنی سرد است و (شمی) نیز شکل دیگر آن می باشد و (ران) و جز آن نیز بمعنی آبادی و دیه و دز و در نتیجه معنی همه آنها (سردستان) یا (سردگاه) است. (از نامهای شهرها و دیه های ایران تألیف کسروی صص 15-16). ناحیتی است کوهستانی به شمال تهران با هوای ییلاقی دارای قرایی چند، از جمله تجریش، قلهک، دزآشوب، نیاوران، حصار بوعلی، سلطنت آباد و رستم آباد و امامزاده قاسم و جماران، ونک، درکه و غیره، و مرکز آن تجریش است. حد شمالی: لواسانات و رودبار. شرقی: لواسانات.جنوبی: غار و حومه تهران. غربی: کن. طول آن از مشرق به مغرب (از گردنۀ جاجرود تا فرحزاد) 25هزار گز وعرض آن از شمال به جنوب (از قلعۀ توچال تا قصر) 12هزار متر است. در شمال آن کوه شمیران تشکیل قوسی داده که دیه های مختلف شمیران در دره های آن کوه واقع شده و درۀ مرکزی پرجمعیت تر است. عده قرای شمیران 84 است و تقریباً همه آن قراء گردشگاه و تفرجگاه مردم تهران در تابستان است. (از یادداشت مؤلف). دره های شمیران از مغرب به مشرق عبارت است از: 1- درۀ فرحزاد که دیه مهم آن فرحزاد است. 2- درۀ درکه که روستاهای آن درکه و اوین و در جنوب آنها ونک است. 3- درۀ پس قلعه و دربند که مهمترین قرای آن تجریش - مرکز حکومت شمیرانات - و قصر ییلاقی سلطنتی سعدآباد در این دره واقع است و دیه های دیگر آن زرگنده و قلهک می باشد. 4-درۀ امامزاده قاسم که در سرپل تجریش به درۀ دربندمتصل می شود و قریۀ مهم آن امامزاده قاسم است. 5- درۀ دارآباد که آبهای سیلاب آن از مشرق تهران می گذرد و روستاهای مهم آن دارآباد است، بین امامزاده قاسم ودارآباد قرای دزاشیب، رستم آباد، نیاوران، دروس و ضرابخانه واقع است و قصر سلطنتی صاحبقرانیه در نیاوران قرار دارد. جاده های بسیاری آبادیهای شمیران را به تهران متصل می سازد. (از جغرافیای سیاسی کیهان صص 362 -363). ناحیه ای از ولایت ری که در دامنۀ کوه البرز واقع شده. (ناظم الاطباء). امروزه با توسعۀ تهران از سمت شمال قسمتهای زیادی از آبادیها و زمینهای شمیران جزء شهر تهران شده است و نیز در تداول مردم تهران غالباً از مرکز بخش به جای تجریش با کلمه شمیران نام می برند، یعنی نام بخش را به مرکز آن اطلاق می کنند
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش دشتیاری شهرستان جیرفت، سکنۀ آن 120 تن، آب آن از چشمه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی از بخش مرکزی شهرستان اردبیل، سکنۀ آن 966 تن، آب آن از چشمه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
پهلوانی مشهور از توران و سرلشکر افراسیاب فرزند ویسه، (برهان) (جهانگیری)، نام سپه سالار افراسیاب، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از قهرمانان افراسیاب پادشاه مشهور توران است، در جنگهائی که بر اثرقتل سیاوش میان ایران و توران بوقوع پیوست عساکر توران بفرمان پیران دلاوریها کردند، شرح مبسوط و مفصل این رزمها را فردوسی با قدرت شاعرانه تصویر کرده است، پیران پیرانه سر در مبارزۀ با گودرز یکی از پهلوانان سالخوردۀ ایران بقتل میرسد و تفصیل مبارزه و مقتول شدن پیران یکی از زیباترین قسمتهای شهنامۀ فردوسی است - انتهی، شرح زندگانی وی به اختصار از شاهنامه چنین است: پیران ویسه سپهدار لشکر افراسیاب تورانی وداستان وی در عداد غم انگیزترین داستانهای شاهنامۀ فردوسی است، او از سویی دل در گروی مهر ایران دارد، با بزرگان این کشور طریق ادب و احترام می سپرد، هرجا گرهی در کار آنان می افتد بسرانگشت تدبیر می گشاید و هرجا مشکلی رخ میدهد از دل و جان در مقام چاره جوئی است و از سوی دیگر دلش از عشق میهن سرشارست و توسن غدربشاه و وطن را در عرصۀ دماغ و تخیل وی مجال سرکشی نیست، در هر مقامی که هست و در هر امری که پای در میان دارد، استوار و پابرجا و دور از دودلی است، از بدحادثات آنکه زمانه نیز همه وقت وی را در معرض آزمایش دارد و زندگانی وی را پهنۀ زورآزمائی دو عامل مذکور قرار میدهد، از شاهنامۀ فردوسی نمونه های بارز ایران دوستی و وطن پرستی این سردار گرانقدر تورانی را که دورنمای زندگانی وی نیز هست جای بجای نقل میکنیم و ارتباط نظم را توضیحاتی مختصر می افزائیم: سیاوش آزرده از پدر بدربار توران پناهنده میشود اینجا پهنۀ تجلی عشق پیران به ایران و ایرانیان است، با شاهزادۀ ایرانی مهربانی میکند، و جریره دختر خویش بدو میدهد، هنر تصویر و تجسم داستان از فردوسی است بدینگونه:
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند بر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر ...
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر از بس هنرها کشیده بماه ...
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو ...
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران بنه درد و تیمار خویش ...
پس پردۀ من چهارند خرد
چو باید ترا بنده بیاد شمرد
از ایشان جریره است مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
اگر رای باشد ترا بنده ایست
بپیش تو اندر پرستنده ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا همچو فرزند خود می شناس
ز خوبان جریره مرا درخورست
که پیوند از خان تو بهترست ...
زناشوئی سیاوش با جریره بسعی پیران صورت میگیرد و حاصل آن زادن فرودست از جریره، آنگاه پیران از راه دلسوزی و شفقت سیاوش را بر آن میدارد که فرنگیس دختر افراسیاب را نیز بزنی کند تا دلبستگی میان وی و شاه توران نیز هرچه محکمتر شود از این پیوند کیخسرو قدم بگیتی می نهد، روزگاری که افراسیاب با سیاوش بر سر مهربود و بداندیشان میان آن دو را تیره نساخته بودند پیران یار و دمساز و مشیر و مشار سیاوش بود، وی را راهنمائیها و نصیحتها میکرد و بدانگاه که شاهزادۀ ایران شهر سیاوش گرد بساخت و پیران را افراسیاب بفرستاد تا گرد کشورها برآید و در کار ملک بنگرد وی از هندوچین به سیاوش گرد رفت و شاهزادۀ ایران را بستود و نویدها داد و چون بر اثر بداندوزی گرسیوز، میان سیاوش وشاه غبار تیرگی و کدورت بالا گرفت و سیاوش را بفرمان افراسیاب کشتند پیران کوششها کرد تا شاه را از کین توزی با سر مهر آورد، و فرنگیس را از چنگ روزبانان مردم کشان که بکشتنگاه میبردندش رهایی بخشید و دل پدر را به سخنان گرم بر وی نرم کرد و کوشید تا دستوری یافت که فرنگیس را بشهر ختن فرستد و بدین تدبیر کیخسرو دور از چشم نیا از مادر بزاد و خدمتش را بدستور پیران، شبانان کوهسار کمر بستند، بیخرد و گنگ نمایاندن کیخسرو پیش نیای کین توز و رها ساختن نبیره از مرگ و پیمان ستدن از نیا خود تدبیری و داستانی دیگرست، از پس کشته شدن سیاوش و آگاهی یافتن کیکاوس و رستم از مرگ وی لشکرکشی ها و تاخت و تازهاست که ایرانیان بتوران میکنند و با آنکه پیلسم برادر پیران در طی این جنگها کشته میشود، باز دل پیران از مهر ایران خالی نیست و گاه بگاه جانب داری وی از ایرانیان بچشم می خورد بی آنکه مصالح کشور خویش فروگذارده باشد و حق نعمت شاه خویش نشناسد، پادشاهی هفت سالۀ رستم در توران زمین بپایان میرسد و به ایران بازمیگردد، آنگاه گودرز پیر کیخسرو را بخواب می بیند و گیو برای یافتن وی و مادرش فرنگیس رهسپار توران میشود و هفت سال روی آن سرزمین پهناور را بزیر سم اسب می سپارد تا سرانجام شاه را در مرغزاری می یابد که بفرمان پیران بدانجا فرستاده شده بود و بشبانان سپرده، وی را برمیگیرد و با مادر به سیاوش گرد می برد و از آنجا آهنگ ایران میکند، از این گریز به پیران ویسه آگاهی میدهند که:
سران سوی ایران نهادند گرم
نهانی چنان چون بود نرم نرم
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد بنزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو
بنزدیک بیداردل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی
فرنگیس و شاه و یل جنگجوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
همی گفت با دل که آمد پدید
سخن هرچه گوشم ز مهتر شنید
چه گویم کنون پیش افراسیاب
مرا گشت نزدیک او تیره آب
ز گردان گزین کرد گلباد را
چو نستهین گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار
برفتند گرد ازدر کارزار
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین
سرگیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را
بداختر پی آن بی بر و بوم را ...
ترکان از گیو شکست می یابند و شکسته سلیح و گسسته کمر بازمیگردند، ناگزیر،
ز لشکر گزین کرد پیران سوار
دلیران جنگی دو ره سه هزار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود ...
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چو شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین، داغ دل گردد افراسیاب
بدین رفتن از من شناسد گناه
نه از گردش اختر و هور و ماه
وسپاهیان،
بگفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده بی تار و پود ...
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیده گاه
فرنگیس از آن جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بدان خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار ستیز
یکی لشکرآمد پس ما دمان
بترسم که تنگ اندر آید زمان
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر هر دو دیده پرآب
برد بسته نزدیک افراسیاب
گیو فرنگیس را دلداری میدهد و کیخسرو و مادرش را ببالای تند می فرستد و خود جنگ را ساخته، روی بهامون می نهد، دنبالۀ داستان را از کلام فردوسی بشنوید، چنین:
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان بارۀ کوه پیکر بزیر
ازین سو سپهبد وزان سو سپاه
میانجی شده رود و بربسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنهاد
تو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور بپیش سپاه آمدی
کنون خوردنت زخم ژوپین بود
تنت را کفن چنگ شاهین بود
تو گر کوه آهن بوی یک سوار
چو مور اندر آیند گردت هزار
کنند این زره در برت چاک چاک
چومردار آنگه کشندت بخاک ...
از آن پس بغرید گیو سترگ
سر سرکشان پهلوان بزرگ
که ای ترک بدگوهر دیوزاد
که چون تو سپهبد بگیتی مباد
بکین سیاوش مرا دیده ای
همانا که رزمم پسندیده ای ...
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن
کزین ننگ تا جاودان مهتران
بگویند با رود رامشگران
که تنها همی گیو خسرو ببرد
همه نامتان ننگ باید شمرد
و پس از آنکه سخن از دلیری و گردن فرازی خود بسیار میگوید بفرجام چنین میسراید:
منم پور گودرز کشوادگان
سر سرکشان گیو آزادگان
تویی ترک بدبخت پیران شوم
که نه تاج بادت نه تخت و نه بوم
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید بتو جوشن و مغفرت
که خم کمندم کنون مرگ تست
کفن بی گمان جوشن و ترگ تست
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرجوش و پر آب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد برود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا سپهبد برآمد ز آب
ز جنگش به پستی بپیچید گیو
گریزان همی رفت سالار نیو
هم آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
چو از آب و از لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد
یکی حمله آورد بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیودلیر
نهانی از این پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال
سر پهلوان اندرآمد ببند
ز زین برگرفتش بخم کمند ...
بیفکند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود برنشست،
گیو سوی سواران توران می شتابد و همه را گریزان می سازد و آنگاه بازمیگردد:
دمان تا بنزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
بر شاه بردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان ...
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشید و بوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیکار من
اگر بنده بودی بدرگاه شاه
سیاوخش خسرو نگشتی تباه
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو
سزد گر من از چنگ این اژدها
بفرّ و ببخت تو یابم رها
و کیخسرو:
به گیو آنگهی گفت کای سرفراز
کشیده چنین رنج راه دراز
چنان دان که این پیر سر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از دادگر داور رهنمون
بدان کو رهانید ما را ز خون
بما بخشش ای نامور تو کنون
که هرگز نبد بربدی رهنمون
گیو به پاسخ شاه می گوید که به دادار هور و ماه سوگند خورده ام که چون بر او دست یافتم خونش بریزم، کیخسرو می گوید:
کنون دل بسوگند گستاخ کن
بخنجر ورا گوش سوراخ کن
چواز خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش بخنجر بسفت
بسوگند بر تن درستی بخفت
پیران از شاه مرکب میخواهد و گیو اسب وی را بدو می دهد و دستان وی را می بندد و از وی پیمان می گیرد که دو دستش را جز گلچهر مهتر بانوان وی کس دیگر نگشاید و بدین گونه پیران از مرگ رهائی می یابد و به سوی خانه بازمی گردد، در راه افراسیاب که از حال کیخسرو و گیو آگاه شده است، به وی می رسد:
سپهدار پیران به پیش اندرون
سر و روی و یالش همه پر ز خون ...
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه
چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بسته بزین بر چو سنگ
دو دستش پس و پشت با پالهنگ
بپرسید وزو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنو در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار ...
و سپس شرح لشکرکشی خود وجنگ گیو را بشرح بازمیگوید، افراسیاب از پس کیخسرو و دیگران می شتابد اما ناکام بازمیگردد چه اینان از جیحون بگذشته بودند، کیخسرو به ایران میرسد و بجای نیا تاج بر سر می نهد، در دوران پادشاهی وی میان ایران و توران کشمکشهاست، از آن جمله طوس بخونخواهی بترکستان لشکر می برد، اما خودسرانه براه جرم و کلات میگذرد و بشرحی که در شاهنامه آمده است با فرود برادر کیخسرو، از جریره دختر پیران، نبرد میکند و حاصل این نبردکشته شدن فرود و سوخته شدن جریره مادر اوست، که خودمصیبتی و غمی دیگرست پیران را، افراسیاب از این لشکرکشی طوس آگاه میشود و پیران را بر سر ایشان میفرستدو:
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی
بسی خویش و پیوند ما کشته شد
سر بخت بیدار برگشته شد
کنون نیست امسال جای درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
سپهدار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان،
بفرمود پیران که بیره روید
ازیدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آورم گشن لشکر چو کوه
و با کمک کارآگهان از حرکت و توقف سپاه طوس و شمار آن آگاه میشود وشبانگاه بر لشکر وی شبیخون میزند و چنان میکند که:
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گرددلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
ایرانیان بهزیمت میروند، چون خبر شکست بکیخسرو میرسد فرمان میدهد که طوس بازگردد وفریبرز لشکر را پاس دارد، فریبرز رهام را نزد پیران میفرستد و پیام می دهد که دست از شبیخون بردارند، چه شبیخون بردن کار مردان نیست اگر با درنگ است، ایرانیان نیز درنگ آورند و اگر رأی جنگ دارد جنگ را میان خواهند بست و اگر موافقت کند یک ماه ایرانیان را زمان دهد که خستگان بهبود یابند، پیران یک ماه درنگ رامی پذیرد، پایان یک ماه مهلت، آغاز جنگ ایران و تورانست، جنگی مهیب و آویزشی سخت که بشکست ایرانیان منتهی میشود اما دیگربار از گودرزیان گیو و بیژن نیرو میکنند و جنگی هرچه هول تر میرود تا آنجا که از گودرزیان جز هشت تن زنده نمیمانند، از تخمۀ گیو و کاوس نیزمردانی بخاک می افتند و از خویشان پیران نهصد سوار در آن کارزار کم می آیند و سیصدتن از تخم افراسیاب سر بختشان بخواب میرود، و چون:
نبدروز پیکار ایرانیان
ازان رزم جستن برآمد زیان
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند،
و از آن مرز بازگشتند، کیخسرو بار دیگر طوس را با سپاه بجنگ تورانیان میفرستد، این خبر را،
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید بناکام بخت
با نامداران برون آمد تا پایه و مایۀ سپاه ایران بداند، از این روی طوس نیز با پیلان و کوس رده برکشید و:
سپهدار پیران یکی چرب گوی
ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
بگفت آنکه من با فرنگیس و شاه
چه کردم ز خوبی بهر جایگاه
کنون بار تریاک زهر آمدست
مرا زان همه درد بهر آمدست
دل طوس غمگین شد از کار اوی
بنالید از آن درد گفتار اوی
فرستاده را گفت پس پهلوان
که رو پیش پیران روشن روان
بگویش که گر راست گویی سخن
مرا با تو پیکار ناید ز بن
سر آزاد کن دور شو زین میان
ببند این در بیم و راه زیان
بر شاه ایران شوی بی سپاه
مکافات یابی بنیکی ز شاه
به ایران ترا پهلوانی دهد
همان افسر خسروانی دهد
چو یاد آیدش خوب کردار تو
دلش رنجه گردد بتیمار تو
بر اینند گودرز و گیو و سران
بزرگان و بیداردل مهتران
سرایندۀ پاسخ آمد چو باد
بنزدیک پیران ویسه نژاد
بگفت آنچه بشنید با پهلوان
ز طوس و ز گودرز روشن روان
چنین داد پاسخ که من روز و شب
بیاد سپهبد گشایم دو لب
شوم هر چه هستند پیوند من
خردمند گر بشنود پند من
به ایران گذارم بر و بوم و رخت
سر نامور بهتر از تاج و تخت ...
پیران پیامی نزد افراسیاب می فرستد و او را از آمدن سپاه ایران آگاه میسازد، افراسیاب لشکری بیشمار ترتیب میدهد و نزدیک پیران میفرستد و پیران به پشتیبانی آن لشکر آهنگ جنگ طوس میکند، در این میان ایرانیان و تورانیان را کشمکشها و جنگها و داروگیرها و شکست است، تا آنجا که از جادویی تورانیان، لشکر ایران در چنگ سپاه سرما اسیر می آیند و پناه به کوه هماون میبرند و سپاه توران حلقه وار گردبرگرد کوه فرومیگیرد و پیران و هومان نیز شب و روز سپاه را بر جنگ تحریض میکنند و هر روز کار بر لشکر ایران سخت ترست و حلقۀ محاصره تنگ تر، تا آنکه کیخسرو را از این شکست آگهی میرسد و رستم را بیاری ایرانیان می فرستد از آن سوی کاموس کشانی و اشکبوس و خاقان چین بیاری پیران میرسند و حاصل این کشمکشها، کشته شدن کاموس و اسارت خاقان چین است بدست رستم، امّا پیش از کشته شدن آنان رستم را با پیران گفتگویی است روباروی، نموداری از کردار و پندار پیران، بدینسان:
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از خسرو نامدار جهان
سزاوار شاه و پناه مهان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همه شب بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و آن انجمن ...
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه ...
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر ازمهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که برگش کبست آمد و بار خون
ز دیده همی آب دادم به رنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو کنون رنج بهر آمدست
برو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
بپیش بدیها سپر داشتی
بدادم بدو کشور و دخترم
که رخشنده گردد ازو گوهرم
بزاری بکشتند با دخترم
چنین بود گویی مگر درخورم
بسا رنج و سختی و دردا که من
کشیدم از آن شاه و آن انجمن ...
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دوکشور دو شاه بلند
چنین زار و خوار و چنین مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
بدو سر برآورده بودش زمان ...
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر روی آرام و خواب
غم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن ز جای
پسر هست و پوشیده رویان بسی
چنین خسته و بستۀ هر کسی
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آرم بخواب
بناکام لشکر بباید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جای بخشایشست
نه هنگام پیکار و آرایشست
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندان جوان دلیر
که هرگز نبودند از جنگ سیر
وزان پس مرا بیم جانست نیز
سخن چندگویم ز فرزند و چیز
بپیروز گر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ ...
مرا آشتی بهتر آید ز جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ ...
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ آورد بن
بدو گفت تا من بدین کینه گاه
کمر بسته ام با دلیران شاه
ندیدستم از تو بجز نیکویی
ز ترکان بی آزارتر کس تویی
نیامد خود از تو بجز راستی
ز توران همه راستی خواستی
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود،
برای آنکه سخن دراز نگردد از ذکر شرایط رستم برای آشتی و پیکار دو گروه و شکست سپاه توران میگذریم و در داستان بیژن و منیژه نیز تنهابدین اشارت میکنیم که هنگام گرفتار شدن بیژن در خانه منیژه بدست افراسیاب و آنگاه که پادشاه توران بیژن را بر دار کردن فرموده بود، پیرانست که بدربار شه می شتابد و بیژن را از مرگ رهایی می بخشد بدین گونه:
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار بر پای کرده بلند
فروهشته از دار پیچان کمند
بتورانیان گفت کین دار چیست
دل شاه توران پرآزار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژن است
از ایران کجا شاه را دشمن است
بزد اسب و آمد بر بیژنا
جگرخسته دیدش برهنه تنا ...
بپرسید و گفتش که چون آمدی
ازایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بدوی
فروریخت آب از دو دیده به روی
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتمش هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
بزد اسب پیران ویسه برفت
بر شاه توران خرامید تفت
بکاخ اندرون شد پرستاروش
بر شاه بر دست کرده بکش
پیاده دوان تا بنزدیک تخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
همی بود در پیش تختش بپای
چو دستور پاکیزۀ رهنمای
سپهدار دانست کز آرزوی
بپایست پیران آزاده خوی
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی ...
چو بشنید پیران خسروپرست
زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا تخت و جای
نیابد جز از تخت تو بخت جای،
مرا آرزو ازپی خویش نیست
کس از مهتران تو درویش نیست
نه من شاه را پیش ازین چند بار
همی دادمی پند در چند کار
بگفتار من هیچ نامد فراز
بدان داشتم دست از کار باز
مکش گفتمش پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را،
بخیره بکشتی سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را ...
بر آرام بر کینه جویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
اگر خون بیژن بریزی بدین
بتوران برآید یکی گرد کین ...
چو کینه دو گردد نداریم پای
ایاپادشاه جهان کدخدای
چو برزد بر آن آتش تیز آب
چنین پاسخش داد افراسیاب
حاصل گفتگوی افراسیاب چنانکه از شاهنامه پیداست، رهائی بیژن ازدار و بندی شدن در کوهسارست، از این پس داستان دوازده رخ آغاز میگردد و آن بشکست تورانیان و کشته شدن پیران ختم میگردد، و در همه داستان ذکر پیران و کارهای او در میان است، مختصر داستان چنین است: افراسیاب سپاهی برای جنگ با ایران مهیا میسازد و همراه پیران ویسه روانه میدارد، از این سوی نیز کیخسرو گودرز کشواد را با گروهی از ناموران و سپاهی گران بجنگ تورانیان گسیل میدارد، دو لشکر متلاقی میشوند و میان سران دو لشکر پیامها رد و بدل میشود و سپس کار بصف آرائی دو سپاه میکشد، جنگ در این نوبت میان سران و ناموران دو لشکر است نه سپاهیان، بیژن در هومان می آویزد و خون پهلوان تورانی را میریزد، آنگاه نستیهن بر تورانیان شبیخون میبرد و کشته میشود، گودرز از ایران و پیران از توران یاری می خواهند و پس از تعاطی مکاتبات، رزمی همگروه و بانبوه میان دو سپاه دست میدهد و پیران و گودرز پیمان بجنگ تن بتن و رزم یازده رخ می بندند و هر یک دلاوری برای نبرد برمیگزینند، فریبرز در گلباد می آویزد و خون او می ریزد، گیو گروی زره را از میان برمیدارد، گرازه سیامک را می کشد و فروهل با زنگله هماورد میشود و او را رهسپار دیار عدم میسازد و رهام بابارمان مصاف میدهد و او را بجهان دیگر میفرستد و بیژن رویین را سر از تن جدا میسازد و هجیر بر سپهرم می تازد و او را بیجان میکند و گرگین با اندریمان جنگ میسازد و سرش از تن می گسلد و برته با کهدم به نبردجای میرود و روزگار کهدم را بسر می آورد و زنگۀ شاوران با اخواست هماوردی میکند و او را از پای درمی آورد، آنگاه گودرز بجنگ پیران می شتابد و دو سپهدار ایران و توران، اندر آن کینه گاه دژم روی بهم می آیند و:
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند
ز هر گونه ای برنهادند بند
تا:
فرازآمد آن گردش ایزدی
ز یزدان به پیران رسید آن بدی
ابا خواست یزدانش چاره نماند
که در زیر او زور باره نماند
نگه کردپیران که هنگام چیست
بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن ز مردی همی کرد کار
بکوشید با گردش روزگار
وزان پس کمان برگرفتند و تیر
دو سالار لشکر دو هشیار پیر
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن ندارد مر آنرا نه سنگ
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید
بیفتاد پیران درآمد بزیر
بغلطید زیرش سوار دلیر
ز نیروش دو نیمه شد دست راست
بپیچید و آنگاه بر پای خواست
بدانست کامد زمانش فراز
وزان روز تیره نیابد جواز
ز گودرز بگریخت شد سوی کوه
شد از درد دست و دویدن ستوه
همی شد بر آن کوه سر بر دوان
کزو بازگردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگریست زار
بترسید ازان گردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا
میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کای نامور پهلوان
چه بودت که ایدون پیاده دوان
بکردار نخجیر در پیش من
کجات آن سپاه ای سرانجمن
کجات آنهمه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره شد آفتاب
زمانه ز تو پاک برگاشت روی
نه جای فریب است چاره مجوی
چو کارت چنین گشت، زنهار خواه
بجان، تات زنده برم نزد شاه
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی کهن پهلو پیرسر
بدو گفت پیران که این خود مباد
بفرجام بر من چنین بد مباد
کزین پس مرا زندگانی بود
بزنهار رفتن گرانی بود
من اندر جهان مرگ را زاده ام
بدین کار کردن ترا داده ام
شنیدستم این داستان از مهان
که هرچند باشی بخرم جهان
سرانجام مرگست و زو چاره نیست
بمن بر برین جای بیغاره نیست
همی گفت گودرز بر گرد کوه
نبودش بدو راه و آمد ستوه
پیاده بسر بر سپر برگرفت
چو نخجیرجویان که اندر گرفت
گرفته سپر پیش و زوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست
همی دید پیران سر او را ز دور
بجست از سر سنگ سالار تور
بینداخت ژوبین بکردار تیر
برآمد ببازوی سالار پیر
چو گودرز شد خسته بر دست اوی
ز کینه بخشم اندر آورد روی
بینداخت ژوپین بپیران رسید
زره در برش سربسر بردرید
ز پشت اندر آمد براه جگر
بغلطید و آسیمه برگشت سر
برآمدش خون جگر از دهان
روانش همی رفت زی همرهان
چو شیر ژیان اندرآمد بسر
بژوپین پولاد خسته جگر
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید
در این اوان کیخسرو بتن خویش بدشت نبرد می آید و سران ایران و سپاهیان را دیدار میکند و:
وزان پس بر آن کشتگان بنگرید
چو روی سپهدار توران بدید
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکش همی یاد کرد
بپیران دل شاه زانسان بسوخت
که گفتی یکی آتشی برفروخت
یکی داستان زد پس از مرگ اوی
بخون دو دیده بیالوده روی
که بخت بدست اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه بدم ...
کشیدی همه ساله تیمار من
میان بسته بودی بهر کار من
ز خون سیاوش پر از درد بود
بدان کار کس زو نیازرد بود
چنان مهربان بود و دژخیم گشت
وزو شهر ایران پر از بیم گشت
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
دگرگونه پیش اندرآورد رای
از افراسیابش نه برگشت سر
کنون شهریارش چنین دادبر
مکافات او ما جز این خواستیم
همی تخت و دیهیمش آراستیم
از اندیشۀ ما سخن درگذشت
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت ...
بفرمود پس مشک و کافور ناب
عبیر اندرآمیختن با گلاب
تنش را بیالود ازان سر بسر
بکافور و مشکش بیاکنده سر
بدیبای رومی تن پاک اوی
بپوشید و آن کوه شد خاک اوی
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
برآورده سر تا بگردان سپهر
نهاده درو تختهای سران
چنان چون بود درخور مهتران
نهادند مر پهلوان را بگاه
کمر برمیان و بسر بر کلاه ...
(از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم مجلدات 3، 4 و 5)
لغت نامه دهخدا
از ایلات اطراف ساوجبلاغ مکری آذربایجان و مرکب از سیصد خانوار، زبان آنان کردی و شغلشان زراعت است، ایل پیران در لاهیجان کهنه و در ساوجبلاغ آذربایجان مسکن دارند و مرکز پسوه آنان است و بعضی در سلدوز و اشنوساکن میباشند که قریب صد ده است، نام ایلی از ایلات ساکن اطراف مهاباد، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)، و نیز رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 160 شود
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 10 هزارگزی باختر بنجار و 3 هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل، جلگه، گرم، معتدل، دارای 1093 تن سکنه، آب آن از رود خانه هیرمند، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان پاریز، بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع در 105 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، سر راه مالرو گوداحمر به خانه سرخ، دارای 8 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یکی از قنوات شهر تهران، در سمت شمال است و مقدار آب آن سه سنگ و مسافت مادرچاه تا شهر 3 فرسنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 363)
لغت نامه دهخدا
عزالدین محمد، دومین از حکام بنگاله (602- 605 هجری قمری)، وی پس از محمد بختیار خلجی بحکومت رسید، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شمیران شاه. نام پادشاه هرات در زمان جمشید، و در نوروزنامه آمده که شراب را اول بار او شناخته است و فردوسی از زبان بهرام گور گوید:
ز مادر نبیره ی شمیران شهم
ز هم گوهری با خرد همرهم.
(یادداشت مؤلف).
نام جد مادر بهرام گور. (فرهنگ لغات ولف). اندر تواریخ نبشته اند که به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا با گنج و خواستۀ بسیار و لشکری بیشمار و هم خراسان در زیر فرمان او بود و از خویشان جمشید بود نام او شمیران و این دز شمیران که به هرات است و هنوز بر جای است آبادان او کرده است... روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش باذام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ می داشت و برابر تخت پاره ای دورتر به زیر آمد و بر زمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای بپیچیده... باذام... تیری بینداخت، چنانکه سر مار در زمین بدوخت. قضا را در سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود آن همای بیامد چیزی از منقار بر زمین نهاد... شاه نگاه کرد دانه ای سخت دید، پس شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار... باغبان چنین کرد... نوروز ماه بود تا شاخکی از این تخمها برجست و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت. چون خوشه بزرگ کرد و دانه های غوره به کمال رسید... همانجا در باغ خمی نهادند و آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. (از نوروزنامه صص 65-70 از سبک شناسی ج 2 صص 169-172). رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی صص 270 و 272 شود
نام حاکم شکن که افراسیاب او را به یاری پیران ویسه در جنگ طوس فرستاد. (ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). نام یک سردار تورانی. (فرهنگ لغات ولف) :
شمیران و شکنی سرافراز دهر
پراکنده بر نیزه و تیغ زهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
ماه نهم از سال سریانی بین ایار و تموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انیران
تصویر انیران
خارجی، غیر ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبگیران
تصویر شبگیران
شبگیر سحر گاه صبح زود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شایگان
تصویر شایگان
لایق، سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبگیران
تصویر شبگیران
سحرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شایگان
تصویر شایگان
سزاوار، درخور شاه، هر چیز خوب و گران بها، فراخ، خزانه، گنج شاهانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
((حَ))
ماه نهم از سال سریانی، بین ایار و تموز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انیران
تصویر انیران
غیر ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انیران
تصویر انیران
نام فرشته ای در دین زردشتی، نام روز سی ام از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی معین