جدول جو
جدول جو

معنی شپوز - جستجوی لغت در جدول جو

شپوز
(شَپْ پو)
به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپوز
تصویر سپوز
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوز
تصویر پوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، فرنج، برفوز، پتفوز، بتفوز، فوز، بتپوز، بنفوز
فرهنگ فارسی عمید
(شَپْ پو)
کلاه و طاقیه و تخفیفه را گویند. (برهان). کلاه و سرپوش. پوشاک سر. (ناظم الاطباء) :
ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو
نامش به چه معنی تو شپوش نهادستی.
سنایی.
، بالاپوش. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، لحاف. (برهان) ، پلنگ پوش، ملحفه و ملافه. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پوش شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناحیه ای است در قضای پودگوریچه از قره طاغ و اراضی بسیار خوب و حاصلخیز دارد ولی موقع آن مساعد نیست و چون امتداد مرز واقع شده از نعمت امنیت محروم است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ جْ جُ)
شیفتۀ کسی شدن وفعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با ’با’ متعدی شود و بصورت مجهول: شیز به شوزاً (علی المجهول) ، شغف به. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پُز)
پز. مأخوذ از کلمه فرانسوی مصطلح در موسیقی. مکثی که برابر یک ضرب باشد، علامتی که این مکث را برساند
لغت نامه دهخدا
پیرامون دهان، پوزه، بتفوز، فطیسه، فنطیسه، فرطوسه، فرطیسه، ودر لغت نامۀ اسدی نخجوانی آمده است: پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت، زفر، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهرۀ بهایم، پوژ، کلفت، (اسدی در معنی کلمه بتفوز)، لفج، نول، لنج، فرنج، پیرامن دهان، فوز، گرد دهان، پیش دهن ستور، نس، پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم، گردا گرد لب، (شرفنامه) :
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش،
منجیک،
وز پی صیدآهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز،
سنائی،
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد،
سنائی،
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است،
سنائی،
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش،
سنائی،
کی شود خورشید از پف منطمس
کی شود دریا بپوز سگ نجس،
مولوی،
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او،
مولوی،
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم،
مولوی،
، توسعاً دهان:
روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایندپوز،
مولوی،
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند،
مولوی،
گنگ تصدیقش بکرد و پوز او
شد گواه مستی دلسوز او،
مولوی،
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم طبع و کیش،
مولوی،
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی،
سعدی،
شیرین و خوش است تلخ از آن لب
دشنام دعا بود از آن پوز،
عندلیب،
، مابین لب و بینی را نیز گویند، بمعنی ساق درخت هم آمده است، (برهان)، تنه، پوز درخت، تنه آن، قلب و اوسط درخت، (آنندراج)، منقار مرغان را نیز گفته اند، (برهان)، و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ، (برهان)،
- پک و پوز، بد پک و پوز، بدقیافه،
- دک و پوز، دک و پوز کسی را خرد کردن، او را سخت مغلوب کردن
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قسمی از ماهی دریایی که در فصل بهار در رودخانه ها داخل میگردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قلعه ای است محکم. (منتهی الارب). قلعۀ استواری است در بین قزوین و کوههای طارم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ پُ)
قوپوز. نام آلتی موسیقی از ذوات الاوتار. (حاج خلیفه). رجوع به قوپوز شود
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ / سُ)
سپوزنده و خلاننده و درج کننده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود (ناظم الاطباء) : جان سپوز، حیات بخش:
خورش دادشان اندکی جانسپوز
بدان تا گذارند روزی بروز.
فردوسی.
- خشک سپوز:
منم کلوک خرافشار کنگ خشک سپوز.
سوزنی.
- عمرسپوز
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
عمل لیسیدن و سودن ستور پوزۀ یکدیگر را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کنایه از بوسه. ماچ. قبله. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
کرده از عدل او به دلسوزی
گرگ با جان میش خوشپوزی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپوز
تصویر سپوز
در ترکیب به معنی سپوزنده آید: کین سپوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوز
تصویر شوز
شیفتگی شیفته گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی هندلک از ساز ها آلتی موسیقی از ذوات الاوتار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک دارای پنج وتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طپوز
تصویر طپوز
ترکی گرز گرزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپوش
تصویر شپوش
کلاه و طاقیه، بالا پوش، لحاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قپوز
تصویر قپوز
((قُ پُ))
قوپوز، آلتی موسیقی از ذوات الاوار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک، دارای پنج وتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوز
تصویر پوز
پوزه، تنه درخت، ساقه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوز
تصویر پوز
پیرامون دهان جانوران چهارپا، دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپوز
تصویر سپوز
((س))
در ترکیب به معنی «سپوزنده» آید، کین سپوز
فرهنگ فارسی معین
شیپور، بوق
فرهنگ گویش مازندرانی
مخفف پوزه، پیرامون لب و دهان
فرهنگ گویش مازندرانی