شیار، زمینی که آن را شیار کرده و تخم پاشیده باشند، زمین شیار شده، برای مثال تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار / کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار (رودکی - ۵۲۳)
شیار، زمینی که آن را شیار کرده و تخم پاشیده باشند، زمین شیار شده، برای مِثال تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار / کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار (رودکی - ۵۲۳)
کار بی مزد که کسی را به زور به آن وادارند، برای مثال نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف / راست گویی که همه سخره و شاکار کنی (کسائی - مجمع الفرس - شاکار)
کار بی مزد که کسی را به زور به آن وادارند، برای مِثال نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف / راست گویی که همه سخره و شاکار کنی (کسائی - مجمع الفرس - شاکار)
مخفف شاهکار. در رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء بمعنی فریب و حیله ومکر آمده است، اما در بهار عجم و برهان شه نگار بدین معنی آمده است. ظاهراً این معنی اخیر که این فرهنگها نوشته اند بمعنی شاکار است یعنی کار فرمودن بی اجرت و مزد. رجوع به شاکار شود، در استعمال امروز بمعنی کار نمایان و آثار نمایان علمی و صنعتی است مانند بهترین لوحۀ نقاشی یا قصیده و کتاب و جزآن، ملک مزروع و کاشته شده. (ناظم الاطباء). در این معنی شدکار و شدیار آمده است. رجوع به این کلمات شود، شرارت. (ناظم الاطباء)
مخفف شاهکار. در رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء بمعنی فریب و حیله ومکر آمده است، اما در بهار عجم و برهان شه نگار بدین معنی آمده است. ظاهراً این معنی اخیر که این فرهنگها نوشته اند بمعنی شاکار است یعنی کار فرمودن بی اجرت و مزد. رجوع به شاکار شود، در استعمال امروز بمعنی کار نمایان و آثار نمایان علمی و صنعتی است مانند بهترین لوحۀ نقاشی یا قصیده و کتاب و جزآن، ملک مزروع و کاشته شده. (ناظم الاطباء). در این معنی شدکار و شدیار آمده است. رجوع به این کلمات شود، شرارت. (ناظم الاطباء)
شوغاره. بمعنی شوغا که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب. (از برهان). شوغا. شوغاره. شوگا. خاربست و محوطه باشد که گوسفندان را در آن کنند. (از آنندراج). آغل. و رجوع به شوغا شود: بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو
شوغاره. بمعنی شوغا که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب. (از برهان). شوغا. شوغاره. شوگا. خاربست و محوطه باشد که گوسفندان را در آن کنند. (از آنندراج). آغل. و رجوع به شوغا شود: بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو
چادر درشت بافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - حلّه شوکاء، ردائی است که در او درشتی و تازگی هست. (شرح قاموس). جامۀ درشت از نوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
چادر درشت بافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - حُلّه شوکاء، ردائی است که در او درشتی و تازگی هست. (شرح قاموس). جامۀ درشت از نوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بمعنی بیگار باشد و آن کار فرمودن بزور است که مردم را کار فرمایندو مزدوری و اجرت ندهند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، بیگار باشد که مجرگ خوانند، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (فرهنگ شاهنامه)، مزد بموازنۀ کار نادادن و آن را شیکار نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، مخفف شاه کار بمعنی کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهند و شایگان نیز گویند چه در اصل شاه گان بوده و آن را بیگار یعنی کاری بی مزد گویند، (انجمن آرا)، کاری باشد نه بر مراد مردم و بی مزد که یا از شرم کنند یا بقهر ایشان را بر آن دارند، (صحاح الفرس)، کار بی مزد، (فرهنگ جهانگیری) (دهار) (ولف)، کار بی مزد و بیگار که بی اجرت بقهر کار فرمایند و مزد ندهند و شاهکارنیز همین معنی را دارد که کسی بی اجرت کسی را در کاردارد، (تحفه الاحباب حافظ اوبهی)، کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند، (فرهنگ سروری)، مجرگ، (برهان)، رایگان، (برهان)، بیگار، (برهان)، سخره، (برهان)، شاهکار، (برهان)، شایگان، (برهان) : گناهی ندارم بهانه نهی چو شاگرد شاکار چندم دهی، فردوسی (شاهنامۀ عبدالقادر شمارۀ 1575)، نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گویی که همه سخره و شاکار کنی، کسائی (از لغت فرس اسدی)، ، و در فرهنگ بمعنی فریب و دعای عظیم باشد، (فرهنگ سروری)، شاگرد و تلمیذ، (ناظم الاطباء)، نوکر و خدمتکار، (ناظم الاطباء)، سئیس، (ناظم الاطباء)، و سئیس مأخوذ از تازی بمعنی نگهبان اسب است، (از ناظم الاطباء)، سه معنی اخیر مخصوص به این فرهنگ است
بمعنی بیگار باشد و آن کار فرمودن بزور است که مردم را کار فرمایندو مزدوری و اجرت ندهند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، بیگار باشد که مجرگ خوانند، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (فرهنگ شاهنامه)، مزد بموازنۀ کار نادادن و آن را شیکار نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، مخفف شاه کار بمعنی کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهند و شایگان نیز گویند چه در اصل شاه گان بوده و آن را بیگار یعنی کاری بی مزد گویند، (انجمن آرا)، کاری باشد نه بر مراد مردم و بی مزد که یا از شرم کنند یا بقهر ایشان را بر آن دارند، (صحاح الفرس)، کار بی مزد، (فرهنگ جهانگیری) (دهار) (ولف)، کار بی مزد و بیگار که بی اجرت بقهر کار فرمایند و مزد ندهند و شاهکارنیز همین معنی را دارد که کسی بی اجرت کسی را در کاردارد، (تحفه الاحباب حافظ اوبهی)، کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند، (فرهنگ سروری)، مجرگ، (برهان)، رایگان، (برهان)، بیگار، (برهان)، سخره، (برهان)، شاهکار، (برهان)، شایگان، (برهان) : گناهی ندارم بهانه نهی چو شاگرد شاکار چندم دهی، فردوسی (شاهنامۀ عبدالقادر شمارۀ 1575)، نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گویی که همه سخره و شاکار کنی، کسائی (از لغت فرس اسدی)، ، و در فرهنگ بمعنی فریب و دعای عظیم باشد، (فرهنگ سروری)، شاگرد و تلمیذ، (ناظم الاطباء)، نوکر و خدمتکار، (ناظم الاطباء)، سئیس، (ناظم الاطباء)، و سئیس مأخوذ از تازی بمعنی نگهبان اسب است، (از ناظم الاطباء)، سه معنی اخیر مخصوص به این فرهنگ است
کلمه اوستایی است بمعنی بخشندۀ قوت رجولیت که زردشتیان آنرا یکی از عناصر چهارگانه می دانستند. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 174 شود، جمع واژۀ شیعه، بمعنی اتباع و انصار. (از المنجد). گروههای دوستان. جمع واژۀ شیعه. (از لطایف) (غیاث). جمع واژۀ شیعه، بمعنی پیروان و یاران. (از منتهی الارب). پس روان. هوی خواهان. و رجوع به شیعه شود: درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم وروح مقدس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع و یاران و اشیاع او باد. (کلیله و دمنه). بعد از آن او را باتمامت اتباع و اشیاع بکشتند. (رشیدی). اولاد و اعضاءو اتباع و اشیاع خویش را حاضر کرد و به انواع نصایح و ابواب مواعظ ایشان را تسکین داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). از سر نخوت و سکرت غرور بکثرت اتباع و اشیاع خویش از شهر بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 258). رؤس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکۀ زندگانی مستغاث کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 17). مدار کار و حل و عقد اتباع و خدم و اشیاع و حشم برو منقوض بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). قاضی ابوالعلا صاعدبن محمد و سایر اشیاع این امیر قاضی را قسط اوفر است از احزان و نصیب اکبر است از اشجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 459). او را بکلی با اتباع و اولاد و اشیاع و اجناد... نیست گردانید. (جهانگشای جوینی). وآن امیران دگر اتباع تو کرد عیسی جمله را اشیاع تو. مولوی
کلمه اوستایی است بمعنی بخشندۀ قوت رجولیت که زردشتیان آنرا یکی از عناصر چهارگانه می دانستند. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 174 شود، جَمعِ واژۀ شیعه، بمعنی اتباع و انصار. (از المنجد). گروههای دوستان. جَمعِ واژۀ شیعه. (از لطایف) (غیاث). جَمعِ واژۀ شیعه، بمعنی پیروان و یاران. (از منتهی الارب). پس روان. هوی خواهان. و رجوع به شیعه شود: درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم وروح مقدس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع و یاران و اشیاع او باد. (کلیله و دمنه). بعد از آن او را باتمامت اتباع و اشیاع بکشتند. (رشیدی). اولاد و اعضاءو اتباع و اشیاع خویش را حاضر کرد و به انواع نصایح و ابواب مواعظ ایشان را تسکین داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). از سر نخوت و سکرت غرور بکثرت اتباع و اشیاع خویش از شهر بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 258). رؤس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکۀ زندگانی مستغاث کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 17). مدار کار و حل و عقد اتباع و خدم و اشیاع و حشم برو منقوض بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). قاضی ابوالعلا صاعدبن محمد و سایر اشیاع این امیر قاضی را قسط اوفر است از احزان و نصیب اکبر است از اشجان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 459). او را بکلی با اتباع و اولاد و اشیاع و اجناد... نیست گردانید. (جهانگشای جوینی). وآن امیران دگر اتباع تو کرد عیسی جمله را اشیاع تو. مولوی