جدول جو
جدول جو

معنی شنکله - جستجوی لغت در جدول جو

شنکله
(شَ کَ لَ / لِ)
شنگله. خوشۀ خرما و انگور و غله و جز آن، ریشه ای از ابریشم و جز آن که بر دستار و روپاک و مانند آن ترتیب دهند، پارچۀ ناپاک و ملوث و چرکین، جای ناپاک، اصطبل. (از ناظم الاطباء). و رجوع به شنگله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاکله
تصویر شاکله
شکل، هیئت، صورت، سرشت، ذات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگله
تصویر شنگله
ریشۀ پرده و دستار و جامه، خوشه، خوشۀ جو یا گندم، خوشۀ انگور، خوشۀ خرما، برای مثال درخت خرما صد خار زشت دارد و خشک / اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد (ناصرخسرو - ۲۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاکله
تصویر شاکله
توت فرنگی، میوه ای سرخ رنگ و ترش طعم شبیه توت و درشت تر از آنکه ملین، ادرارآور، تصفیه کنندۀ خون و مقوی اعصاب است و برای اشخاص کم خون و مبتلایان به بیماری های سل، رماتیسم، نقرس، سنگ کلیه و تصلب شرائین نافع است، بوتۀ این میوه کوچک با برگ های درشت و ساقه های باریک خزنده است، چیلک، چیالک، چلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شندله
تصویر شندله
تودری، گیاهی بیابانی و شبیه گیاه خردل با برگ های باریک و کرک دار و گل های زرد و خوشه ای و دانه های ریز و قهوه ای رنگ و لعاب دار، خیس کرده یا دم کردۀ آن را برای تسکین سینه درد و دفع سرفه می خورند و برای صاف کردن سینه و رفع گرفتگی صدا نافع است
قدومه، مادردخت، اوسیمون، جنفج
فرهنگ فارسی عمید
تکۀ لباس یا پارچه که به میخ یا شاخ درخت یا جای دیگر گیر کند و پاره شود، تکۀ کوچکی از خربزه یا هندوانه که با کارد می برند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ هََ هَُ)
دراهم برآوردن در مطالبه. (منتهی الارب). برآوردن دراهم را جهت دفع احتیاج. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد شنقله آمده است. و رجوع به شنقله شود
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
سزا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنچه بدان به سزا رسانند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هرچه بدان نکال کنند دیگری را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نکال. (متن اللغه) ، حصار. بارو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شنگل. نوعی از غله. (از ناظم الاطباء) ، دزد و راهزن. (ناظم الاطباء). شنغیر و شنفیر و شنفاره به معنی بدخوی و فاحش، تعریب شنکل و به معنی دزد شریر است. (الالفاظ الفارسیه المعربه ص 103). و رجوع به شنگل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کِ لَ)
زن با ناز و کرشمه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
سرخ و سپیدی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سرخی که به آن سفیدی آمیخته بود. (مهذب الاسماء) ، سرخی سپیدی چشم یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). سرخ سپیدی چشم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، همانندی. مشابهت: فیه شکله من ابیه، در او مشابهتی از پدر است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ لِ)
پارچه ای که با کارد از خربزه و هندوانه و جز آن بردارند. (ناظم الاطباء). سر خربزه را چون ببرند آنچه بریده اند شکله گویند و به تازی قوارهالبطیخ گویند. (از برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). قواره ای که از خربزه برگیرند. برش. قواره. قاچ. کلاهوار. مهک. برشهای خربزه و هندوانه. (یادداشت مؤلف) ، بعضی گویند شکله پارچه ای است که سر چوبی دراز بندند برای رمانیدن مرغان چنانکه کبوتربازان کنند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ لِ)
آنچه از جامه و جز آن به جایی بند شده پاره گردد. (از برهان) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : اقتواء، شکله برکشیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تقویر، شکله برکشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ)
مرغ دریایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ دِ لَ / لِ)
دوایی است که آن را تودری خوانند و در کرمان مادردخت گویند و تخم آن را بعربی بذرالهوه خوانند. (برهان) (آنندراج). اشجاره. تودری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اختیارات بدیعی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بیرون آوردن دراهم در مطالبه. (از اقرب الموارد). منتهی الارب در ’ش ن ف ل’ آورده است. رجوع به شنفله شود
لغت نامه دهخدا
(شُ قُ لَ)
رنگی از رنگهای اسب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
بوسه دادن. (منتهی الارب). شنبله شنبلهً، بوسه داد او را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ لَ / لِ)
مطلق خوشه را گویند اعم از خوشۀ خرما و انگور و گندم و جو. (برهان) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری). زنگله. چلازه. خوشه های خرد انگور و خرما که از مجموع آنهاخوشۀ بزرگ شکل گیرد. (یادداشت مؤلف) :
درخت خرما صد خار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد.
ناصرخسرو (از حاشیۀ برهان چ معین).
رجوع به شنلک شود، ریشه ای باشد از ابریشم و غیره که بر سر دستار و روپاک و امثال آن دوزند. (برهان) (از جهانگیری) (فرهنگ نظام) ، جامۀ ملوث زنان. (برهان). و رجوع به شنگه شود، جای ناپاک. (برهان) ، اصطبل. آخور. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ لَ)
یکی شوکل. (از اقرب الموارد). رجوع به شوکل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ لَ)
نام ابزاری از موسیقی است که در میان مسیحیان استعمال دارد. مرادف دایره. دف. (از دزی ج 2 ص 495)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
نوعی از توت فرنگی. چیلک. (اشتنگاس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ لَ)
صورت. شکل. هیأت. مثل. (از اساس البلاغه) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) : علی شاکله ابیه، بر هیأت پدر خویش است، خوی. (ترجمان القرآن ص 54). جدیله. (متن اللغه) : عمل علی جدیلته، ای شاکلته. (اساس البلاغه) (اقرب الموارد). عادت و طبیعت. (بحر الجواهر). سیره. (اقرب الموارد). طریقه. (اقرب الموارد). وتیره. (اقرب الموارد). دأب. (اقرب الموارد). هجّیره. هجّیره. (اقرب الموارد) ، سپیدی بناگوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از متن اللغه) (بحر الجواهر) ، پوست مابین کنارۀ تهیگاه اسب و زانوی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج) ، تهیگاه. (منتهی الارب) : اصاب شاکله الرمیه، تهیگاه آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (اساس البلاغه) (آنندراج) (بحر الجواهر). خاصره. (صحاح). تهیگاه. (مهذب الاسماء). ج، شواکل، کرانه و جانب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) : شاکلتی الطریق، دو جانب و دو کرانۀ راه. (از اقرب الموارد) (اساس البلاغه). طریق ظاهرا الشواکل. (اساس البلاغه). راه که جوانب آن معلوم باشد، ناحیت. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). سوی. (منتهی الارب) ، حاجت. (از متن اللغه) ، شاهراه که از آن راه فرعی منشعب گردد. (از اقرب الموارد). طریق ذوشواکل، و هی الطریق التی تنشعب منه. (تفسیر کشاف زمخشری ج 2 ص 244) ، مذهب و طریقت. (از متن اللغه) (کشاف زمخشری). نیت و راه و روش. (منتهی الارب). قل کل یعمل علی شاکلته، ای علی مذهبه و طریقته. (از تفسیر کشاف زمخشری ج 2 ص 244). قصد و آهنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عقل
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاکله
تصویر شاکله
طریقه و مذهب
فرهنگ لغت هوشیار
نازنین پر ناز زن همانندی همتاشی قطعه ای که از هندوانه و خربزه و مانند آن با کارد برند قاچ، قطعه ای از لباس و پارچه که به میخ یا جای دیگر بند شود و پاره گردد
فرهنگ لغت هوشیار
خوشه مطلقا (اعم از خرما انگور گندم و جو)، ریشه ابریشمی و مانند آن که بر سر دستار روپاک و غیره دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکله
تصویر شکله
((ش لَ یا لِ))
یک برش یا قاچ از هندوانه و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنگله
تصویر شنگله
((شَ گُ لَ یا لِ))
خوشه، ریشه دستار یا جامه
فرهنگ فارسی معین
شاه کیله
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی میوه ی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
دو غده ی زیرگلوی بز و گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی