جدول جو
جدول جو

معنی شناختن - جستجوی لغت در جدول جو

شناختن
آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناختن، شناسیدن، اشناسیدن
با کسی آشنایی داشتن، دوستی داشتن
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
فرهنگ فارسی عمید
شناختن(مُ تَ مِ گَ تَ)
واقف شدن و معرفت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). عرفان. عالم بودن. (یادداشت مؤلف). علم پیدا کردن بر چیزی. آگاهی یافتن. معرفت و علم پیدا کردن:
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری.
تا کجا گوهری است بشناسم
دست سوی دگر نپرماسم.
ابوشکور.
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز شاد ویزدان شناس.
فردوسی.
گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز
تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.
لبیبی.
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس.
منوچهری.
وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). امیر گفت: من طاهر راشناخته بودم در رعونت و نابکاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394).
چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش
بشناس نخستینش پس آنگاه نکو دار.
ناصرخسرو.
بیدانش آمدی و در اینجا شناختی
کاین چیست وآن چه باشد این چون و آن چراست.
ناصرخسرو.
ورمان همی بباید او را شناختن
بی چون و بی چگونه طریقی است بس عسیر.
ناصرخسرو.
در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی. (نوروزنامه).
ای شده از شناس خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز.
سنایی.
بخودش کس شناخت نتوانست
ذات او هم بدو توان دانست.
سنایی.
و خطری بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته. (کلیله و دمنه). اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک آن غلو و التماس ننمایمی. (کلیله و دمنه). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن فلک را فایدتی باشد... یک ساعت به ترک همه بگویمی و سعادت دوجهانی در آن شناسمی. (کلیله و دمنه).
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مردم.
سوزنی.
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما.
خاقانی.
هرکه را من بمهر خواندم دوست
چون دگر کس شناخت شد دشمن.
خاقانی.
هرکه چنین روی دید جامۀ سعدی درید
موجب دیوانگی است آفت بشناختن.
سعدی.
ای دل گرت شناختن راه حق هواست
خود را بدان که عارف خود عارف خداست.
ابن یمین.
شناختن نتوانی هگرز ایزد را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی.
قاآنی.
اعتراف، چیزی را شناختن. (منتهی الارب). تعارف، یکدیگررا شناختن. (زوزنی). عهد، شناختن. معرفه، عرفان، عرف، عرفه، شناختن و دانستن بعد از نادانی. فراسه، شناختن اسب و سواری کردن. (منتهی الارب)، انگاشتن. فرض کردن. به حساب آوردن. گمان بردن. گرفتن.بشمردن. (یادداشت مؤلف) :
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزۀ گاوسار
بمردی نشیند در آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس
چنین گر تومهمان شناسی شناس.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا همچو فرزند خود می شناس.
فردوسی.
، دانستن. منسوب داشتن:
به گردون گردان کله برفراخت
همه شادمانی ز یزدان شناخت.
فردوسی.
، بجای آوردن. (یادداشت مؤلف). تشخیص دادن چیزی یا کسی. دریافتن. ادراک کردن:
رها کرد زن را و بنواختش
چنان کرد پیدا که نشناختش.
فردوسی.
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم.
عنصری.
و دانیال را نیز گفته اند که برخیزید و به زمین بابل روید و خویشتن را از بخت النصر بازخرید و از وی امان خواهید تا شمارا امان دهد. گفتند به چه شناسیم او را. (قصص الانبیاء ص 179)، تمیز دادن دو چیز از یکدیگر.تشخیص دادن. تمیز کردن. بازشناختن:
زان عقیقین میی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت.
رودکی.
و بدل اندر عقلی نهاد تا اندریابند و حق از باطل بشناسند. (ترجمه طبری بلعمی).
ز دانایی او را فزون بود بهر
همی زهر نشناخت ازپای زهر.
فردوسی.
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه.
قریعالدهر.
چهار حد بساط از فروغ طلعت او
ز طور نور تجلی شناختن نتوان.
فرخی.
ای نام شنوده عاجل و آجل
بشناس نخست آجل از عاجل.
ناصرخسرو.
لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی ز آماس.
ناصرخسرو.
علاج هر دو نوع [لقوه] یکی است لکن بر طبیب واجب است که فرق کند و این از آن بشناسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سلطان سخن او بی غرض شناخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434).
ضد را از ضد شناسند ای جوان.
مولوی.
توان شناخت به یک نظره درشمایل مرد
که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم.
سعدی.
هرکجا سختی کشیده ای... را بینی خود رادر کارهای مخوف اندازد... و از عقوبت نهراسد و حلال از حرام نشناسد. (گلستان).
- بازشناختن چیزی از چیزی، تمیز کردن. (یادداشت مؤلف) :
اینهمه روز مرگ اگر بینی
نشناسی ز یکدگرشان باز.
رودکی.
که کس بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین دست ایشان ببست.
فردوسی.
درویش گرسنه... و توانگر با همه نعمت چون مرگ فرازآید از یکدیگرشان باز نتوان شناخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)، [و نوح] از آن تأثیر [از تأثیر آن دو جوهر] روز از شب بازشناختی. (مجمل التواریخ).
قبله اول ز قبله بازشناس
تا بدانی تو فربهی ز آماس.
سنایی.
که این زنگاری آیینه وش را
چو شانه بازنشناسم سر ازپا.
خاقانی.
در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت.
نظامی.
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره بازنشناختی.
سعدی.
- پای از دست (دست از پای) نشناختن، تشخیص وتمیز ندادن این از آن. (یادداشت مؤلف) :
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بر آن نامداران زمین
که کس بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین دست ایشان ببست.
فردوسی.
- حق کسی یا چیزی را شناختن یا حق نعمت کسی را شناختن، وقوف داشتن به حق وی. تشخیص دادن حق وی. معترف شدن به حق وی. سزا دادن و نواختن او را:
بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت
شاد باش ای پادشاه حق شناس حقگزار.
فرخی.
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
زآخور سنگین طلب توشۀ یوم الحساب.
خاقانی.
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهدبه نعمت خوار.
نظامی.
- خود را بازشناختن، از خطا برگشتن. (یادداشت مؤلف) : جمشید در آخر پادشاهی ناسپاس گشت و اندر خدای تعالی عاصی شد و چون کارهابر وی بشورید پشیمان گشت و خود را بازشناخت. (مجمل التواریخ والقصص).
- خود را شناختن پسری یا دختری (مراهقین) ، در تداول عوام، به حد مردان یا به حد زنان رسیدن. بالغ شدن. حالم شدن. رسیده شدن. (یادداشت مؤلف).
- خویشتن نشناختن، متکبر و مغرور شدن. (یادداشت مؤلف) : او باد در سر کرده و خویشتن را نمیشناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145).
- شناخته شده بودن، معروف بودن. شهرت داشتن: پیغمبر (ص) اندر قریش شناخته شده بود به امانت و دیانت و راستگویی و او را محمد الامین خواندندی. (ترجمه طبری بلعمی). رجوع به شناخته شود.
- ناخویشتن شناس، متکبر و مغرور: امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128).
- واشناختن، بازشناختن:
برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وانشناختندش.
نظامی.
و رجوع به بازشناختن شود.
- هرّ را از بر نشناختن، ندانستن. تمییز ندادن.
، اعتراف. قبول. اقرار کردن و اعتراف نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شناختن
آشنا شدن، دانستن
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
فرهنگ لغت هوشیار
شناختن((ش تَ))
دانستن، اقرار کردن، دوستی داشتن
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
فرهنگ فارسی معین
شناختن
لمعرفةً
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به عربی
شناختن
Recognize
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شناختن
reconnaître
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شناختن
признавать
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به روسی
شناختن
erkennen
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به آلمانی
شناختن
впізнавати
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
شناختن
rozpoznać
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به لهستانی
شناختن
认出
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به چینی
شناختن
reconhecer
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
شناختن
riconoscere
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
شناختن
پہچاننا
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به اردو
شناختن
herkennen
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به هلندی
شناختن
চিনতে পারা
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به بنگالی
شناختن
จดจำ
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به تایلندی
شناختن
kutambua
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
شناختن
tanımak
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
شناختن
認識する
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
شناختن
reconocer
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
شناختن
인식하다
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به کره ای
شناختن
mengenali
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
شناختن
पहचानना
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به هندی
شناختن
לזהות
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشناختن
تصویر اشناختن
شناختن، آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناسیدن، شناسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
نشناختن. استنکار. (زوزنی) (منتهی الارب). انکار. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). نکر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تناکر. (منتهی الارب). مقابل شناختن. رجوع به شناختن شود
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
ناشناختن. مقابل شناختن. رجوع به شناختن شود، انکار کردن. خستو نبودن. (یادداشت مؤلف) ، تمیز ناکردن. تمیز ندادن. تشخیص ندادن:
آن عقیقی مئی که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ دَ)
فهم کردن. (زمخشری). تمیز دادن. درک کردن. دریافتن: بشناختم که آدمی شریف تر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). رجوع به شناختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ کَ دَ)
شناختن. اشناسیدن:
گفتم او را درست که اشناسد؟
گفت اشناسدش طعان و ضراب.
عنصری.
و رجوع به شناختن و اشناسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
لایق شناختن. درخور شناسایی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشناختن
تصویر نشناختن
تمیز ناکردن، تشخیص ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشناختن
تصویر بشناختن
فهم کردن، درک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشناختن
تصویر اشناختن
شناختن
فرهنگ لغت هوشیار