جدول جو
جدول جو

معنی شنکل - جستجوی لغت در جدول جو

شنکل
(شَ کَ)
شنگل. نوعی از غله. (از ناظم الاطباء) ، دزد و راهزن. (ناظم الاطباء). شنغیر و شنفیر و شنفاره به معنی بدخوی و فاحش، تعریب شنکل و به معنی دزد شریر است. (الالفاظ الفارسیه المعربه ص 103). و رجوع به شنگل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنگل
تصویر شنگل
(پسرانه)
شوخ، از شخصیتهای شاهنامه، نام شاه هند و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاکل
تصویر شاکل
(پسرانه)
شبیه و مانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوکل
تصویر شوکل
بادریسه، قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، کماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگل
تصویر شنگل
شنگ، شوخ، ظریف، زیبا، عیار، سرخوش، سرمست
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
بادریسۀ دوک باشد و آن چوب یا چرمی است مدور که درگلوی دوک محکم سازند، و بجای لام کاف نیز به نظر آمده است که شوکک باشد. (برهان) (از آنندراج). بادریسۀدوک. (جهانگیری). شولک. شنگرک. شنگور. بادریسۀ دوک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
آنچه بدان مردم را به سزا رسانند و عقوبت کنند. رجوع به مدخل بعد شود، سنگ بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَل ل)
برق نرم درخشنده که به روشنایی آن تاریکی ابر نمودار شود. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خندنده. (آنندراج). آنکه می خندد و تبسم می کند، شمشیر کندشده. (ناظم الاطباء). رجوع به انکلال شود
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
آنچه بدان عقوبت و سزا کنند مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
دهی از دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان. آب آن از رود لسکو کلایه و سالارجوازو سفیدرود و استخر محلی و سکنۀ آن 1391 تن است. محصول آنجا برنج و کنف و ابریشم و ماهی. این ده از سه محلۀ بالا و پایین تشکیل شده است و یک بقعۀ قدیمی بنام سیدمحمد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نهر شنیل، رودی است که بر غرناطه گذرد در اسپانیا. (ابن بطوطه). رودی است به اسپانیا. (نفح الطیب). اسم نهری عظیم به اندلس. (تاج العروس). امروز آن را ژنیل گویند. رودی که از غرناطه گذرد به اسپانیا و در وادی الکبیر یا وادی الکویر ریزد. نهرالثلج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ)
جنسی از غله باشدو آن را مشنگ نیز گویند. (جهانگیری). جنسی از غله را گویند. (برهان). اسم فارسی کرسنه است که به فارسی مشنگ و به هندی شر نامند. شنگ (در معنی غله). (رشیدی). بمعنی غله که او را شنگ گویند. (از آنندراج) ، دزد و راهزن. (برهان). رجوع به شنگ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ)
نام قبیله ای بوده است در سیستان مقیم اوق: باز میان مردمان اوق تعصب شنگل و زاتورق افتاد اندر سنۀ احدی و اربعین (و ثلاثمائه) و بوالفتح آنجا شدو ایشان را از آن زجر کرد. (تاریخ سیستان ص 325)
لغت نامه دهخدا
(شَ گُ)
نام پادشاه هند که به مدد افراسیاب آمده بود. (برهان). نام یکی از سلاطین هند. (ولف). در شاهنامه نام یکی از شاهان هندوستان است که به مدد افراسیاب برای جنگ با ایران آمده بود. (فرهنگ نظام) :
چو غرچه ز سکسار و شنگل ز هند
هوا پردرفش و زمین پرپرند.
فردوسی.
چو نزدیک ایوان شنگل رسید
در وپرده و بارگاهش بدید.
فردوسی.
بغرید شنگل به پیش سپاه
منم گفت مردافکن رزم خواه.
فردوسی.
نه شنگل بماند بر این دشت کین
نه کندر نه منشور و خاقان چین.
فردوسی.
، در سنسکریت شنکر لقب شیوا یک خدای هندو است و معنیش راحت دهنده و اکنون هم شنکر یک نام مردان هندو است و شنگل محرف آن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
خوشه، اعم از خوشۀ انگور یا خرما یا گندم یا جو. (برهان) (از آنندراج). خوشه. (جهانگیری). سنبل. خوشۀ غله و خوشۀ انگور و خوشۀ خرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
پیادگان، یا میمنه یا میسره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپاه پیاده. (از ناظم الاطباء) ، ناحیه و کرانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناحیه. (از اقرب الموارد) ، نوعی از خار که آن را عوسجه هم گویند. (منتهی الارب). عوسج. (از اقرب الموارد). رجوع به عوسج و عوسجه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان اندیکای بخش قلعه زراس شهرستان اهواز است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ لَ / لِ)
شنگله. خوشۀ خرما و انگور و غله و جز آن، ریشه ای از ابریشم و جز آن که بر دستار و روپاک و مانند آن ترتیب دهند، پارچۀ ناپاک و ملوث و چرکین، جای ناپاک، اصطبل. (از ناظم الاطباء). و رجوع به شنگله شود
لغت نامه دهخدا
بلغت فرس زوفای رطب است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
منجم هندی که از کتب او به عربی نقل شده. (ابن الندیم) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 32 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
سفیدی بناگوش. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغه). الشاکله. (متن اللغه) ، شبه و مانند: فیه شاکل من ابیه، در او شباهتی از پدر باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، راه. (منتهی الارب) : کل علی شاکله، هر کس بر راه خودست
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
حناکل. ناکس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لئیم. (اقرب الموارد) ، کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، درشت و سطبر. (منتهی الارب). درشت و ستبر. (ناظم الاطباء). مردی کوتاه و فرومایه. (مهذب الاسماء). ج، حناکل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنکل
تصویر بنکل
نسترن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکل
تصویر شاکل
همانندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگل
تصویر شنگل
ظریف، زیبا، سرخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندل
تصویر شندل
چکاوک فرنگی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوکل
تصویر شوکل
دیو خار باد ریسه دوک
فرهنگ لغت هوشیار
یک قسم لباس سینه باز بی آستین که روی لباسها پوشند، پوشاک گشاد، بدون آستین که روی دوش اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنکل
تصویر بنکل
((بِ کَ))
آب نیم گرم، بلکل، بلکک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنگل
تصویر شنگل
((شَ گُ))
شوخ و ظریف، زیبا، عیار، سرمست، سرخوش، شنگول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکل
تصویر شکل
ریخت، نگاره، آرایه
فرهنگ واژه فارسی سره
گردویی که به آسانی مغزش جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی
گردوی درشت، خسته و فرسوده
فرهنگ گویش مازندرانی
گل سفت شده
فرهنگ گویش مازندرانی
دو غده ی زیرگلوی بز و گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی