به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیۀ برهان چ معین)
به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیۀ برهان چ معین)
کلاه و طاقیه و تخفیفه را گویند. (برهان). کلاه و سرپوش. پوشاک سر. (ناظم الاطباء) : ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو نامش به چه معنی تو شپوش نهادستی. سنایی. ، بالاپوش. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، لحاف. (برهان) ، پلنگ پوش، ملحفه و ملافه. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پوش شود
کلاه و طاقیه و تخفیفه را گویند. (برهان). کلاه و سرپوش. پوشاک سر. (ناظم الاطباء) : ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو نامش به چه معنی تو شپوش نهادستی. سنایی. ، بالاپوش. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، لحاف. (برهان) ، پلنگ پوش، ملحفه و ملافه. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پوش شود
ناحیه ای است در قضای پودگوریچه از قره طاغ و اراضی بسیار خوب و حاصلخیز دارد ولی موقع آن مساعد نیست و چون امتداد مرز واقع شده از نعمت امنیت محروم است. (قاموس الاعلام ترکی)
ناحیه ای است در قضای پودگوریچه از قره طاغ و اراضی بسیار خوب و حاصلخیز دارد ولی موقع آن مساعد نیست و چون امتداد مرز واقع شده از نعمت امنیت محروم است. (قاموس الاعلام ترکی)
شیفتۀ کسی شدن وفعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با ’با’ متعدی شود و بصورت مجهول: شیز به شوزاً (علی المجهول) ، شغف به. (از اقرب الموارد)
شیفتۀ کسی شدن وفعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با ’با’ متعدی شود و بصورت مجهول: شیزَ به شَوزاً (علی المجهول) ، شُغِف َ به. (از اقرب الموارد)
پیرامون دهان، پوزه، بتفوز، فطیسه، فنطیسه، فرطوسه، فرطیسه، ودر لغت نامۀ اسدی نخجوانی آمده است: پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت، زفر، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهرۀ بهایم، پوژ، کلفت، (اسدی در معنی کلمه بتفوز)، لفج، نول، لنج، فرنج، پیرامن دهان، فوز، گرد دهان، پیش دهن ستور، نس، پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم، گردا گرد لب، (شرفنامه) : امروز باز پوزت ایدون بتافته ست گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش، منجیک، وز پی صیدآهوی خوش پوز چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز، سنائی، از قضا گاو زال از پی خورد پوز روزی بدیگش اندر کرد، سنائی، سعی او بازوی دلیران است سهم او پوزبند شیران است، سنائی، دور دارد شب خود از روزش که بترسد که بشکند پوزش، سنائی، کی شود خورشید از پف منطمس کی شود دریا بپوز سگ نجس، مولوی، آنکه بر شمع خدا آرد پفو شمع کی میرد بسوزد پوز او، مولوی، در سر آیم هر دم و زانو زنم پوز و زانو زان خطا پرخون کنم، مولوی، ، توسعاً دهان: روی پنهان می کند زایشان بروز تا سوی باغش بنگشایندپوز، مولوی، فلسفی و آنچه پوزش می کند قوس نورت تیردوزش می کند، مولوی، گنگ تصدیقش بکرد و پوز او شد گواه مستی دلسوز او، مولوی، در مکن در کرد شلغم پوز خویش که نگردد با تو او هم طبع و کیش، مولوی، میرفت و هزار دیده با او همچون شکرش لبی و پوزی، سعدی، شیرین و خوش است تلخ از آن لب دشنام دعا بود از آن پوز، عندلیب، ، مابین لب و بینی را نیز گویند، بمعنی ساق درخت هم آمده است، (برهان)، تنه، پوز درخت، تنه آن، قلب و اوسط درخت، (آنندراج)، منقار مرغان را نیز گفته اند، (برهان)، و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ، (برهان)، - پک و پوز، بد پک و پوز، بدقیافه، - دک و پوز، دک و پوز کسی را خرد کردن، او را سخت مغلوب کردن
پیرامون دهان، پوزه، بتفوز، فطیسه، فنطیسه، فرطوسه، فرطیسه، ودر لغت نامۀ اسدی نخجوانی آمده است: پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت، زفر، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهرۀ بهایم، پوژ، کلفت، (اسدی در معنی کلمه بتفوز)، لفج، نول، لُنج، فرنج، پیرامن دهان، فوز، گرد دهان، پیش دهن ستور، نس، پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم، گردا گرد لب، (شرفنامه) : امروز باز پوزت ایدون بتافته ست گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش، منجیک، وز پی صیدآهوی خوش پوز چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز، سنائی، از قضا گاو زال از پی خورد پوز روزی بدیگش اندر کرد، سنائی، سعی او بازوی دلیران است سهم او پوزبند شیران است، سنائی، دور دارد شب خود از روزش که بترسد که بشکند پوزش، سنائی، کی شود خورشید از پف منطمس کی شود دریا بپوز سگ نجس، مولوی، آنکه بر شمع خدا آرد پفو شمع کی میرد بسوزد پوز او، مولوی، در سر آیم هر دم و زانو زنم پوز و زانو زان خطا پرخون کنم، مولوی، ، توسعاً دهان: روی پنهان می کند زایشان بروز تا سوی باغش بنگشایندپوز، مولوی، فلسفی و آنچه پوزش می کند قوس نورت تیردوزش می کند، مولوی، گنگ تصدیقش بکرد و پوز او شد گواه مستی دلسوز او، مولوی، در مکن در کرد شلغم پوز خویش که نگردد با تو او هم طبع و کیش، مولوی، میرفت و هزار دیده با او همچون شکرش لبی و پوزی، سعدی، شیرین و خوش است تلخ از آن لب دشنام دعا بود از آن پوز، عندلیب، ، مابین لب و بینی را نیز گویند، بمعنی ساق درخت هم آمده است، (برهان)، تنه، پوز درخت، تنه آن، قلب و اوسط درخت، (آنندراج)، منقار مرغان را نیز گفته اند، (برهان)، و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ، (برهان)، - پک و پوز، بد پک و پوز، بدقیافه، - دک و پوز، دک و پوز کسی را خرد کردن، او را سخت مغلوب کردن
عمل لیسیدن و سودن ستور پوزۀ یکدیگر را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کنایه از بوسه. ماچ. قبله. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : کرده از عدل او به دلسوزی گرگ با جان میش خوشپوزی. سنائی
عمل لیسیدن و سودن ستور پوزۀ یکدیگر را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کنایه از بوسه. ماچ. قبله. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : کرده از عدل او به دلسوزی گرگ با جان میش خوشپوزی. سنائی