جدول جو
جدول جو

معنی شوارح - جستجوی لغت در جدول جو

شوارح
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارح. (یادداشت مؤلف). رجوع به شارح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوارح
تصویر بوارح
بادهایی که در تابستان می وزد، بادهای گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوارد
تصویر شوارد
نافرمان، سرکش، رام نشدنی، شارده درفارسی در معنای مفرد و جمع هر دو به کار رفته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوارع
تصویر شوارع
شارع ها، راههای بزرگ، شاهراه ها، راههای راست، خیابان ها، صاحبان شرع، راهنماها، جمع واژۀ شارع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارح
تصویر شارح
آنکه کتابی یا مطلبی را شرح دهد و مشکلات آن را روشن سازد، بیان کننده، تفسیر کننده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارف. (منتهی الارب). رجوع به شارف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ تْ تُءْ)
ریاضت دادن ستور را تا سوار شود بر آن در وقت عرض بیع. آزمودن ستور را تا بنگرد خوبی و نجابت و تک آن را و برگردانیدن ستور را و کذا الامه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. سکنۀ آن 97 تن. آب از چاه و قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ)
بمعنی شوات، نوعی از مرغابی و آن را سرخاب نیز گویند و بوقلمون را هم گفته اند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب و چرخال و بوقلمون. (ناظم الاطباء). رجوع به شوات و شواد شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ / شُ)
رخت خانه. (منتهی الارب). متاع پسندیدۀ خانه. (از اقرب الموارد). شاره. رخت خانه. اثاث البیت. (یادداشت مؤلف) ، رخت بار. (منتهی الارب) ، شرم مرد یا زن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). عورت مردم. (مهذب الاسماء) ، خایۀ مرد، دبر مرد. (منتهی الارب) ، متاع رحل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
روشن کننده. (دهار). بیان کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مبین. مفسر. آنکه شرح کند. مقابل ماتن. ج، شارحین، شرّاح، نگاهبان زراعت از پرندگان. (منتهی الارب). حافظ. (اقرب الموارد). و آن در کلام مردم یمن نگاهبان کشت بود از مرغان و غیر آن. (از تاج العروس) :
و ما شاکر الا عصافیر قریه
یقوم الیها شارح فیطیرها.
(از اقرب الموارد).
، القول الشارح در نزد منطقیان آن است که معنی اسم را در لغت یا ذات مسمی را در حقیقت بیان کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارب، بمعنی سبلت. موی دراز در هر دو کرانۀ بروت، یا تمامۀ بروت شارب است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شاربه، مؤنث شارب. (از اقرب الموارد). رجوع به شاربه و شارب شود، رگهای حلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صخب الشوارب، هر بدصدا را گویند: حمار صخب الشوارب، خر سخت فریاد. (از اقرب الموارد) ، راههای آب در حلق. (منتهی الارب). مجاری آب در حلق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ رِ)
به فارسی اسم حباری است و به قولی سرخاب و نیز بوقلمون را نامند که آن را ابوالبراقش و ابوالبراق نامند. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوات و شوار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارده. رمندگان و پریشانی ها. در ترجمه مقامات حریری نوشته که شوارد در لغت جمع شارده است بمعنی شیرمادۀ رمنده و گریزنده. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- شوارد لغت، لغات غریب و نادر. (از اقرب الموارد). شواذ از لغت. لغتهای خارج از قیاس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). شاهراه ها. راههای بزرگ و راههای راست. (غیاث اللغات) : یک روز از ایام این محنت چهارصد کس مرده از شوارع شهر به دارالمرض نقل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 330). شوارع و بازارهای نیشابور در ایام قدیم پوشیده نبود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). و رجوع به شارع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
جمع واژۀ شارقه. (ناظم الاطباء). روشنیها و چیزهای روشن. (غیاث اللغات) : و النور المتقوی بالشوارق العظیمه العاشق لسنخه ینجذب الی ینبوع الحیاه. (حکمت اشراق ص 224). و رجوع به شارقه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ)
جمع واژۀ قارح. (ناظم الاطباء). رجوع به قارح شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
جمع واژۀ بارح، باد گرم تابستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیماری دیابیطوس. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوارب
تصویر شوارب
جمع شارب، بروتها، مو های دراز، رگ های نای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوارح
تصویر جوارح
اندامها، دست وپا و دیگر اعضای آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارق
تصویر شوارق
روشنیها و چیزهای روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارع
تصویر شوارع
جمع شارع، راههای وسیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارد
تصویر شوارد
مونث شارد، واحد شارد، جمع شوارد شرد. رمندگان، پریشانی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوار
تصویر شوار
خوبی، حسن و جمال، فربهی ریاضت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوارح
تصویر بوارح
جمع بارح، بادهای گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارح
تصویر شارح
بیان کننده، مفسر، مبین، روشن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوارح
تصویر جوارح
((جَ رِ))
جمع جارحه، اندام ها، مرغان شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شارح
تصویر شارح
((رِ))
شرح کننده، مفسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوارع
تصویر شوارع
((شَ رِ))
جمع شارع. جاده ها، راه ها
فرهنگ فارسی معین
اعضا، اندام ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نم نم باران
فرهنگ گویش مازندرانی
شخم عمیق، دره ی کوچک، جر، جوانه ی تمشک، نهر عمیق
فرهنگ گویش مازندرانی