شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناب، شناو، آشناب، شناه، سباحت، آشناه، آشنا، اشنه، اشناه برای مثال بدو گفت مردی سوی رودبار / به رود اندرون شو همی بی شنار (ابوشکور- صحاح الفرس - شنار)
شِنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اِشناب، شِناو، آشناب، شِناه، سِباحَت، آشناه، آشِنا، اَشنَه، اِشناه برای مِثال بدو گفت مردی سوی رودبار / به رود اندرون شو همی بی شنار (ابوشکور- صحاح الفرس - شنار)
جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد مانند آهن و طلا، جسم بسیط، کنایه از فرد، آدم، آنچه در به وجود آمدن چیزی تاثیر داشته باشد، عامل، هر یک از چهار عنصر اربعه، آخشیج، کنایه از اصل، گوهر
جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد مانند آهن و طلا، جسم بسیط، کنایه از فرد، آدم، آنچه در به وجود آمدن چیزی تاثیر داشته باشد، عامل، هر یک از چهار عنصر اربعه، آخشیج، کنایه از اصل، گوهر
عار، ننگ، زشت ترین عیب شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، مشئوم، پاسبز، منحوس، مشوم، نامبارک، میشوم، نامیمون، خشک پی، بدیمن، مرخشه، سیاه دست، بدشگون، نحس، بداغر، بدقدم، سبز پا، سبز قدم، تخجّم، نافرّخ، شمال برای مثال زان که بی شکری بود شوم و شنار / می برد بی شکر را در قعر نار (مولوی - ۷۳)
عار، ننگ، زشت ترین عیب شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، مَشئوم، پاسَبز، مَنحوس، مَشوم، نامُبارَک، مَیشوم، نامِیمون، خُشک پِی، بَدیُمن، مَرَخشِه، سیاه دَست، بَدشُگون، نَحس، بَداُغُر، بَدقَدَم، سَبز پا، سَبز قَدَم، تَخَجُّم، نافَرُّخ، شِمال برای مِثال زان که بی شُکری بُوَد شوم و شنار / می برد بی شکر را در قعر نار (مولوی - ۷۳)
عیب بدتر و عار. (از منتهی الارب). بدترین عیب و عار. (از اقرب الموارد) ، دشمنی کردن باشد و دشمن داشتن یعنی با کسی و چیزی بد بودن. (برهان) ، امر مشهور به بدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فضاحت و بی آبرویی و رسوایی و بدنامی و ننگ و عار. (ناظم الاطباء) : زانکه بی شکری بود شوم و شنار میبرد بی شکر را تا قعرنار. مولوی
عیب بدتر و عار. (از منتهی الارب). بدترین عیب و عار. (از اقرب الموارد) ، دشمنی کردن باشد و دشمن داشتن یعنی با کسی و چیزی بد بودن. (برهان) ، امر مشهور به بدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فضاحت و بی آبرویی و رسوایی و بدنامی و ننگ و عار. (ناظم الاطباء) : زانکه بی شکری بود شوم و شنار میبرد بی شکر را تا قعرنار. مولوی
جندر. ژنده. کهنه و فرسوده. - شندر پندر، پندر ظاهراً از توابع شندر است و شندر و شندره و شرنده به معنی ژنده و کهنه و پاره پاره است و در مورد اشخاص بمعنی بد سر و وضع و ژولیده و پاره پوره و کثیف و حقیر استعمال می شود. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). رجوع به چندر پندر شود
جندر. ژنده. کهنه و فرسوده. - شندر پندر، پندر ظاهراً از توابع شندر است و شندر و شندره و شرنده به معنی ژنده و کهنه و پاره پاره است و در مورد اشخاص بمعنی بد سر و وضع و ژولیده و پاره پوره و کثیف و حقیر استعمال می شود. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). رجوع به چندر پندر شود
محلی جزء بلوک غار از دهستانهای تابع تهران و شاید همان شنشت باشد. رجوع به نزهه القلوب چ اروپا ص 53 و معجم البلدان ذیل شنشت و نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 58 شود
محلی جزء بلوک غار از دهستانهای تابع تهران و شاید همان شَنْشَت باشد. رجوع به نزهه القلوب چ اروپا ص 53 و معجم البلدان ذیل شنشت و نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 58 شود
داهیه و بلا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد) ، همت و قصد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همه. (اقرب الموارد) ، حاجت، بیخ و اصل و بن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اصل و بنیاد. (غیاث اللغات) : انه لکریم العنصر، اصل و بن وی کریم و بزرگوار است. (از اقرب الموارد) : چون دگرگون شد همه احوال من گر نشد دیگر به گوهر عنصرم. ناصرخسرو. عنصر اقبال و جان مملکت گوهر تأیید و کان مملکت. خاقانی. آتش قدرش برشد قدری دود فشاند عنصر هفت فلک زآن قدر آمیخته اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 134). ای کان لطف و عنصر مردی نپرورید در صدهزار کان چو تو یک گوهر آفتاب. خاقانی. عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247). گر سخن از پاکی عنصر شود معده دوزخ ز کجا پر شود. نظامی. ، حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، هیولی. (اقرب الموارد) ، جسم بسیط و ماده و آخشیج. (فرهنگ فارسی معین). اصلی است که اجسام دارای طبایع مختلف، از آن تشکیل می گردند. (از تعریفات جرجانی). آخشیک. کی. کیا. آخشیج. گوهر. اسطقس. استقس. ج، عناصر. رجوع به عناصر و عناصر اربعه شود: بالای مدرج ملکوتند در صفات چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند. ناصرخسرو. بلی بند و زندان ما عنصریست اگرچند ما ف تنه عنصریم. ناصرخسرو. به زنجیر عنصر ببستندمان چو دیوانگان چون به بند اندریم. ناصرخسرو. زین خطر کو خاک را داده ست خاک از کبریا بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان. خاقانی. - چار عنصر، چهار عنصر، عناصر اربعه: آب، باد، آتش و خاک. رجوع به عناصر اربعه شود: در زمین چار عنصر هفت حرّاث فلک تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده اند. خاقانی. چه یگانه ای است کو را بسه بود در دو عالم ز حجاب چار عنصر بدلی بدرنیاید. خاقانی. هرچار چار حد بنای پیمبری هر چار چار عنصر ارواح اولیا. خاقانی. - عنصر ثقیل، آن است که حرکتش بسوی پایین باشد. و اگر جمیع حرکات آن بسوی پایین باشد، ثقیل مطلق است وآن زمین باشد، و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه به کار رود و آن آب باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر خفیف، آن است که بیشتر حرکاتش بسوی بالا باشد. و اگر جمیع حرکاتش بطرف بالا باشد، خفیف مطلق است و آن آتش باشد. و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه است که آن هوا باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر قضیه، (اصطلاح منطق) کیفیتی باشد ثابت در نسبت بین دو طرف قضیه، و مادۀ قضیه نیز مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، (اصطلاح شیمی) جسمی است که بهیچ وجه قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد و با وسایل عادی به عنصر دیگر تبدیل نگردد. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی امروزی، عنصر بمعنی شخص و فرد ووجود به کار می رود: فلان، عنصر خطرناکی است. و نیز جمع آن عناصر، به همین معنی به کار می رود: فلان، از عناصر ملی است
داهیه و بلا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). داهیه. (اقرب الموارد) ، همت و قصد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همه. (اقرب الموارد) ، حاجت، بیخ و اصل و بن. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اصل و بنیاد. (غیاث اللغات) : اِنه لکریم العنصر، اصل و بن وی کریم و بزرگوار است. (از اقرب الموارد) : چون دگرگون شد همه احوال من گر نشد دیگر به گوهر عنصرم. ناصرخسرو. عنصر اقبال و جان مملکت گوهر تأیید و کان مملکت. خاقانی. آتش قدرش برشد قدری دود فشاند عنصر هفت فلک زآن قدر آمیخته اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 134). ای کان لطف و عنصر مردی نپرورید در صدهزار کان چو تو یک گوهر آفتاب. خاقانی. عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247). گر سخن از پاکی عنصر شود معده دوزخ ز کجا پر شود. نظامی. ، حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، هیولی. (اقرب الموارد) ، جسم بسیط و ماده و آخشیج. (فرهنگ فارسی معین). اصلی است که اجسام دارای طبایع مختلف، از آن تشکیل می گردند. (از تعریفات جرجانی). آخشیک. کی. کیا. آخشیج. گوهر. اسطقس. استقس. ج، عَناصر. رجوع به عناصر و عناصر اربعه شود: بالای مدرج ملکوتند در صفات چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند. ناصرخسرو. بلی بند و زندان ما عنصریست اگرچند ما ف تنه عنصریم. ناصرخسرو. به زنجیر عنصر ببستندمان چو دیوانگان چون به بند اندریم. ناصرخسرو. زین خطر کو خاک را داده ست خاک از کبریا بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان. خاقانی. - چار عنصر، چهار عنصر، عناصر اربعه: آب، باد، آتش و خاک. رجوع به عناصر اربعه شود: در زمین چار عنصر هفت حرّاث فلک تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده اند. خاقانی. چه یگانه ای است کو را بسه بود در دو عالم ز حجاب چار عنصر بدلی بدرنیاید. خاقانی. هرچار چار حد بنای پیمبری هر چار چار عنصر ارواح اولیا. خاقانی. - عنصر ثقیل، آن است که حرکتش بسوی پایین باشد. و اگر جمیع حرکات آن بسوی پایین باشد، ثقیل مطلق است وآن زمین باشد، و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه به کار رود و آن آب باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر خفیف، آن است که بیشتر حرکاتش بسوی بالا باشد. و اگر جمیع حرکاتش بطرف بالا باشد، خفیف مطلق است و آن آتش باشد. و در غیر این صورت بوسیلۀ اضافه است که آن هوا باشد. (از تعریفات جرجانی). - عنصر قضیه، (اصطلاح منطق) کیفیتی باشد ثابت در نسبت بین دو طرف قضیه، و مادۀ قضیه نیز مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، (اصطلاح شیمی) جسمی است که بهیچ وجه قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد و با وسایل عادی به عنصر دیگر تبدیل نگردد. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی امروزی، عنصر بمعنی شخص و فرد ووجود به کار می رود: فلان، عنصر خطرناکی است. و نیز جمع آن عناصر، به همین معنی به کار می رود: فلان، از عناصر ملی است
آهوبره. (منتهی الارب) (آنندراج). آهوبره ای که شاخ زدن تواند و گفته اند آهوبره ای که یک ماهه شده باشد و گفته اند آهو بره ای که استوار و آزموده نشده باشد و گفته اند آهو بره ای که نیرو گرفته و به جنبش در آمده باشد. (ازاقرب الموارد). آهو برۀ قوی شده. (مهذب الاسماء)
آهوبره. (منتهی الارب) (آنندراج). آهوبره ای که شاخ زدن تواند و گفته اند آهوبره ای که یک ماهه شده باشد و گفته اند آهو بره ای که استوار و آزموده نشده باشد و گفته اند آهو بره ای که نیرو گرفته و به جنبش در آمده باشد. (ازاقرب الموارد). آهو برۀ قوی شده. (مهذب الاسماء)
انگشتی که میان وسطی و خنصر است. مؤنث است. ج، بناصر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). انگشت چهارم. ج، بناصر. (مهذب الاسماء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. مؤنث آید و بفارسی دوم و بنیام گویند. ج، بناصر. (ناظم الاطباء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. انگشت چهارم از جانب شست. کلیک. ج، بناصر. (فرهنگ فارسی معین) ، جایی که نقد و جنس در آن نهند. بنگاه. (فرهنگ فارسی معین)
انگشتی که میان وسطی و خنصر است. مؤنث است. ج، بناصر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). انگشت چهارم. ج، بناصر. (مهذب الاسماء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. مؤنث آید و بفارسی دوم و بنیام گویند. ج، بناصر. (ناظم الاطباء). انگشت میانۀ انگشت کوچک و وسطی. انگشت چهارم از جانب شست. کلیک. ج، بناصر. (فرهنگ فارسی معین) ، جایی که نقد و جنس در آن نهند. بنگاه. (فرهنگ فارسی معین)
سطبری. سختی. (منتهی الارب). شنصرۀ چیزی، سطبر و نیک سخت گردیدگی آن و گویند: ایشان در شنصره اند، یعنی در شدت اند. (از اقرب الموارد). شنصیر. (منتهی الارب). رجوع به شنصیر شود
سطبری. سختی. (منتهی الارب). شنصرۀ چیزی، سطبر و نیک سخت گردیدگی آن و گویند: ایشان در شنصره اند، یعنی در شدت اند. (از اقرب الموارد). شنصیر. (منتهی الارب). رجوع به شنصیر شود