کسی که نظر او به چیزها ضرر رساند و مردم را بیمار نماید. (غیاث) (آنندراج). بدچشم. که چشمش زود به مردم اثر کند و بتازی عیون گویند. (رشیدی). کسی که نظر و نگاه وی ازروی بدی و حسادت باشد و مورث ضرر و اذیت مردم گردد. (ناظم الاطباء). که چشم زخم رساند. (یادداشت مؤلف). نحس چشم. (انجمن آرا). آنکه از نظرش به کسی یا چیزی زیان وارد آید. (فرهنگ فارسی معین). عیون. (نصاب)
کسی که نظر او به چیزها ضرر رساند و مردم را بیمار نماید. (غیاث) (آنندراج). بدچشم. که چشمش زود به مردم اثر کند و بتازی عَیون گویند. (رشیدی). کسی که نظر و نگاه وی ازروی بدی و حسادت باشد و مورث ضرر و اذیت مردم گردد. (ناظم الاطباء). که چشم زخم رساند. (یادداشت مؤلف). نحس چشم. (انجمن آرا). آنکه از نظرش به کسی یا چیزی زیان وارد آید. (فرهنگ فارسی معین). عَیون. (نصاب)
پارچۀ بسیار ریزباف که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد. رجوع به کور چشم شود. - کورچشمه حریر، پارچۀ ابریشمی بسیار ریزبافت که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد: کژ آکندی از کورچشمه حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر. نظامی. رجوع به کورچشم شود
پارچۀ بسیار ریزباف که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد. رجوع به کور چشم شود. - کورچشمه حریر، پارچۀ ابریشمی بسیار ریزبافت که تار و پود آن نیک فشرده و تنگ و درهم باشد: کژ آکندی از کورچشمه حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر. نظامی. رجوع به کورچشم شود
گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). بیشرم. بی آزرم: غمی گشت و بگذاشت دریابخشم به فرزند گفت ای بد شوخ چشم. فردوسی. اگر سرد گویم بر این شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم. فردوسی. من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم. خاقانی. امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی. خاقانی. و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. (سندبادنامه چ استانبول ص 245). بسکه بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم. سعدی. که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار. سعدی. طزع، شوخ چشم شدن. طسع، شوخ چشم شدن. (منتهی الارب) ، زیبا. عشوه گر: بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق تو گریم نه از درد و خشم. فردوسی. از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا. عسجدی. و گل سرخ روی سبزقبا شوخ چشم رعنا... مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد. (سندبادنامه ص 184). شوخ چشم از سر بهانه نرفت تیر بر چشمۀ نشانه نرفت. نظامی. پسری شوخ چشم و کشتی گیر شوخ چشمی که بگسلد زنجیر. سعدی. ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 32). ، گستاخ. جسور. بی باک. ماجن. (منتهی الارب) : دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام. سوزنی. کو دشمن شوخ چشم بی باک تا عیب مرابه من نماید. سعدی
گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). بیشرم. بی آزرم: غمی گشت و بگذاشت دریابخشم به فرزند گفت ای بد شوخ چشم. فردوسی. اگر سرد گویم بر این شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم. فردوسی. من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم. خاقانی. امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی. خاقانی. و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. (سندبادنامه چ استانبول ص 245). بسکه بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم. سعدی. که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار. سعدی. طزع، شوخ چشم شدن. طسع، شوخ چشم شدن. (منتهی الارب) ، زیبا. عشوه گر: بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق تو گریم نه از درد و خشم. فردوسی. از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا. عسجدی. و گل سرخ روی سبزقبا شوخ چشم رعنا... مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد. (سندبادنامه ص 184). شوخ چشم از سر بهانه نرفت تیر بر چشمۀ نشانه نرفت. نظامی. پسری شوخ چشم و کشتی گیر شوخ چشمی که بگسلد زنجیر. سعدی. ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 32). ، گستاخ. جسور. بی باک. ماجن. (منتهی الارب) : دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام. سوزنی. کو دشمن شوخ چشم بی باک تا عیب مرابه من نماید. سعدی
غضبی که از نگاه تند محسوس شود. (آنندراج). نگاهی که از روی خشم و غضب کنند. (فرهنگ فارسی معین). - زهرچشم از کسی یا کسانی گرفتن، با عملی آنها را ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زهرچشم نشان دادن به کسی، مرعوب کردن او را. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
غضبی که از نگاه تند محسوس شود. (آنندراج). نگاهی که از روی خشم و غضب کنند. (فرهنگ فارسی معین). - زهرچشم از کسی یا کسانی گرفتن، با عملی آنها را ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زهرچشم نشان دادن به کسی، مرعوب کردن او را. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مقابل گرسنه چشم. بی رغبت بچیزی. بی نیاز. که در آنچه بیند طمع نکند: دیدۀ ما سیرچشمان شأن دنیا بشکند همچو جوهر نفس را آئینۀ ما بشکند. صائب (ازآنندراج). ، راضی. خشنود، جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء)
مقابل گرسنه چشم. بی رغبت بچیزی. بی نیاز. که در آنچه بیند طمع نکند: دیدۀ ما سیرچشمان شأن دنیا بشکند همچو جوهر نفس را آئینۀ ما بشکند. صائب (ازآنندراج). ، راضی. خشنود، جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء)
کنایه از بسیار مشتاق و منتظر. (آنندراج). نگران و مشتاق. (ناظم الاطباء) : من چار چشمم ز آن دورخ چاری دگر میداشتم میداشت چون شطرنج اگر آن شاه خوبان چار رخ. ملاطغرا (از آنندراج). ، صفت سگ نیز واقع شود. (آنندراج). سگ و یا گوسپندی که خال سیاهی بالای هر یک از دو چشم داشته باشد. (ناظم الاطباء) : سگ نفس را رفته از کار چشم تو از عینکش کرده ای چارچشم. قدسی (از آنندراج). مثل آنکه او بود احمق مردمان فیلسوف دانندش همچو آن سگ بود که باشد کور مردمان چارچشم خوانندش. دهقان علی شطرنجی (از آنندراج). ، کسی که عینک میگذارد. (ناظم الاطباء)
کنایه از بسیار مشتاق و منتظر. (آنندراج). نگران و مشتاق. (ناظم الاطباء) : من چار چشمم ز آن دورخ چاری دگر میداشتم میداشت چون شطرنج اگر آن شاه خوبان چار رخ. ملاطغرا (از آنندراج). ، صفت سگ نیز واقع شود. (آنندراج). سگ و یا گوسپندی که خال سیاهی بالای هر یک از دو چشم داشته باشد. (ناظم الاطباء) : سگ نفس را رفته از کار چشم تو از عینکش کرده ای چارچشم. قدسی (از آنندراج). مَثَل آنکه او بود احمق مردمان فیلسوف دانندش همچو آن سگ بود که باشد کور مردمان چارچشم خوانندش. دهقان علی شطرنجی (از آنندراج). ، کسی که عینک میگذارد. (ناظم الاطباء)
چاروایی سرکش و نافرمان که اگر در زیر بار کشند، بار را بیندازد و اطلاق آن بر چنین آدمی مجاز است. (بهار عجم) (آنندراج) ، ستیزه جو و جنگجو و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء) : شوربخت و شورچشم و شورپشتی ای رقیب این چنین گیرد نمک آن را که نشناسد نمک. محسن تأثیر
چاروایی سرکش و نافرمان که اگر در زیر بار کشند، بار را بیندازد و اطلاق آن بر چنین آدمی مجاز است. (بهار عجم) (آنندراج) ، ستیزه جو و جنگجو و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء) : شوربخت و شورچشم و شورپشتی ای رقیب این چنین گیرد نمک آن را که نشناسد نمک. محسن تأثیر
کسی که دارای چشمی چون چشم گور (خر) باشد: گور چشمان شراب می خوردند ران گوران کباب میکردند. (نظامی)، پارچه ابریشمی که بوقت بافتن چشم گور (خر) بر آن نقش کنند: قز آکندی از گور چشم حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر. (نظامی)
کسی که دارای چشمی چون چشم گور (خر) باشد: گور چشمان شراب می خوردند ران گوران کباب میکردند. (نظامی)، پارچه ابریشمی که بوقت بافتن چشم گور (خر) بر آن نقش کنند: قز آکندی از گور چشم حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر. (نظامی)