بارو و حصار شهر، دیوار دور شهر، زندان، زندانی، کسی که در محاصره باشد، برای مثال حصار فلک برکشیدی بلند / در او کردی اندیشه را شهربند (نظامی۵ - ۷۴۴)، درون دلت شهربند است راز / نگر تا نبیند در شهر باز (سعدی۱ - ۱۵۴)
بارو و حصار شهر، دیوار دور شهر، زندان، زندانی، کسی که در محاصره باشد، برای مِثال حصار فلک برکشیدی بلند / در او کردی اندیشه را شهربند (نظامی۵ - ۷۴۴)، درون دلت شهربند است راز / نگر تا نبیند در شهر باز (سعدی۱ - ۱۵۴)
به اصطلاح صباغان، رنگی که برای تقویت پیش از رنگ مقصود کشند. (غیاث اللغات). به اصطلاح رنگرزان، رنگی باشد که جامه را پیش از رنگ کردن دهند تا آن رنگ که مطلوب است قوی و دلخواه حاصل شود. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خون در دل می، میکند ته بندی صهبای تو گلشن به غارت میدهد رنگ حنائی پای تو. تأثیر (از آنندراج). ، چیزی که پیش از خوردن شراب و غیره خورند مرادف ته پا. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کمی غذا خوردن، پیش از رسیدن طعام معتاد. کمی قبل از وقت مقرر خوردن. و با کردن صرف شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، عمل بستن پی بنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، به معنی جزوه بندی کتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوختن اوراق کتاب بیکدیگر از جانب انسی آن دوختن جزوات یک کتاب را پیش از تجلید به یکدیگر، و با کردن صرف شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). به همه معانی رجوع به ته و ترکیبهای آن شود
به اصطلاح صباغان، رنگی که برای تقویت پیش از رنگ مقصود کشند. (غیاث اللغات). به اصطلاح رنگرزان، رنگی باشد که جامه را پیش از رنگ کردن دهند تا آن رنگ که مطلوب است قوی و دلخواه حاصل شود. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خون در دل می، میکند ته بندی صهبای تو گلشن به غارت میدهد رنگ حنائی پای تو. تأثیر (از آنندراج). ، چیزی که پیش از خوردن شراب و غیره خورند مرادف ته پا. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کمی غذا خوردن، پیش از رسیدن طعام معتاد. کمی قبل از وقت مقرر خوردن. و با کردن صرف شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، عمل بستن پی بنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، به معنی جزوه بندی کتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوختن اوراق کتاب بیکدیگر از جانب انسی آن دوختن جزوات یک کتاب را پیش از تجلید به یکدیگر، و با کردن صرف شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). به همه معانی رجوع به ته و ترکیبهای آن شود
توبرۀ پشتی که چهاربند دارد و مسافران پیاده و روستائیان آن را به پشت بندند. (فرهنگ فارسی معین) ، ریسمانی که سوار تازه کار را با آن بر اسب بندند تا سوارکاری بیاموزد. رجوع به چاربندی شود
توبرۀ پشتی که چهاربند دارد و مسافران پیاده و روستائیان آن را به پشت بندند. (فرهنگ فارسی معین) ، ریسمانی که سوار تازه کار را با آن بر اسب بندند تا سوارکاری بیاموزد. رجوع به چاربندی شود
بندشده در شهر. محصور و مقید در شهر. مقید و محبوس. (غیاث اللغات). کنایه از زندانی است. (آنندراج). آنکه او را به اقامت در شهری معلوم مجازات کرده اند. محبوس که تنها در شهر معینی تواند زیست و بخارج نبایدش رفتن. که محکوم است از آن شهر بیرون نرود. موقوف از جانب حاکم در شهری معین. (یادداشت مؤلف) : چنانچه آنجا (غزنین) شهربند باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). پس از خوارزمشاه آلتونتاش را با بند بر اثر وی ببردند تابه لهور شهربند باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). وفا از شهربند عهد رسته ست که اینجا خانه در کویی ندارد. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد. خاقانی. شهره مرغی بشهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار. خاقانی. من شهربند لطف توام نه اسیر شروان کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم. خاقانی. چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت... او را ذلیل گردانید به اصطخر فرستاد و شهربند فرمود. (تاریخ طبرستان). چون دید پدر که دردمنداست در عالم عشق شهربند است. نظامی. در آن زندانسرای تنگ میبود چو گوهر شهربند سنگ میبود. نظامی. اگرچه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهربند است. نظامی. حصار فلک برکشیده بلند در او کردی اندیشه را شهربند. نظامی. که روزی فرج یابد از شهربند بلندیت بخشد چو گردد بلند. سعدی. سر در جهان نهادمی از دست او ولیک از شهر او چگونه رود شهربند او. سعدی. ، در قید. پایبند. گرفتار: ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم. سعدی. شهربند هوای نفس مباش سگ شهر استخوان شکار کند. سعدی. ، {{اسم مرکّب}} زندان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حصار. (غیاث اللغات). حصار و دور شهر و دیوار گردشهر که آنرا شهرپناه گویند. (آنندراج از بهار عجم) .باروی شهر و حصار شهر. (ناظم الاطباء) : قران اندرآمد بکوه سپند بدید آن همه اردوی و شهربند. اسدی. درین چنبر که محکم شهربندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست. نظامی. من که در شهربند کشور خویش بسته دارم گریزگه پس و پیش. نظامی. ، کنایه از جسم و کالبد است: به سقراط گفتند کای هوشمند چو بیرون رود جان ازین شهربند... نظامی. بپای جان توانی شد بر افلاک رها کن شهربند خاک برخاک. نظامی
بندشده در شهر. محصور و مقید در شهر. مقید و محبوس. (غیاث اللغات). کنایه از زندانی است. (آنندراج). آنکه او را به اقامت در شهری معلوم مجازات کرده اند. محبوس که تنها در شهر معینی تواند زیست و بخارج نبایدش رفتن. که محکوم است از آن شهر بیرون نرود. موقوف از جانب حاکم در شهری معین. (یادداشت مؤلف) : چنانچه آنجا (غزنین) شهربند باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). پس از خوارزمشاه آلتونتاش را با بند بر اثر وی ببردند تابه لهور شهربند باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). وفا از شهربند عهد رسته ست که اینجا خانه در کویی ندارد. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیَم گر بمن از اشک حَشَر می نرسد. خاقانی. شهره مرغی بشهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار. خاقانی. من شهربند لطف توام نه اسیر شروان کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم. خاقانی. چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت... او را ذلیل گردانید به اصطخر فرستاد و شهربند فرمود. (تاریخ طبرستان). چون دید پدر که دردمنداست در عالم عشق شهربند است. نظامی. در آن زندانسرای تنگ میبود چو گوهر شهربند سنگ میبود. نظامی. اگرچه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهربند است. نظامی. حصار فلک برکشیده بلند در او کردی اندیشه را شهربند. نظامی. که روزی فرج یابد از شهربند بلندیت بخشد چو گردد بلند. سعدی. سر در جهان نهادمی از دست او ولیک از شهر او چگونه رود شهربند او. سعدی. ، در قید. پایبند. گرفتار: ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم. سعدی. شهربند هوای نفس مباش سگ شهر استخوان شکار کند. سعدی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} زندان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حصار. (غیاث اللغات). حصار و دور شهر و دیوار گردشهر که آنرا شهرپناه گویند. (آنندراج از بهار عجم) .باروی شهر و حصار شهر. (ناظم الاطباء) : قران اندرآمد بکوه سپند بدید آن همه اردوی و شهربند. اسدی. درین چنبر که محکم شهربندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست. نظامی. من که در شهربند کشور خویش بسته دارم گریزگه پس و پیش. نظامی. ، کنایه از جسم و کالبد است: به سقراط گفتند کای هوشمند چو بیرون رود جان ازین شهربند... نظامی. بپای جان توانی شد بر افلاک رها کن شهربند خاک برخاک. نظامی