جدول جو
جدول جو

معنی شپوش - جستجوی لغت در جدول جو

شپوش
(شَپْ پو)
کلاه و طاقیه و تخفیفه را گویند. (برهان). کلاه و سرپوش. پوشاک سر. (ناظم الاطباء) :
ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو
نامش به چه معنی تو شپوش نهادستی.
سنایی.
، بالاپوش. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، لحاف. (برهان) ، پلنگ پوش، ملحفه و ملافه. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پوش شود
لغت نامه دهخدا
شپوش
کلاه و طاقیه، بالا پوش، لحاف
تصویری از شپوش
تصویر شپوش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوش
تصویر پوش
پوشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پوشاننده مثلاً جرم پوش، خطاپوش،
پسوند متصل به واژه به معنای پوشنده مثلاً آهن پوش، سبزپوش، سفیدپوش، سیاه پوش،
پوشش، پوشاک، جامه، چادر بزرگ، خرگاه، سراپرده، پرده، زره، جوشن
درختی با برگ های شبیه برگ حنا و تخم های زرد رنگ شبیه شاهدانه که برگ آن مصرف دارویی دارد
پوش کردن: پنهان کردن، ذخیره نهادن
فرهنگ فارسی عمید
حشره ای ریز با زندگی انگل وار که معمولاً از خون پستانداران تغذیه می کند
فرهنگ فارسی عمید
پوش دربندی، شیافی است متخلخل و سبک که از کوفتۀ برگ درختی کنند و این درخت برگش ببرگ حنا ماند و تخمش مدور و از شاهدانه کوچکتر و مایل بزردی باشد و از دربند و ارمنیه آرند وطبیعت آن سرد است در دوم و خشک در آخر درجۀ اول و آن رادع و ملین و مبرد بود و طلاء آن جهت اورام حاد وتحلیل و منع ازدیاد آن و اوجاع حارّه و نقرس و رمد و صداع نافع است، و رازی گوید: چون آن را با آب عنب الثعلب سوده و بر نقرس طلا کنند منفعتی عظیم دارد و بدلش شیاف مامیثا و حضض و عنب الثعلب و بزرالهندباست و آن را بوش و بوش دربندی با باء موحده نیز نامند
لغت نامه دهخدا
شوس، مرد دلاور و بهادر، (ناظم الاطباء)، شوس، (اقرب الموارد)، رجوع به شوس شود، ابطال شوش شوش، یعنی مختلفند و سخت دلاور، (منتهی الارب)
جمع واژۀ اشوش، (اقرب الموارد)، رجوع به اشوش شود
لغت نامه دهخدا
جامه، لباس:
تا چند کنی پوش ز پوشی کسان
از جامۀ عاریت نشاید برخورد،
نظام قاری (دیوان البسه ص 123)،
در دو بیت ذیل از فردوسی و اسدی پوش نیز بمعنی جامه و پوشش و لباس آمده است:
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش،
فردوسی،
سرند از کران دید دیوی بجوش
بزیر اژدهائی، پلنگینه پوش،
اسدی (گرشاسبنامه)،
رجوع به پوش کردن شود، چادر، خیمه، خرگاه، سراپرده: پوش سلطنتی، چادر سلطنتی،
در کلمات مرکب ذیل گاه بمعنی پوشنده و گاه بمعنی پوشیده آمده است: آهن پوش، ازرق پوش، بالاپوش، برپوش، پاپوش، پرده پوش، پرنیان پوش، (عماد)، پشمینه پوش، پلنگینه پوش، پولادپوش، تخته پوش، تن پوش، تیرپوش، حصیرپوش، جرم پوش، خرقه پوش، خزپوش، خس پوش، خطاپوش، (حافظ)، خفتان پوش، خوش پوش، دراعه پوش، درع پوش، دلق پوش، رازپوش (ستار)، روپوش، روی پوش، زبرپوش، زره پوش، زردپوش، زیرپوش، زین پوش، ژنده پوش، ساغری پوش، سایه پوش (ظله)، سبزپوش، سرپوش، سرّپوش، سرخ پوش، سفال پوش، سفیدپوش، سنجاب پوش، سیاه پوش، سینه پوش، سیه پوش (فردوسی)، شالی پوش، شب پوش، شیک پوش، طاقچه پوش، عیب پوش، قباپوش، قوری پوش، کالی پوش، کجاوه پوش، کفل پوش (در اسپ)، کفن پوش، کهنه پوش، لاله پوش (فردوسی)، لعل پوش، مجمعه پوش، مجموعه پوش، مخمل پوش، نی پوش، یال پوش
لغت نامه دهخدا
بمعنی خوب و نیک و لطیف است و شوشتر بمعنای بهتر و نیکوتر و لطیف ترباشد، (حمزۀ اصفهانی از یاقوت در معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهری به خوزستان کناررود خانه شاوور، این شهر پایتخت کشور عیلام قدیم بودو بهمین مناسبت عیلام را سوزیان یا شوشان هم خوانده اند، بعدها در عهد هخامنشیان شوش یکی از چهار پایتخت ایران محسوب میشد، شوش کنونی بخشی است از شهرستان دزفول در خوزستان و قصبۀ آن نیز بهمین نام است و 5000تن سکنه دارد، چون بقایای تاریخی چند دولت (عیلام، بابل، هخامنشی، ساسانی، دول اسلامی) در شوش بجا مانده است، از لحاظ باستانشناسی و تاریخی اهمیت بسیار یافته است و هیأت فرانسوی قریب 65 سال است که در آنجا به حفریات مشغولند و آثار گرانبها از قبیل کاشیهای قصر اردشیر و کاخ قراولان خاصۀ داریوش و استل حمورابی و غیره از آن بیرون آمده که غالب آنها در موزۀ لوور (پاریس) در تالار مخصوص ایران و بخشی نیز در موزۀ تهران مضبوط است، در حفاریهائی که بدست دمورگان در سال 1897 میلادی انجام شده آثاری از دورۀ حجر جدید بدست آمده است، در قرن 23 قبل از میلاد شهر مزبور اهمیتی بسزا داشت و تا اواخر قرن پنجم هجری از شهرهای بزرگ ایران بشمار میرفت و پس از آن رو به خرابی نهاد، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به ایرانشهر ج 2 ص 1791، فهرست اعلام تاریخ ایران باستان، فارسنامۀ ابن بلخی ص 72، یسنا ص 96، 98، مزدیسنا ص 28، 148، ایران در زمان ساسانیان ص 78، فرهنگ ایران باستان ص 125، 130، 289، تاریخ سیستان ص 74، مجمل التواریخ والقصص، مرآت البلدان ج 1 ص 453، روضات ص 759، سبک شناسی بهار ج 1، تاریخ کرد، جغرافیای غرب ایران، معجم البلدان، حدود العالم، تاریخ صنایع ایران، فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 و یشتها ج 1 شود،
در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است که: مرکز بخش شوش شهرستان دزفول است، هوای آن گرم است و در حدود 5000 تن سکنه دارد، شغل اهالی زراعت است و آب آن از رود خانه کرخه تأمین می شود، ایستگاه راه آهن شوش در 3کیلومتری باختر واقع است و مسافت آن تا تهران 714 کیلومتر می باشد، شوش از شهرهای باستانی است و زمانی پایتخت قوم ایلام بوده و آرامگاه مشهور به دانیال پیغمبر در این قصبه است، از اکتشافات باستانشناسی که در اینجا بعمل آمده قانون مشهور حمورابی پادشاه کلده است که اولین قانون عهد باستان شمرده می شود و بر اثر این کاوشها حقایقی درباره تاریخ این سرزمین بدست آمده که دوران گذشتۀ آن را و تمدن ایرانیان قدیم را روشن می نماید، طبق بررسی و توجه باستان شناسان معلوم گردیده است که بهنگام آبادی شهر شوش کلیۀ معاملات مهم ثبت و شرح آن روی خشت نوشته می شده است، شوش دارای عمارات و کاخ های عالی بوده که سرستون های عظیم آن هنوز باقی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان و 240 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
جایی است نزدیک جزیره ابن عمر از نواحی الجزیره، (از معجم البلدان)، موضعی است نزدیک جزیره ابن عمر، (منتهی الارب)
یکی از بخشهای شهرستان دزفول است، پنج دهستان و حدود سی هزار تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام محله ای است به جرجان نزدیک باب الطاق، (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مخفف شوشتر:
باغی که بد از برف چو گنجینۀ نداف
بنگرش چو دیبای ملحم شده چون شوش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ)
درهم آمیخته. گویند: ترکهم شوشاً بوشاً. (منتهی الارب). و رجوع به بوش شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شاخهای درخت انگور و به عربی قضبان. (برهان) (رشیدی). شاخهای درخت انگور. (انجمن آرا) (آنندراج) : قضبان، شوش. (السامی فی الاسامی) ، شاخه. ترکه. شاخ تر باریک. شوشه. شیش. (یادداشت مؤلف) ، شمش. خفچه. شوشه. سوفچه: شوش زر. شوش سیم. (یادداشت مؤلف) :
یکی سبز خفتان به زر بافته
بر او شوشها بر گهر تافته.
فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشهای گهر.
اسدی.
سپیدیش کافور و زردیش زر
یکی بهره را شوشها زو گوهر.
اسدی
به فارسی جاورس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شِ پِ)
جانوری است معروف. (برهان). جانور کوچک خونخوار که در بدن انسان تولید شود و از مکیدن خون زندگی میکند. (فرهنگ نظام). قمل. یک قسم جانورکی که در بدن و گیسوان کودکان و بدن مردمان کثیف و چرکین بواسطۀ کثافت و چرکینی تولید میگردد. (ناظم الاطباء). حشره ای از راستۀ نیم بالان که به علت زندگی انگلی فاقد بال شده است و جزء انگلهای خارجی و خطرناک محسوب است، زیرا حامل میکرب برخی از امراض از قبیل تب زرد و تیفوس و غیره میباشد. شپش انگل انسان است و در جامۀ اشخاص کثیف ودور از بهداشت زندگی میکند. اعضاء دهان این حشره سوراخ کننده است، شاخکهایش کوتاه و چشمهایش کوچک است. یا اصلاً وجود ندارد. سر این حشره نسبتاً دراز و پاهایش کوتاه است و بیشتر دارای دو بند است که به قلابی منتهی میشوند. در انسان دو نوع شپش یافت میشود: یکی شپش سر است که در لابلای موها زندگی میکند و تیره رنگ است و دیگری شپش لباس است که از شپش سر بزرگتر است و درموقع نیش زدن از درز لباس خارج میشود. تخم هر دو گونه شپش را به نام ’رشک’ مینامند و آن به شکل دانه های سفیدی در قاعده موها یا درز لباس گذاشته میشود و پس از چند روز بچه ها از تخمها خارج میشوند و بعد از سه هفته بالغ میشوند و قادر به تخم ریزی میگردند. اشپش. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(شُ / شَ)
شغوشی. گندم بلایه آمیخته با شلیم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گندمی پست آمیخته به گال بنگ، و اصمعی گوید شغوش فارسی معرب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قسمی از ماهی دریایی که در فصل بهار در رودخانه ها داخل میگردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَپْ پو)
به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ وِ)
شنو. اسم مصدر و مصدر دویم شنیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وو)
دزی گوید که شاوش همان جاویش باشد. (دزی ج 1 ص 317). جاوش. جاویش. چاوش. چاووش. شاویش. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوش
تصویر پوش
جامه، لباس
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری کوچک خونخوار که در بدن انسان و سایر جانوران بصورت انگل بسر میبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوش
تصویر پوش
جامه، پوشش، خیمه، چادر، زره، جوشن، در ترکیب با بعضی واژه ها معنای فاعلی می دهد مانند، زره پوش، در ترکیب با بعضی واژه ها معنای مفعولی می دهد مانند، گالی پوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شپش
تصویر شپش
((ش پِ))
اشپش، حشره ای از راسته نیم بالان که به علت زندگی انگلی فاقد بال شده و حامل میکروب برخی از امراض از قبایل تب زرد و تیفوس و غیره می باشد، دو نوع شپش دیده شده که تخم آن ها را رشک گویند
شپش توی جیب کسی سه قاب زدن: کنایه از در نهایت فقر و بی پولی بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوش
تصویر پوش
آنولپ
فرهنگ واژه فارسی سره
اگر بیند شپش بکشت، دلیل که دشمن قهر کند. اگر دید شپش بسیار او را گزیدند، دلیل که به زبان خلق افتد. جابر مغربی
فرهنگ جامع تعبیر خواب
چوبی بلند که با آن گردو را پایین می ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی
شیپور، بوق
فرهنگ گویش مازندرانی
بپوش
فرهنگ گویش مازندرانی
منگ، نامیزان
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم ترسناک، هیولا، پهن اسب و استر
فرهنگ گویش مازندرانی
ترکه، شاخه ی نازک درختان، ترکه
فرهنگ گویش مازندرانی