جدول جو
جدول جو

معنی شنتم - جستجوی لغت در جدول جو

شنتم
(شَ تَ)
ابوعاصم یا ابوسعید سهمی. صحابی است (یا آن شنیم به یای حطی است). (از منتهی الارب). صحابه کسانی بودند که در روزگار سختی و هجرت، شانه به شانه پیامبر اسلام (ص) ایستادند و از او حمایت کردند. هر فردی که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده، در زمره ی صحابه قرار می گیرد. واژه ی «صحابی» در منابع اهل سنت و تشیع بسیار مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شتم
تصویر شتم
دشنام دادن، فحش دادن، ناسزا گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شصتم
تصویر شصتم
ویژگی کسی یا چیزی که در مرتبه یا مرحلۀ شصت باشد، شصتمی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ صِ)
شنتم. یا ابوسعید. صحابی استصحابی به کسی گفته می شود که پیامبر اکرم (ص) را درک کرده، به او ایمان آورده و در دوران زندگی اش به دین اسلام پایبند مانده باشد. این افراد اغلب از نخستین پذیرندگان اسلام بودند و نقش بسیار مؤثری در تشکیل تمدن اسلامی، گسترش فتوحات و نقل احادیث نبوی داشته اند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ عَبْ با)
احمد بن عبدالعزیز بن هشام فهری شنتمری، نحوی شاعر. او از شاگردان ابوعلی بن زرقاله است و تا 553 هجری قمری میزیسته است. او راست: چندین ارجوزه در نحو و قرائت و جز آن. و رجوع به احمد... شود
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالرحمان بن نخیل الحمیری الشنتمری مکنی به ابوالعباس. شاگرد او ابوالعباس احمد بن عبدالعزیز بن عنزوان کاتب شنتمری آنگاه که او با گروهی از طلبه بشنتمریه نزد وی تلمذ میکرده اند در مدیح احمد گفته است:
و مجلس لیس لشربه
باع و باع الخیر فیه مدید
و ربّما تقضی حیاه به (؟)
و ینثنی العالم فیه بلید
یزینه فی جمعه فتیه
غر کما تدری صباح الخدود
ما منهم فی جمعهم واحد
الاّ اخونبل و ذهن حدید
تجمعوا حول فقیه حوی
حلماً و علماً مع رأی سدید
ان جأک النکرفی مشکل
فأن من یبلغ ماقد ترید (؟)
و ان یقل کان الذی قاله
و لم یکن فیه لخلق مزید
کأنه بین تلامیذه
بدر بدا بین نجوم سعود.
(معجم الادباء ج 1 ص 216)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالعزیز فهری شنتمری مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح شواهد ایضاح ابی علی. وفات وی پس از سال 550 هجری قمری بود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ مِ شَ تَ مَ)
یوسف بن سلیمان بن عیسی نحوی. شنتمر بلدی است در اندلس که اعلم بدانجا منسوب است. وی مکنی به ابوالحجاج و از مشاهیر علمای ادب و نحو است. او راست: 1- تحصیل عین الذهب من معدن جوهرالادب فی علم مجازات العرب. 2- شرح دیوان طرفه بن العبد. 3- شرح دیوان زهیر بن ابی سلمی المزنی و بآخره طرف من اخبار زهیر و جمله من شعره الذی لم یذکر فی هذا الشرح. 4- شرح الشعراء السته. (از معجم المطبوعات). و رجوع به اعلام زرکلی و روضات الجنات ص 48 و تاریخ الخلفا ص 282، و اعلم و ابوالحجاج و یوسف در همین لغت نامه شود، سست و گران گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ ری یُلْ اَ لَ)
ابوالحجاج یوسف بن سلیمان بن عیسی نحوی شنتمری، معروف به اعلم (منسوب به شنتمریه یا شنتمار شهری به اندلس). در سال 432 هجری قمری به قرطبه رفت و در آنجا به فراگرفتن ادب و دانش از ابراهیم الافلیلی و ابوسهل الحراثی و ابوبکر بن احمد ادیب بپرداخت. در ادب و لغت و معانی اشعار و ضبط آن معروف به ود و در اواخر عمر نابینا شد و در اشبیلیۀ اندلس درگذشت. (از معجم المطبوعات ستون 459)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب کلمه ’سنت’ و ’سانتا’ است. کلمه ای است که ’سانتا’ ی اسپانیایی و ایتالیایی را بدان تعریب کرده اند و عده ای از شهرهای اسپانیا مبدو به سانتا یا شنت آغازد. (یادداشت مؤلف). شهرها و دژهای متعددی به این نام مبدوند که اکثر از اعمال اندلسند: شنت اشتانی. شنت اولالیه. شنت بریه. شنت بیطره. شنتجاله. شنترین. شنت طوله. شنتغنش. شنت قبله. شنت مریه. شنت یاقب. رجوع به معجم البلدان و دائره المعارف اسلام شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
بلغت زند و پازند بمعنی سال است و به عربی سنه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خراشیدن. (منتهی الارب). خدش. (اقرب الموارد) ، کافتن و یقال: رمی فشنم، ای خرق طرف الجلد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ نُ)
گوش بریدگان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ نَ)
پارۀ آتش که برجهد. یقال: یتطایر شنمه، ای شراره من الغضب. (منتهی الارب). بمعنی شلم. شرارۀ غضب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شنتم یا ابوعاصم. صحابی است
لغت نامه دهخدا
بمعنی پیشانی خرسها، یکی از مرز و بوم اراضی موعود است که فیمابین عینان و ربله واقع بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دشنام دهنده، کسی که دیگری را به چشم حقارت بنگرد، کسی که در بدبختی دیگری خوشحالی کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ تُ)
شصتمین. چیزی که در مرتبۀ شصت واقع شده باشد. واقع در مرحلۀ شصت. (ناظم الاطباء). واقعشده در مرتبۀ شصت. (یادداشت مؤلف). رجوع به شصتمین شود.
- یک شصتم، از شصت یک قسمت. شصت یک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ تُ)
شستمین. صفت توصیفی عددی، چیزی که در مرتبۀ شصت واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) :
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در، تو ای شستم قوی شستی.
ناصرخسرو.
رجوع به شست و شستمین شود
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نَ / شِ عَم م)
دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دراز و طویل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نَ)
رغماً له شنغماً، از اتباع است، برخلاف میل و خواهش او. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به سنغم شود
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نَ)
اندک. (از منتهی الارب). قلیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تُ)
جمع مذکر ضمیر مخاطب یعنی شما. (ناظم الاطباء). شما جماعت مذکر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). شما، کسی را کاری رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). بلا و سختی رسیدن و درآمدن. (آنندراج) ، قصد کردن. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
سبوی سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سبوی سبز. (اقرب الموارد) (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). ج، حناتم. (منتهی الارب) ، درخت حنظل، ابرهای سیاه. حنتمه، یکی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نَ)
فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فربه و سمین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ تُ)
ابن ثوابۀ طائی. او محدث بود. عبدالله بن ابی سعد وراق از وی روایت کند. (از منتهی الارب) (تاج العروس). در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از شستم
تصویر شستم
چیزی که در مرتبه شصت واقع شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتم
تصویر شتم
دشنام، ملامت، فساد، زیان، سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی شستم 60 و شست از انگشتان واقع در مرحله شصت: فصل شصتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنم
تصویر شنم
آب سرد لایماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتم
تصویر شتم
((شَ تْ))
دشنام دادن
فرهنگ فارسی معین
بدگویی، دشنام، زشتیاد، سخن زشت، فحش، ناسزا، ناسزاگویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد