جدول جو
جدول جو

معنی شنعف - جستجوی لغت در جدول جو

شنعف
(شِنْ نَ)
مضطرب خلقت. (از اقرب الموارد). و رجوع به شنعف ّ شود
لغت نامه دهخدا
شنعف
(شِ عَف ف)
دراز مضطرب و باریک خلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شنغف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنف
تصویر شنف
گوشوار، گوشواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شندف
تصویر شندف
دهل، طبل، کوس، تبوراک، برای مثال تا به در خانۀ تو بر گه نوبت / سیمین شندف زنند و زرّین مزمار (فرخی - ۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعف
تصویر شعف
خوش دل شدن، خوشحال شدن، خوش دلی، شادمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
قبح، زشتی
فرهنگ فارسی عمید
(شُ نُ)
جمع واژۀ شنیع. مثل برید و برد. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشمن داشتن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دشمن داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ناپسند شمردن، دریافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگردیدن لب زیرین از بالا. (از منتهی الارب). برگردیدن لب زیرین کودک از بالا. (از اقرب الموارد)
به نظر کراهت یا به تعجب و یا به نظر اعتراض دیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گوشوارۀ بالایین یاآویزۀ بالای گوش یا معلاق برین و آن خلاف قرط است که در نرمۀ گوش باشد. ج، شنوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گوشواره ای که بالای گوش آویزند. و آنچه زیرگوش آویزند قرطه است. (فرهنگ جهانگیری). ورگوشی. (زوزنی). و آن گوشواره یا آویزی است که بر بالای گوش کنند، خلاف قرط که بر نرمۀ گوش آویزند. آنچه از بالا یانرمۀ گوش آویزند زینت را. ج، شنوف، اشناف. (از یادداشت مؤلف). حلقۀ گوش از طرف بالا. ورگوش بالاطرف.
- شنف الدیک، گیاهی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ نِ)
دشمن دار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دشمن دار و کراهت دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُنَ)
شنیف بن یزید. محدث است. (منتهی الارب). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
طبل و دمامه و دهل و نقارۀ بزرگ. (برهان). دهل. (فرهنگ اسدی). طبل و دهل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بوق خایه چون به غلغل درفتد
گوئیش در زیر ران شندف زند.
کسائی.
تا بدر خانه تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
خروش شندف و شیپور برخاست
قیامت گشت و نفخ صور برخاست.
؟ (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شُ دُ)
فرس شندف، اسب بلند یا کز رخسار. (منتهی الارب). الشندف من الخیل، المشرف و قیل المائل الخد. ج، شنادف. (اقرب الموارد). اسب بلند و کج رخسار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ طُ)
کلمه ای است عامیه، ذکرها ابن درید و لم یفسرها. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ عَ)
شنعه. شناعت. مأخوذ از شنعه عربی بمعنی زشتی و بدی. (از غیاث اللغات و گوید در تاج به کسر آمده است). شناعت. زشتی. زشت شدن. (یادداشت مؤلف). قبح و زشتی. (فرهنگ نظام). زشتی و بدی. (ناظم الاطباء). زشتی. قبح. بدی. (فرهنگ فارسی معین) :
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی (بوستان).
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت.
سعدی.
تفو بر چنین ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند.
سعدی.
- شنعت و رسوایی، زشتی و رسوایی:
خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت و رسوایی هست.
سعدی.
، رسوایی، حقارت و پستی. (ناظم الاطباء)، زشت شمردن. (یادداشت مؤلف) :
خودیکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعت عربان مهول.
مولوی.
و رجوع به شنعه شود.
، طعنه زدن. (ناظم الاطباء). طعنه. (فرهنگ فارسی معین) (غیاث) :
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش.
سعدی.
- شنعت کردن، تقریع کردن. (یادداشت مؤلف). طعنه زدن. سرزنش کردن. (فرهنگ فارسی معین). سرکوفت زدن:
ای برادر ما به گرداب اندریم
وانکه شنعت می کند بر ساحل است.
سعدی.
، کراهت، بی رحمی، درشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نَ / شِ عَم م)
دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دراز و طویل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
سر کوهها یاکوههای بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی شنعاف است. (از اقرب الموارد). و رجوع به شنعاف شود
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
زشتی. اسم است مصدر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زشتی وبدی و طعنه. (از غیاث اللغات). رجوع به شنعت شود
لغت نامه دهخدا
(سِنْ نَ عَ)
مضطرب خلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ فَ)
درازی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نَ)
مرد مضطرب و باریک خلقت. (منتهی الارب). مرد مضطرب خلقت. (از اقرب الموارد). و رجوع به شنعف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نِ)
شنیع. زشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شنف. گوشواره های بالائین یا آویزه های بالای گوش. (از منتهی الارب). رجوع به شنف شود
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نَ)
شنحف. دراز و سطبر و بزرگ. (ازمنتهی الارب). طویل. مرد سطبر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ / شِنْ نَ)
دراز سطبر بزرگ. (منتهی الارب). طویل. (از اقرب الموارد). رجوع به شنخف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعف
تصویر شعف
شیفته کردن دوستی کسی دل کسیرا، شادمانی، شیفتگی، خوشدلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنف
تصویر شنف
گوشواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنوف
تصویر شنوف
جمع شنف، سخته های گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندف
تصویر شندف
طبل دمامه نقاره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
زشتی قبح بدی، طعنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنعه
تصویر شنعه
زشتی بدی، سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
دشنام دادن، رسوا کردن، خوار داشتن، دست کم گرفتن زشت دیدن، زشت پنداشتن زشت، ریش ریش از پارچه و جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندف
تصویر شندف
((شَ دَ))
طبل، نقاره بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
((شُ عَ))
زشتی، بدی، قبح، طعنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعف
تصویر شعف
((شَ عَ))
خوشحال شدن، خوشحالی
فرهنگ فارسی معین