جدول جو
جدول جو

معنی شنشت - جستجوی لغت در جدول جو

شنشت
نشست خاک و گل زمین و به وجود آمدن فرو رفتگی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شبشت
تصویر شبشت
شبست، ویژگی هر چیزی که به نظر ناخوش و ناپسند آید، زشت، برای مثال حاکم آمد یکی به غیض و شبشت / ریشکی گنده و پلیدک و زشت (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنشت
تصویر کنشت
عبادتگاه غیرمسلمانان، عبادتگاه یهودیان، برای مثال تو را آسمان خط به مسجد نبشت / مزن طعنه بر دیگری در کنشت (سعدی۱ - ۱۷۶)
کردار، کار، کنش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشت
تصویر نشت
سرایت آب یا آتش از چیزی به چیز دیگر، ترشح، سست و پژمرده، شکستگی و خرابی، خراب، ضایع
نشت کردن: آب پس دادن ظرف شکسته، سرایت آتش از چیزی به چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
قبح، زشتی
فرهنگ فارسی عمید
(شِ بِ)
به معنی شبست آمده است چه در فارسی سین بی نقطه و نقطه دار به هم تبدیل می یابند. (از برهان). گران و بغیض بود. (صحاح الفرس) (فرهنگ نظام) :
حاکم آمد یکی بغیض و شبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت.
معروفی.
و رجوع به شبست شود
لغت نامه دهخدا
(شی شَ)
درشتی طبع و گرانی خوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
پست و دون و فرومایه و پلید، ناگوار، کریه و زشت، رسوا، قبیح و بد. (ناظم الاطباء). اما این معنی و معانی قبلی کلمه مخصوص این فرهنگ است و در فرهنگهای دیگر که در دسترس بود، دیده نشده
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نی و چوبی باشد که ندافان پنبه را به آن گردآوری کنند و پنبۀ زده را از این رو به آن رو گردانند. (برهان). نی را گویند که پنبه را ندافان بدان گرد آورند و آن را شغش نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری). چوبی را گویند که ندافان بدان پنبه را گردانند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی که ندافان پنبه و پشم را بدان گردآوری کرده و زیر و رو نمایند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
در عربی خرمایی را گویند که دانۀ آن هنوز سخت نشده باشد. (برهان) (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب کلمه ’سنت’ و ’سانتا’ است. کلمه ای است که ’سانتا’ ی اسپانیایی و ایتالیایی را بدان تعریب کرده اند و عده ای از شهرهای اسپانیا مبدو به سانتا یا شنت آغازد. (یادداشت مؤلف). شهرها و دژهای متعددی به این نام مبدوند که اکثر از اعمال اندلسند: شنت اشتانی. شنت اولالیه. شنت بریه. شنت بیطره. شنتجاله. شنترین. شنت طوله. شنتغنش. شنت قبله. شنت مریه. شنت یاقب. رجوع به معجم البلدان و دائره المعارف اسلام شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
بلغت زند و پازند بمعنی سال است و به عربی سنه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَنِ)
منش. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
جز تو نزاد حوا و آدم نکشت
شیرنهادی به دل و بر منشت.
محمد بن مخلد سگزی (ازتاریخ سیستان ص 212).
رجوع به منش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَت ت)
پراکنده و متفرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انشتات شود، متمایز و جدا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نِ)
در تداول عامه، رغبت.
- منشت نشدن،مکروه و منفور داشتن چیزی را: منشتم نمی شود، یعنی چون دستهای آلوده بدان خورده یا مردمی پلشت کار و شوخگن آن را پخته و ساخته اند رغبت به خوردن آن نمی کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منش و منشت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ عَ)
شنعه. شناعت. مأخوذ از شنعه عربی بمعنی زشتی و بدی. (از غیاث اللغات و گوید در تاج به کسر آمده است). شناعت. زشتی. زشت شدن. (یادداشت مؤلف). قبح و زشتی. (فرهنگ نظام). زشتی و بدی. (ناظم الاطباء). زشتی. قبح. بدی. (فرهنگ فارسی معین) :
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی (بوستان).
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت.
سعدی.
تفو بر چنین ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند.
سعدی.
- شنعت و رسوایی، زشتی و رسوایی:
خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت و رسوایی هست.
سعدی.
، رسوایی، حقارت و پستی. (ناظم الاطباء)، زشت شمردن. (یادداشت مؤلف) :
خودیکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعت عربان مهول.
مولوی.
و رجوع به شنعه شود.
، طعنه زدن. (ناظم الاطباء). طعنه. (فرهنگ فارسی معین) (غیاث) :
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش.
سعدی.
- شنعت کردن، تقریع کردن. (یادداشت مؤلف). طعنه زدن. سرزنش کردن. (فرهنگ فارسی معین). سرکوفت زدن:
ای برادر ما به گرداب اندریم
وانکه شنعت می کند بر ساحل است.
سعدی.
، کراهت، بی رحمی، درشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شناه. جمع واژۀ شانی. (از ناظم الاطباء). دشمن دارندگان و این جمع تکسیر شانی ٔ است که مهموزاللام است. (غیاث اللغات). رجوع به شانی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پایروند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ دَ)
بمعنی دیدن باشد و به عربی رؤیت خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خوش. (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نیک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). با وشت = وش قیاس شود. (از حاشیۀ برهان چ معین). تندرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ)
کردار. چنانکه گویند: ’بدکنشت’، یعنی بدکردار. (از برهان) (ناظم الاطباء). بدین معنی به ضم اول معادل ’کنش’. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
به گفتار گرسیوز بدکنشت
نبودی درختی ز کینه به کشت.
فردوسی.
و رجوع به کنش و بدکنشت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ / کِنِ)
به معنی آتشکده است و معبد یهودان. (برهان) (از ناظم الاطباء). آتشکدۀ پارسیان و محل عبادت آنان بوده چنانکه مسجد و مکه در میان مسلمانان قبله و معبد است. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشکده را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بتخانه، و در رشیدی آتشکده و در برهان... به معنی معبد یهود و در سراج نیز... عبادت خانه کفار. (غیاث). معبد یهودان خصوصاً و عبادتگاه کافران عموماً. (فرهنگ فارسی معین). در پهلوی ’کنشیا’ (مجمع) عبری ’کنسث’ (جامعه) ، آرامی ’کنوشتا’ (کنیسه). (از حاشیه برهان چ معین). نیازشگاه یهودان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنیسه. نمازخانه. کلیسا. کلیسیا. کلیسه. مقابل مسجد. نمازگاه. (یادداشت ایضاً) : مشتری دلالت دارد بر مزگت ها و منبرها و کنشت و کلیسا. (التفهیم).
ز سرگین و دستار و زربفت و خشت
همی گفت با سفله مرد کنشت.
فردوسی.
پدر دیر او بود و مادر کنشت
نگهبان و جویندۀ خوب و زشت.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2385).
مست را مسجد و کنشت یکیست
نیست را دوزخ و بهشت یکیست.
سنائی.
اگر رأی جهان آرای فیروزی مرا فیروزی اقطاع مابین الحصنین فرموده بنای کنشتی و سرایی اطلاق فرماید در جهانداری و بختیاری همانا کمال عاطفت افزاید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 19). جهودان را کنشت است و ترسایان را کلیسیا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان). و در شارستان مرو کنشتی بنا کرد و آن کنشت به نزدیک بنی اسرائیل بنای بزرگوار بود. (تاریخ بیهق ص 22).
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا.
خاقانی.
دوزخی افتاده به جای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت.
نظامی.
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت.
نظامی.
کنشت و کلیسا خراب کردند. (کتاب النقض ص 510).
وان دگر بهر ترهب در کنشت
وان دگر بهر حریفی سوی کشت.
مولوی.
هین چه راحت بود زان آواز زشت
کو فتاد از وی به ناگه در کنشت.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 336).
ترا آسمان خط به مسجد نوشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت.
سعدی.
همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت.
حافظ.
محراب یهود اگر کنشت است
او را چه گنه که سرنوشت است.
امیرحسینی.
برسم هنگام بندگی به جای آوردن ایستاده بود در کنشت رسید وقت انداختن بخور کندور در آتش. (ترجمه دیاتسارون ص 8 از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جای بستن خوکان. (برهان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). در برهان گفته معبد یهودان و جای بستن خوکان و این عبارتی سخیف است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1195)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
زشتی قبح بدی، طعنه
فرهنگ لغت هوشیار
معین بر آن است که این واژه در فارسی از نشف تازی گرفته شده این برداشت روا نمی نمایاند زیرا نشت تراویدن است و چکه کردن و درز کردن راز و نشف در تازی درست آرش باژ گونه دارد و برابر است با به خود کشیدن، واژه نشت در گویش تبری به آرش کهنه و پوسیده گیلکی با دو آرش تراوش و چین و چروک شده آمده (بنگرید به واژه نامه تبری صادق کیا و ویژگی های دستوری و فرهنگ واژه های گیلکی جهانگیر سرتیپ پور) در گویش نایینی نیز نشت برابربا تراوش آمده (بنگرید به فرهنگ نایینی منوچهر ستوده) در گویش خراسانی نیز واژه نشت برابر با (نفوذ مایعی از ظرف) آمده (بنگرید به فرهنگ گویش خراسان بزرگ امیرشالچی) هم چنین نمی توان پذیرفت که این واژه از نشط تازی گرفته شده باشد زیرا که این واژه به آرش ربایش گرفتن و گره زدن بر ریسمان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشت
تصویر منشت
اندیشه کردن تفکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنشت
تصویر کنشت
معبد یهود و نصاری، آتشکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشت
تصویر شوشت
پارسی تازی گشته از شوشه با آرش: کاکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیشت
تصویر شیشت
درشتی طبع و گرانی خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشت
تصویر نشت
((نَ))
سرایت آب یا آتش از چیزی به چیز دیگر، شکستگی، خرابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنعت
تصویر شنعت
((شُ عَ))
زشتی، بدی، قبح، طعنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنشت
تصویر کنشت
((کِ یا کُ نِ))
معبد یهودیان (خصوصاً)، عبادتگاه، کافران (عموماً)
فرهنگ فارسی معین
دیر، صومعه، عبادتگاه، کنیسه، معبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تراویدن، تراوش، ترشح، چکه، نشر، برملا، بروز، درز کردن، شایع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لرزش شدید لرزش شدید بدن، استفراغ قی
فرهنگ گویش مازندرانی
کثیف، کسی که نظافت را رعایت نکند، نیش
فرهنگ گویش مازندرانی