مخفف شانه. آلتی است که برزیگران برای باد دادن غلۀ کوفته شده بکار برند تا غله از کاه جدا گردد. چارشاخ. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شانه شود نفرین و لعنت. (برهان) (ناظم الاطباء). سنه. (فرهنگ فارسی معین). اما کلمه در این معنی صورتی یا تصحیفی از ’سنه’ است
مخفف شانه. آلتی است که برزیگران برای باد دادن غلۀ کوفته شده بکار برند تا غله از کاه جدا گردد. چارشاخ. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شانه شود نفرین و لعنت. (برهان) (ناظم الاطباء). سنه. (فرهنگ فارسی معین). اما کلمه در این معنی صورتی یا تصحیفی از ’سنه’ است
جمیع آوازها را گویند عموماً همچو صریر قلم و آواز نفیر و نای و سورنای... (برهان). هر آواز بلندی را گویند عموماً چون صریر در خامه و کلک و صدای نفیر و سورنا... (جهانگیری) (از سروری). ممکن است معانی مذکور مجاز باشد لیکن صریر خامه را آواز بلند قرار دادن از جهانگیری عجیب است. (فرهنگ نظام) ، آواز سبع و بهائم و وحوش و طیور و مانند آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز جانوران اهلی و وحشی. (فرهنگ فارسی معین). بانگ شیر بود که از نشاط کند. (فرهنگ نظام).... آواز سباع و وحوش و طیور. (جهانگیری). بانگ شیر. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی) ، شیهۀ اسب. (برهان) (سروری) (دهار). شیهۀ اسب بود از نشاط. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). صهیل. صهال. بانگ اسب بود که از نشاط کند. ریشه لفظ در سنسکریت ’سون’ است بمعنی شیهۀ اسب و مطلق آواز. (از فرهنگ نظام) : میدانت خوابگاهت خون عدو شراب تیغ اسپرغم و شنۀ اسپان سماع خوش. دقیقی (از لغت اسدی چ پاول هورن). هرآنگهی که به بیشه درون زند شنه ز بیم شنۀ او شیر بفکند چنگال. منجیک. از سرانگشتان معشوقان نگر سبزی حنا بر سر انگشت سبزی بر سر سبزی شنه. منوچهری. چنان با شنه حمله کرد ادهمش که در حمله خون خوی شد از ادرمش (؟). اسدی. ز گریه و شنۀ کلک او بخندد عقل ز خندۀ مه منجوق او بگرید جان. مختاری. دشمن و دوست را چه نحس و چه سعد شنه و شانه اش چه کوه و چه رعد. سنائی
جمیع آوازها را گویند عموماً همچو صریر قلم و آواز نفیر و نای و سورنای... (برهان). هر آواز بلندی را گویند عموماً چون صریر در خامه و کلک و صدای نفیر و سورنا... (جهانگیری) (از سروری). ممکن است معانی مذکور مجاز باشد لیکن صریر خامه را آواز بلند قرار دادن از جهانگیری عجیب است. (فرهنگ نظام) ، آواز سبع و بهائم و وحوش و طیور و مانند آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز جانوران اهلی و وحشی. (فرهنگ فارسی معین). بانگ شیر بود که از نشاط کند. (فرهنگ نظام).... آواز سباع و وحوش و طیور. (جهانگیری). بانگ شیر. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی) ، شیهۀ اسب. (برهان) (سروری) (دهار). شیهۀ اسب بود از نشاط. (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). صهیل. صهال. بانگ اسب بود که از نشاط کند. ریشه لفظ در سنسکریت ’سون’ است بمعنی شیهۀ اسب و مطلق آواز. (از فرهنگ نظام) : میدانت خوابگاهت خون عدو شراب تیغ اسپرغم و شنۀ اسپان سماع خوش. دقیقی (از لغت اسدی چ پاول هورن). هرآنگهی که به بیشه درون زند شنه ز بیم شنۀ او شیر بفکند چنگال. منجیک. از سرانگشتان معشوقان نگر سبزی حنا بر سر انگشت سبزی بر سر سبزی شنه. منوچهری. چنان با شنه حمله کرد ادهمش که در حمله خون خوی شد از ادرمش (؟). اسدی. ز گریه و شنۀ کلک او بخندد عقل ز خندۀ مه منجوق او بگرید جان. مختاری. دشمن و دوست را چه نحس و چه سعد شنه و شانه اش چه کوه و چه رعد. سنائی
یک قسم از ارزن. (ناظم الاطباء). امروز در الجزایر این نام را بنوعی گاورس دهند. (یادداشت مؤلف). ذرت خوشه ای. جاورس. ذرت هندی. جوکن. ذرت جاروئی. ذرت خوشه آویز. ذرت چهل چراغی. ذرت قندی. گندم مصری. و رجوع به فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی شود
یک قسم از ارزن. (ناظم الاطباء). امروز در الجزایر این نام را بنوعی گاورس دهند. (یادداشت مؤلف). ذرت خوشه ای. جاورس. ذرت هندی. جوکن. ذرت جاروئی. ذرت خوشه آویز. ذرت چهل چراغی. ذرت قندی. گندم مصری. و رجوع به فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی شود
دهی از دهستان حومه مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا. سکنۀ آن 291 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، برهم زدن و پریشان کردن. (برهان) (سروری). پریشان کردن. (غیاث). بشوریدن. (شرفنامۀ منیری). شوریده کردن و برهم زدن و پریشان نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شولیدن و ژولیدن و شوریدن شود: فلک در بشولیدن کار اوست تو بنشین و بگماز بستان ز دوست. بهرامی (از سروری) (از فرهنگ نظام). بربند دست آسمان، ببشول بنگاه جهان برزن زمین را بر زمان وانداز در قعر سقر. اثیرالدین اخسیکتی (ازسروری) (از فرهنگ نظام). و می گفت الله الله و من پنهان گوش میداشتم. گفت ای بوعلی مرا مبشول برفتم و باز آمده و او همان میگفت تا جان بداد. (تذکره اولالیاء عطار ج 2 ص 191) ، حرکت دادن و جنباندن، آمیختن و مخلوط کردن، پاشیدن و افشاندن، اجرا کردن. (ناظم الاطباء) ، کارگزاری کردن و کارسازی نمودن. (از برهان). کارسازی نمودن. (ناظم الاطباء). گزاردن کار. (سروری). گذاشتن کار. (فرهنگ نظام) : نریمان ببد شاد و گفتا ممول همه کارهای دگر بربشول. اسدی (گرشاسب نامه ص 247). ، درمانده و متحیر نشستن. (برهان) (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). پریشان و متحیر شدن و کردن. (فرهنگ نظام) ، چست و چالاک و ماهر بودن، جنبیدن، نشستن از ماندگی. (ناظم الاطباء) ، باهوش بودن. هوشمند بودن. رجوع به شولیدن، ژولیدن و ژولیده شود
دهی از دهستان حومه مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا. سکنۀ آن 291 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، برهم زدن و پریشان کردن. (برهان) (سروری). پریشان کردن. (غیاث). بشوریدن. (شرفنامۀ منیری). شوریده کردن و برهم زدن و پریشان نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شولیدن و ژولیدن و شوریدن شود: فلک در بشولیدن کار اوست تو بنشین و بگماز بستان ز دوست. بهرامی (از سروری) (از فرهنگ نظام). بربند دست آسمان، ببشول بنگاه جهان برزن زمین را بر زمان وانداز در قعر سقر. اثیرالدین اخسیکتی (ازسروری) (از فرهنگ نظام). و می گفت الله الله و من پنهان گوش میداشتم. گفت ای بوعلی مرا مبشول برفتم و باز آمده و او همان میگفت تا جان بداد. (تذکره اولالیاء عطار ج 2 ص 191) ، حرکت دادن و جنباندن، آمیختن و مخلوط کردن، پاشیدن و افشاندن، اجرا کردن. (ناظم الاطباء) ، کارگزاری کردن و کارسازی نمودن. (از برهان). کارسازی نمودن. (ناظم الاطباء). گزاردن کار. (سروری). گذاشتن کار. (فرهنگ نظام) : نریمان ببد شاد و گفتا ممول همه کارهای دگر بربشول. اسدی (گرشاسب نامه ص 247). ، درمانده و متحیر نشستن. (برهان) (مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). پریشان و متحیر شدن و کردن. (فرهنگ نظام) ، چست و چالاک و ماهر بودن، جنبیدن، نشستن از ماندگی. (ناظم الاطباء) ، باهوش بودن. هوشمند بودن. رجوع به شولیدن، ژولیدن و ژولیده شود
عطریست سفید که به درخت بلوط و صنوبر می پیچد و بصورت پوست بنج است لیکن عربی است و بفارسی دواله گویند و لهذا ترکیبی که در آن میکنند دواله مشک گویند اگرچه مشهور به دواءالمسک شده. (رشیدی). چیزیست مثل گیاه خشک که سیاه و سپید باشد و بهندی چهارچیلا گویند و بعضی چهریله نامند و بعضی ملاگیر خوانند. (غیاث) (آنندراج). نام دارویی است خوشبوی که آنرا دواله میگویند و بعربی شیبهالعجوز و مسک القرود خوانند. مانند عشقه و لبلاب بر درخت پیچد و اگر بسایند و در چشم کنند چشم را جلا دهد. (برهان). پوستهای لطیفی باشد که بر درخت بلوط و صنوبر و گردکان پیچد، خوشبوی بود و در داروها بکار است. بفارسی آلک و دوالک گویند. (از بحر الجواهر). پوستهای نرم و نازک باشد که به درخت بلوط و صنوبر و گردو چسبد و خوشبوی است. (از مفردات قانون ابوعلی ص 157 س 24). چیزیست سپید چون رگ پوست کنده که بر درخت بلوط و صنوبر و جز آن متکون میشود و می پیچد و بفارسی آنرا دواله خوانند و خوشبو می باشد. در اول گرم و خشک، مقوی معده و نافع اوجاع کبد است. (منتهی الارب). چیزی گیاهی است که بر درخت و سنگها تکوین شود. (از المنجد). بفارسی دواله و دوالی و دوالک و بهندی چهریرا. (از الفاظ الادویه). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی آنرا از عطرها شمرد و گوید نام دیگر آن دواله است و ازهند آرند. هرچه سپید است بهتر باشد و سیاه آن بدبوست. گرم است بدرجۀ اول و خشک است بدرجۀ دوم و گروهی گفته اند سرد و خشک است. دواله. (منتهی الارب) (برهان). دوالی. دوالک. آلک. دواءالمسک. (رشیدی). چهارچیلا.چهریرا. چهریله. ملاگیر. (آنندراج). شیبهالعجوز. (برهان) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن البیطار). مسک القرود. (برهان). آلک و دوالک. (تحفه) (بحر الجواهر). مسحو (بفرنگی). (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 48). بریون (بیونانی). (همان صفحه). کله دبالیه (بلاتینی). (همان صفحه). شیبه (بزبان مصری). (همان صفحه). رازی گوید: او را بهندی شیلیلوو به سحزی (ظ: سکزی = سجزی) ژالکه گویند و ابونصرو ابوزید صهبا (کذا) نخست در قرابادین خود او را به کربس پایه تفسیر کرده اند و بعضی کرماس پایه گفته اندو کرماس پارسیان سام ابرص را گویند، و گویا که اشنه را به انگشتان کربس تشبیه کرده اند و در بعضی از کتب عطر او را به این طریق معرب داشته اند و بعضی او را پایه هم گویند، و ابوالعباس حشکی گوید در کتاب عطر که او نباتیست بر ساحل دریای هند از جدت یمن و سواحل دریای بصره و برگ او ببرگ شیح بستانی ماند و سیاه و خاصه شیح در متن گفته شود و امواج دریا برو بگذرد و در وقت هیجان دریا بحیثیتی که روی آب بود معلق شود وچون موج دریا بایستد باد او را خشک گرداند و استعمال او بعد از آنکه او را بکف مالیده باشند تا آن پوست او زایل شود و سفیدی او صاف بیرون آید کنند و بعضی از صیادنه او را مغشوش گردانند به اطراف کاغذها که صحافان ببرند. جالینوس گوید اشنه محللست و طبع را نرم گرداند و در خاصیت آنچه از درخت صنوبرگرفته شود به بود، و رازی گوید اشنه بر درخت جوز و صنوبر و بلوط بشبه لبلاب پیچد و به لون سفید باشد و بوی خوش بود. ابوریحان گوید آنچه ازو معروفست نزد صیادنه دو نوعست یکی بغدادی و آن به لون سفید است در غایت سفیدی و خوشبویی و اهل بغداد ازو عبیر سازند و بغداد منبت او نیست و سبب کثرت او در بغداد آنست که انواع عطر را در بغداد رواج تمام است، و نوع دیگر هندیست و آن در سفیدی و خوشبوئی مثل بغدادی نیست. و از خواص او آنست که تا تر نکنند کوفته نشود. ص اوبی گوید گرمست در اول، خشکست در دوم، صلابت رحم و سدۀ آن زایل کند و حیض براند و غثیان و قی را تسکین دهد و معده را قوت دهد و چشم را روشن کند و اعضای دمل را چون بکوبند و ضماد کنند محکم گرداند و آنچه از او بسیاهی مایل بود خوب نیست بدل او بوزن او قروماناست. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). شیبهالعجوز خوانند و کرکس مایۀ بغدادی گویند، بپارسی دواله گویند و دوالی وداءالمسک خوانند. و آن بر درخت صنوبر و جوز و بلوط و غیر آن پیچیده شود و بهترین آن سپید خوشبوی بود و آن نوع مصری خوانند و آنچه سیاه بود بد بود و آن هندیست و اشنه را در کوفتن نم باید کرد تا زود کوفته شود. و طبیعت آن جالینوس گوید در گرمی و سردی معتدل است و در وی قبضی اندک هست. و حنین گوید گرم بود در اول درجه و خشک بود در دویم درجه و منفعت وی آنست که سودمند بود جهت رنجوری که او را صرع و اختناق رحم بود. و اگر بجوشانند و در آن آب نشینند حیض براند و وجعرحم را نافع بود و وی می بندد و معده را قوت می دهد وخفقان را سود دارد و قوه دل بدهد و سدۀ رحم بگشاید و اگر بر ورمهای گرم طلا کنند ساکن گرداند و تحلیل صلابت مفاصل بکند و درد جگر ضعیف را سودمند بود و محلل اخلاطی بود که در عروق جمع شده باشد و شهوت باه زیاده کند و منی بیفزاید و قوه قضیب بدهد، اگر در شراب بپزند و آن شراب بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران. و از جمله منومات بود و اگر نیز در شراب نقیع کنند مقدار یک درم و یا دو درم همین عمل کند. اما اشنه مضر بود به روده و مصلح آن انیسون است و بدل آن قرومانا. (اختیارات بدیعی). و در کتاب درمان شناسی ذیل آشنه آمده است: آشنه یا دواله نوعی الک است بنام ستراریا ایسلاندیکا که در نواحی کوهستانی و در کوه های اروپا و امریکا بسیار میروید. در این گیاه جسمی لزج یا نشاسته ای بنام لیشنین یافت شده که نزدیک به نشاستۀ معمولی است. گذشته از آن دارای جسم تلخی موسوم به ستارین و اسید چربی بنام اسید لیشنستآریک نیز میباشد. ساکنان جزیره ایسلاند آشنه را بعنوان مادۀ خوراکی بکار میبرند، و قسمت مؤثر یا لیشنین آن بسیار نرم کننده و ملین است و آنرا در اختلالات گوارش و تنفس توصیه میکنند. در قرن گذشته آنرا در فتیزی پولمونر انسان تجویز میکرده اند ولی امروزه ندرهً آنرا بعنوان اخلاطآور یا بشکل جوشاندنی میدهند. مقدار: اسب و گاو 10 تا 50 گرم، بره و خوک 5 تا 10 گرم، سگ 1 تا 2 گرم. (از درمان شناسی عطایی ص 437). بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان) (آنندراج). اشنان. (سروری) (شلیمر) (شعوری). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق. (اقرب الموارد). رجوع به اشنان شود.
عطریست سفید که به درخت بلوط و صنوبر می پیچد و بصورت پوست بنج است لیکن عربی است و بفارسی دواله گویند و لهذا ترکیبی که در آن میکنند دواله مشک گویند اگرچه مشهور به دواءالمسک شده. (رشیدی). چیزیست مثل گیاه خشک که سیاه و سپید باشد و بهندی چهارچیلا گویند و بعضی چهریله نامند و بعضی ملاگیر خوانند. (غیاث) (آنندراج). نام دارویی است خوشبوی که آنرا دواله میگویند و بعربی شیبهالعجوز و مسک القرود خوانند. مانند عشقه و لبلاب بر درخت پیچد و اگر بسایند و در چشم کنند چشم را جلا دهد. (برهان). پوستهای لطیفی باشد که بر درخت بلوط و صنوبر و گردکان پیچد، خوشبوی بود و در داروها بکار است. بفارسی آلک و دوالک گویند. (از بحر الجواهر). پوستهای نرم و نازک باشد که به درخت بلوط و صنوبر و گردو چسبد و خوشبوی است. (از مفردات قانون ابوعلی ص 157 س 24). چیزیست سپید چون رگ پوست کنده که بر درخت بلوط و صنوبر و جز آن متکون میشود و می پیچد و بفارسی آنرا دواله خوانند و خوشبو می باشد. در اول گرم و خشک، مقوی معده و نافع اوجاع کبد است. (منتهی الارب). چیزی گیاهی است که بر درخت و سنگها تکوین شود. (از المنجد). بفارسی دواله و دوالی و دوالک و بهندی چهریرا. (از الفاظ الادویه). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی آنرا از عطرها شمرد و گوید نام دیگر آن دواله است و ازهند آرند. هرچه سپید است بهتر باشد و سیاه آن بدبوست. گرم است بدرجۀ اول و خشک است بدرجۀ دوم و گروهی گفته اند سرد و خشک است. دواله. (منتهی الارب) (برهان). دوالی. دوالک. آلک. دواءالمسک. (رشیدی). چهارچیلا.چهریرا. چهریله. ملاگیر. (آنندراج). شیبهالعجوز. (برهان) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن البیطار). مسک القرود. (برهان). آلک و دوالک. (تحفه) (بحر الجواهر). مسحو (بفرنگی). (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 48). بریون (بیونانی). (همان صفحه). کله دبالیه (بلاتینی). (همان صفحه). شیبه (بزبان مصری). (همان صفحه). رازی گوید: او را بهندی شیلیلوو به سحزی (ظ: سکزی = سجزی) ژالکه گویند و ابونصرو ابوزید صهبا (کذا) نخست در قرابادین خود او را به کربس پایه تفسیر کرده اند و بعضی کرماس پایه گفته اندو کرماس پارسیان سام ابرص را گویند، و گویا که اشنه را به انگشتان کربس تشبیه کرده اند و در بعضی از کتب عطر او را به این طریق معرب داشته اند و بعضی او را پایه هم گویند، و ابوالعباس حشکی گوید در کتاب عطر که او نباتیست بر ساحل دریای هند از جدت یمن و سواحل دریای بصره و برگ او ببرگ شیح بستانی ماند و سیاه و خاصه شیح در متن گفته شود و امواج دریا برو بگذرد و در وقت هیجان دریا بحیثیتی که روی آب بود معلق شود وچون موج دریا بایستد باد او را خشک گرداند و استعمال او بعد از آنکه او را بکف مالیده باشند تا آن پوست او زایل شود و سفیدی او صاف بیرون آید کنند و بعضی از صیادنه او را مغشوش گردانند به اطراف کاغذها که صحافان ببرند. جالینوس گوید اشنه محللست و طبع را نرم گرداند و در خاصیت آنچه از درخت صنوبرگرفته شود به بود، و رازی گوید اشنه بر درخت جوز و صنوبر و بلوط بشبه لبلاب پیچد و به لون سفید باشد و بوی خوش بود. ابوریحان گوید آنچه ازو معروفست نزد صیادنه دو نوعست یکی بغدادی و آن به لون سفید است در غایت سفیدی و خوشبویی و اهل بغداد ازو عبیر سازند و بغداد منبت او نیست و سبب کثرت او در بغداد آنست که انواع عطر را در بغداد رواج تمام است، و نوع دیگر هندیست و آن در سفیدی و خوشبوئی مثل بغدادی نیست. و از خواص او آنست که تا تر نکنند کوفته نشود. ص اوبی گوید گرمست در اول، خشکست در دوم، صلابت رحم و سدۀ آن زایل کند و حیض براند و غثیان و قی را تسکین دهد و معده را قوت دهد و چشم را روشن کند و اعضای دمل را چون بکوبند و ضماد کنند محکم گرداند و آنچه از او بسیاهی مایل بود خوب نیست بدل او بوزن او قروماناست. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). شیبهالعجوز خوانند و کرکس مایۀ بغدادی گویند، بپارسی دواله گویند و دوالی وداءالمسک خوانند. و آن بر درخت صنوبر و جوز و بلوط و غیر آن پیچیده شود و بهترین آن سپید خوشبوی بود و آن نوع مصری خوانند و آنچه سیاه بود بد بود و آن هندیست و اشنه را در کوفتن نم باید کرد تا زود کوفته شود. و طبیعت آن جالینوس گوید در گرمی و سردی معتدل است و در وی قبضی اندک هست. و حنین گوید گرم بود در اول درجه و خشک بود در دویم درجه و منفعت وی آنست که سودمند بود جهت رنجوری که او را صرع و اختناق رحم بود. و اگر بجوشانند و در آن آب نشینند حیض براند و وجعرحم را نافع بود و وی می بندد و معده را قوت می دهد وخفقان را سود دارد و قوه دل بدهد و سدۀ رحم بگشاید و اگر بر ورمهای گرم طلا کنند ساکن گرداند و تحلیل صلابت مفاصل بکند و درد جگر ضعیف را سودمند بود و محلل اخلاطی بود که در عروق جمع شده باشد و شهوت باه زیاده کند و منی بیفزاید و قوه قضیب بدهد، اگر در شراب بپزند و آن شراب بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران. و از جمله منومات بود و اگر نیز در شراب نقیع کنند مقدار یک درم و یا دو درم همین عمل کند. اما اشنه مضر بود به روده و مصلح آن انیسون است و بدل آن قرومانا. (اختیارات بدیعی). و در کتاب درمان شناسی ذیل آشنه آمده است: آشنه یا دواله نوعی الک است بنام ستراریا ایسلاندیکا که در نواحی کوهستانی و در کوه های اروپا و امریکا بسیار میروید. در این گیاه جسمی لزج یا نشاسته ای بنام لیشنین یافت شده که نزدیک به نشاستۀ معمولی است. گذشته از آن دارای جسم تلخی موسوم به ستارین و اسید چربی بنام اسید لیشنستآریک نیز میباشد. ساکنان جزیره ایسلاند آشنه را بعنوان مادۀ خوراکی بکار میبرند، و قسمت مؤثر یا لیشنین آن بسیار نرم کننده و ملین است و آنرا در اختلالات گوارش و تنفس توصیه میکنند. در قرن گذشته آنرا در فتیزی پولمونر انسان تجویز میکرده اند ولی امروزه ندرهً آنرا بعنوان اخلاطآور یا بشکل جوشاندنی میدهند. مقدار: اسب و گاو 10 تا 50 گرم، بره و خوک 5 تا 10 گرم، سگ 1 تا 2 گرم. (از درمان شناسی عطایی ص 437). بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان) (آنندراج). اشنان. (سروری) (شلیمر) (شعوری). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق. (اقرب الموارد). رجوع به اشنان شود.
شهرکی است به آذربایجان. (سمعانی). شهریست در آذربایجان از طرف اربل که تا شهر ارومیه دو روز و تا شهر اربل پنج روز راه است و بین این دو شهر واقع است. (مراصد). بلده ایست در یکی از حدود آذربایجان در سمت اردبیل و تا ارمیه دوروزه راه و تا اردبیل پنج فرسخ و واقع میان این دو میباشد، باغات بسیار دارد، گلابی آن نهایت ممتاز و به جمیع نواحی نزدیک آن میرود، عیبی که در این بلد است این است که خرابست، در سفر تبریز ازین شهر گذشتم آنرا تماشا کردم، جمعی از فضلا به این شهر منسوبند. (از مرآت البلدان ج 1 ص 44). و لسترنج آرد: شهر اشنه در شمال غربی بسوی است و در روزگارابن حوقل کردها در آن سکونت داشته اند و در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) از اشنه و نواحی آن گوسپندان و چارپایان بموصل و نواحی جزیره میبرده اند. شهری پردرخت و سبز و خرم بوده است. گوسفندداران، گوسفندان خود را بچراگاه های آن میبرده اند. یاقوت که آنرا دیده است گوید: دارای بوستانهاست و مستوفی آنرا ذیل کلمه اشنویه آورده و بوصف آن پرداخته و گفته است: اشنویه در منطقۀ کوهستانی است که به ده گیاهان موسوم است. (از سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج صص 199- 200). و رجوع به اشنویه شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: قصبه ایست در خطۀ آذربایجان ایران و در 60 هزارگزی جنوب شهر ارومیه، در کنار چپ یعنی در سمت شمالی نهر کدیر که وارد دریاچۀ ارومیه میگردد واقع شده است و زادگاه بعضی از علما و فضلای مشهور بلقب اشنائی و اشنهی بوده است. در تاریخ 617 هجری قمری یاقوت حموی هنگام بازگشت از تبریز ازین قصبه عبور کرده و میگوید ’باغها و بوستانهای فراوان دارد ولی رو بخرابی میرود’. در حال حاضر نیز بوضع قصبۀ کوچک ویرانه ای دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 201 و 242 و شدالازار ص 308 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 179، و اشنو و اشنویه شود دهی است نزدیک اصفهان. (منتهی الارب)
شهرکی است به آذربایجان. (سمعانی). شهریست در آذربایجان از طرف اربل که تا شهر ارومیه دو روز و تا شهر اربل پنج روز راه است و بین این دو شهر واقع است. (مراصد). بلده ایست در یکی از حدود آذربایجان در سمت اردبیل و تا ارمیه دوروزه راه و تا اردبیل پنج فرسخ و واقع میان این دو میباشد، باغات بسیار دارد، گلابی آن نهایت ممتاز و به جمیع نواحی نزدیک آن میرود، عیبی که در این بلد است این است که خرابست، در سفر تبریز ازین شهر گذشتم آنرا تماشا کردم، جمعی از فضلا به این شهر منسوبند. (از مرآت البلدان ج 1 ص 44). و لسترنج آرد: شهر اُشْنُه در شمال غربی بَسَوی است و در روزگارابن حوقل کردها در آن سکونت داشته اند و در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) از اشنه و نواحی آن گوسپندان و چارپایان بموصل و نواحی جزیره میبرده اند. شهری پردرخت و سبز و خرم بوده است. گوسفندداران، گوسفندان خود را بچراگاه های آن میبرده اند. یاقوت که آنرا دیده است گوید: دارای بوستانهاست و مستوفی آنرا ذیل کلمه اشنویه آورده و بوصف آن پرداخته و گفته است: اشنویه در منطقۀ کوهستانی است که به ده گیاهان موسوم است. (از سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج صص 199- 200). و رجوع به اشنویه شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: قصبه ایست در خطۀ آذربایجان ایران و در 60 هزارگزی جنوب شهر ارومیه، در کنار چپ یعنی در سمت شمالی نهر کدیر که وارد دریاچۀ ارومیه میگردد واقع شده است و زادگاه بعضی از علما و فضلای مشهور بلقب اشنائی و اشنهی بوده است. در تاریخ 617 هجری قمری یاقوت حموی هنگام بازگشت از تبریز ازین قصبه عبور کرده و میگوید ’باغها و بوستانهای فراوان دارد ولی رو بخرابی میرود’. در حال حاضر نیز بوضع قصبۀ کوچک ویرانه ای دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 201 و 242 و شدالازار ص 308 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 179، و اشنو و اشنویه شود دهی است نزدیک اصفهان. (منتهی الارب)
ترجمه عطشان. (آنندراج). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان. (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن، اوستایی ترشنه، سانسکریت ترشنه، اورامانی تشنه، گیلکی تشنه، فریزندی و یرنی تجنا، نطنزی تاشنا، سمنانی تشون، سنگسری تششون، سرخه ای تشند، لاسگردی تشن، شهمیرزادی تاشنه، عطشان، که تشنگی دارد... (از حاشیۀ برهان چ معین). ج، تشنگان: تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند داد در دست او مرندۀ آب خورد آب از مرند او بشتاب. منجیک. ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب. فردوسی. بدان گونه شادم که تشنه به آب دگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. بیفکند بس گور جنگی ز تیر دل تشنه هامون ز خون کرده سیر. فردوسی. هرکه مر این آب را ندید در این خاک تشنه چو هاروت ماند و غرقه چو ذوالنون. ناصرخسرو. یارانش تشنه یکسر، وز دوستی ی ریاست هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 332). ای تشنه ترا من رهی نمودم گر مست نیی راست زی لب یم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سراب. ناصرخسرو. تشنه است خاک او ز سرچشمۀ جگر خون سوی حوض دیده به کاریز میبرید. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیرشکم داشتن. خاقانی. امروز که تشنه زیر خاکی فیض از کرم خدات جویم. خاقانی. همیشه بادل تشنه در آن غم که گر آبی خورم دریا شود کم. عطار. چشمۀ آب حیات بی لب سیراب تو تشنۀ دایم شده خشک دهان آمده. عطار. تشنه می نالد که کو آب گوار آب می گوید که کو آن آبخوار. مولوی. تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوی آب. مولوی. تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگان. مولوی. تشنۀ سوخته بر چشمۀ حیوان چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی. تشنه را دل نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. آب از پی مرگ تشنه جستن هم کار آید ولی بشستن. امیرخسرو دهلوی. بر آن تشنه بباید زار بگریست که بر کف آب و باید تشنه اش زیست. جامی. ، بمعنی آرزومند مجاز است. (آنندراج). - به خون یا بر خون کسی تشنه بودن، خواهان مرگ کسی بودن: به چنگ اندرش آبگون دشنه بود به خون پریچهرگان تشنه بود. فردوسی. گرفتم که بر خون این مرد (حسنک) ، تشنه ای، مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). گفت بوبکر دبیر به سلامت رفت... دلم از جهت وی مشغول بود، فارغ شد و به دست این بی حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است. (تاریخ بیهقی) ....مهتر لشکر کجاست و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). - تشنه بودن، میل به آب کردن و عطش داشتن. (ناظم الاطباء) : هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. شهید بلخی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بودآب یک روی شور. فردوسی. دل گرسنه است، قوت فرماید روح تشنه است، راح بفرستد. خاقانی. - ، میل به هر چیزی از روی شوق نمودن. (ناظم الاطباء). - تشنۀ چیزی بودن، کنایه از اشتیاق هر چیز است. (برهان). اشتیاق به چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). ، بمعنی تشنگی آمده است چنانکه گرسنه بمعنی گرسنگی و آلوده بمعنی آلودگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز پات اسب کنی چونت راه باید رفت به گاه تشنه کف دست جام باید کرد. ناصرخسرو. خوردن بی تشنه نخواهم ز آب بی سفرم نیست بکار اسب و زین. ناصرخسرو. کجاست خسته که آماده گشت مرهم جود کراست تشنه که آب کرم زلال شده است. رضی الدین نیشابوری
ترجمه عطشان. (آنندراج). کسی که میل و خواهش نوشیدن آب را دارد و عطشان. (ناظم الاطباء) ... پهلوی تیشنک از تیشن از تریشن، اوستایی ترشنه، سانسکریت ترشنه، اورامانی تشنه، گیلکی تشنه، فریزندی و یرنی تجنا، نطنزی تاشنا، سمنانی تشون، سنگسری تششون، سرخه ای تشند، لاسگردی تشن، شهمیرزادی تاشنه، عطشان، که تشنگی دارد... (از حاشیۀ برهان چ معین). ج، تشنگان: تشنه چون بود سنگدل دلبند خواست آب آن زمان به خنداخند داد در دست او مرندۀ آب خورد آب از مرند او بشتاب. منجیک. ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب. فردوسی. بدان گونه شادم که تشنه به آب دگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. بیفکند بس گور جنگی ز تیر دل تشنه هامون ز خون کرده سیر. فردوسی. هرکه مر این آب را ندید در این خاک تشنه چو هاروت ماند و غرقه چو ذوالنون. ناصرخسرو. یارانْش تشنه یکسر، وز دوستی ی ْ ریاست هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 332). ای تشنه ترا من رهی نمودم گر مست نیی راست زی لب یم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی به امید سراب. ناصرخسرو. تشنه است خاک او ز سرچشمۀ جگر خون سوی حوض دیده به کاریز میبرید. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیرشکم داشتن. خاقانی. امروز که تشنه زیر خاکی فیض از کرم خدات جویم. خاقانی. همیشه بادل تشنه در آن غم که گر آبی خورم دریا شود کم. عطار. چشمۀ آب حیات بی لب سیراب تو تشنۀ دایم شده خشک دهان آمده. عطار. تشنه می نالد که کو آب گوار آب می گوید که کو آن آبخوار. مولوی. تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوی آب. مولوی. تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگان. مولوی. تشنۀ سوخته بر چشمۀ حیوان چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی. تشنه را دل نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. آب از پی مرگ تشنه جستن هم کار آید ولی بشستن. امیرخسرو دهلوی. بر آن تشنه بباید زار بگریست که بر کف آب و باید تشنه اش زیست. جامی. ، بمعنی آرزومند مجاز است. (آنندراج). - به خون یا بر خون کسی تشنه بودن، خواهان مرگ کسی بودن: به چنگ اندرش آبگون دشنه بود به خون پریچهرگان تشنه بود. فردوسی. گرفتم که بر خون این مرد (حسنک) ، تشنه ای، مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). گفت بوبکر دبیر به سلامت رفت... دلم از جهت وی مشغول بود، فارغ شد و به دست این بی حرمتان نیفتاد، خاصه بوسهل زوزنی که بخون وی تشنه است. (تاریخ بیهقی) ....مهتر لشکر کجاست و بخون خوارزمشاه تشنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). - تشنه بودن، میل به آب کردن و عطش داشتن. (ناظم الاطباء) : هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند. شهید بلخی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بودآب یک روی شور. فردوسی. دل گرسنه است، قوت فرماید روح تشنه است، راح بفرستد. خاقانی. - ، میل به هر چیزی از روی شوق نمودن. (ناظم الاطباء). - تشنۀ چیزی بودن، کنایه از اشتیاق هر چیز است. (برهان). اشتیاق به چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). ، بمعنی تشنگی آمده است چنانکه گرسنه بمعنی گرسنگی و آلوده بمعنی آلودگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز پات اسب کنی چونت راه باید رفت به گاه تشنه کف دست جام باید کرد. ناصرخسرو. خوردن بی تشنه نخواهم ز آب بی سفرم نیست بکار اسب و زین. ناصرخسرو. کجاست خسته که آماده گشت مرهم جود کراست تشنه که آب کرم زلال شده است. رضی الدین نیشابوری
کارد بزرگ و مشمل. (از لغت فرس). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان). خنجر. (غیاث) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس). کارد بزرگ چنانکه قصابان دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربۀ آنهاست، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن مستعمل است. (آنندراج). شمشیر و کارد تیغه باریک. (ناظم الاطباء). مدیه. (از منتهی الارب). کارد. شوشکه. سلاح که از شوشکه کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است. (فرهنگ لغات عامیانه) : ابوالمظفر شاه چغانیان که برید به تیز دشنۀ آزادگی گلوی سؤال. منجیک. به دشنه جگرگاه بشکافتند برهنه به آب اندر انداختند. فردوسی. همان نیزه و دشنۀ آبگون سنان از بر و دشنه زیر اندرون. فردوسی. زمانه به خون تو تشنه شود بر اندام تو موی دشنه شود. فردوسی. از آن پیش کو دشنه را برکشید جگرگاه سیمین تو بردرید. فردوسی. به یکی چنگش آخته دشنه ست به دگر چنگ می نوازد چنگ. ناصرخسرو. این دشنه برکشیده همی تازد وآن با کمان و تیر فروخفته. ناصرخسرو. من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوم. ناصرخسرو. هر آنکه دید به میدان برهنه دشنۀ شاه به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن. سوزنی. در گنبد بروی خلق دربست سوی مهد ملک شد دشنه در دست. نظامی. باز چو دیدم همه ده شیر بود پیش و پسم دشنه و شمشیر بود. نظامی. تیغ و دشنه به از جگر خوردن دشنه بر ناف و تیغ بر گردن. نظامی. صبح چون برکشید دشنۀ تیز چند خسبی نظامیا برخیز. نظامی. دشنۀ چشمت اگر خونم بریخت جان من آسود از دشنام تو. عطار. تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم. عطار. دشنۀهجر توام کشت از آنک تشنۀ وصل تو جان می یابم. عطار. به خون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی. حیران دست و دشنۀ زیبات مانده ام کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی. سعدی. چو قادر شدی خیره کم ریز خون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو. دشنۀ غمزه بیارای که آشوب دلم ننشیند به جگرکاوی مژگانی چند. طالب آملی (از آنندراج). انتعاشی را ملال از پی و بالا می کشم دشنه بر دل می خورم گر خاری از پا می کشم. طالب آملی (از آنندراج). خندۀ عشرت هزاران دشنه در جانم شکست گریۀ ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز. طالب آملی (از آنندراج). وآن دشنه ای که بر دل کافر نزد کسی امروز عشق یار نهد بر گلوی ما. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم که دشنه بر جگر برق می زند خارش. صائب (از آنندراج). - دشنه زدن، بکار بردن دشنه: به بازوی پر خون درون بیدسرخ بزد دشنه زین غم هزاران هزار. ناصرخسرو. - دشنه شکار، کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است: کردند زره پوست بر اندام شهیدان مژگان کسی دشنه شکار است ببینید. سعدی (از آنندراج). - دشنۀ صبح، کنایه از روشنی صبح است، و آنرا عمود صبح هم میگویند. (برهان) : من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنۀ صبح مردم کشم. نظامی (از آنندراج). - دشنه کارد، خنجر. (ناظم الاطباء)
کارد بزرگ و مشمل. (از لغت فرس). نوعی از خنجر است که بیشترمردم لار می دارند. (برهان). خنجر. (غیاث) (بحر الجواهر) (از دهار) (از منتهی الارب). خنجری باشد که عیاران بر میان بندند. (صحاح الفرس). کارد بزرگ چنانکه قصابان دارند، کشیده تر از خنجر، که در فارس خاصه لارستان حربۀ آنهاست، و با لفظ شکستن و زدن و نهادن و خوردن و آراستن مستعمل است. (آنندراج). شمشیر و کارد تیغه باریک. (ناظم الاطباء). مدیه. (از منتهی الارب). کارد. شوشکه. سلاح که از شوشکه کوچکتر و از چاقو بزرگتر و شبیه کارد است. (فرهنگ لغات عامیانه) : ابوالمظفر شاه چغانیان که برید به تیز دشنۀ آزادگی گلوی سؤال. منجیک. به دشنه جگرگاه بشکافتند برهنه به آب اندر انداختند. فردوسی. همان نیزه و دشنۀ آبگون سنان از بر و دشنه زیر اندرون. فردوسی. زمانه به خون تو تشنه شود بر اندام تو موی دشنه شود. فردوسی. از آن پیش کو دشنه را برکشید جگرگاه سیمین تو بردرید. فردوسی. به یکی چنگش آخته دشنه ست به دگر چنگ می نوازد چنگ. ناصرخسرو. این دشنه برکشیده همی تازد وآن با کمان و تیر فروخفته. ناصرخسرو. من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر که همی هر سه ببرّند به دشنه گلوَم. ناصرخسرو. هر آنکه دید به میدان برهنه دشنۀ شاه به خون دشمن در خواهد آشنا دیدن. سوزنی. در گنبد بروی خلق دربست سوی مهد ملک شد دشنه در دست. نظامی. باز چو دیدم همه ده شیر بود پیش و پسم دشنه و شمشیر بود. نظامی. تیغ و دشنه به از جگر خوردن دشنه بر ناف و تیغ بر گردن. نظامی. صبح چون برکشید دشنۀ تیز چند خسبی نظامیا برخیز. نظامی. دشنۀ چشمت اگر خونم بریخت جان من آسود از دشنام تو. عطار. تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم. عطار. دشنۀهجر توام کشت از آنک تشنۀ وصل تو جان می یابم. عطار. به خون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی. حیران دست و دشنۀ زیبات مانده ام کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی. سعدی. چو قادر شدی خیره کم ریز خون مزن دشنه بر بستگان زبون. امیرخسرو. دشنۀ غمزه بیارای که آشوب دلم ننشیند به جگرکاوی مژگانی چند. طالب آملی (از آنندراج). انتعاشی را ملال از پی و بالا می کشم دشنه بر دل می خورم گر خاری از پا می کشم. طالب آملی (از آنندراج). خندۀ عشرت هزاران دشنه در جانم شکست گریۀ ماتم نزد چینی بر ابرویم هنوز. طالب آملی (از آنندراج). وآن دشنه ای که بر دل کافر نزد کسی امروز عشق یار نهد بر گلوی ما. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج). برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم که دشنه بر جگر برق می زند خارش. صائب (از آنندراج). - دشنه زدن، بکار بردن دشنه: به بازوی پر خون درون بیدسرخ بزد دشنه زین غم هزاران هزار. ناصرخسرو. - دشنه شکار، کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است: کردند زره پوست بر اندام شهیدان مژگان کسی دشنه شکار است ببینید. سعدی (از آنندراج). - دشنۀ صبح، کنایه از روشنی صبح است، و آنرا عمود صبح هم میگویند. (برهان) : من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنۀ صبح مردم کشم. نظامی (از آنندراج). - دشنه کارد، خنجر. (ناظم الاطباء)
گیاهی است باریک با شاخسار فراوان و دراز و باریک و گره دار که همه از منشاءواحد جدا شوند و بیشتر بر روی تخته سنگها گسترده شوند. طولش به اندازۀ انگشت و رنگش سبز مایل بزردی و سفیدی باشد. رجوع به ترجمه فرانسوی ابن بیطار شود
گیاهی است باریک با شاخسار فراوان و دراز و باریک و گره دار که همه از منشاءواحد جدا شوند و بیشتر بر روی تخته سنگها گسترده شوند. طولش به اندازۀ انگشت و رنگش سبز مایل بزردی و سفیدی باشد. رجوع به ترجمه فرانسوی ابن بیطار شود