جدول جو
جدول جو

معنی شمغنده - جستجوی لغت در جدول جو

شمغنده(شَ غَ دَ / دِ)
گندیده. بدبوی. متعفن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بمعنی شماغنده است. (فرهنگ جهانگیری). شخصی که از او بوی بد آید. (برهان). رجوع به شمغند و شماغنده شود، مدهوش گشته از ترس و بیم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) ، در مجمل اللغه در مادۀ لخن می نویسد: اللخن شمغنده، یعنی ختنه ناکرده و امراءه لخناء، زنی گنده فرج. در فرهنگ های فارسی، شمغنده را بمعنی دیگر مادۀ لخن می آورند که گندگی باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهنده
تصویر شاهنده
(دخترانه و پسرانه)
شاینده، نیکوکار، صالح، لقب بهرام پسر هرمز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
آمیخته شونده، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمغند
تصویر شمغند
هر چیز بدبو و گندیده، متعفن، بدبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماغنده
تصویر شماغنده
شمغند، هر چیز بدبو و گندیده، متعفن، بدبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمرنده
تصویر شمرنده
کسی که چیزی را می شمارد، شمارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
ترسنده، رمنده، بوینده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ غُ دَ / دِ)
دمل بود که بر تن مردم برآید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434). چیزی بود که در گوشت تن پدید آید چند فندگی و بزرگتر و در میان پوست و گوشت بماند و باشد که ریم گیرد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بعضی گفته اند گره و گنده ودنبلی باشد که بسیار درد کند. (برهان) :
بردار درشتی ز دل خصم به نرمی
بر دوستی اندر نبد ای دوست مغنده.
اسدی (از لغت فرس چ اقبال ص 433).
، گرهی باشد که در زیر پوست باشد و درد نکند چون بجنبانند حرکت کند و آن را به تازی غدود خوانند. (جهانگیری). چیزی باشد بر اندام مردم و در گوشت بود چون دملی سخت. (صحاح الفرس). گرهی و گنده ای را گویند که بر اندام مردم از گوشت مانند گردکان برمی آید. و بعضی گره و گنده های کوچک را گفته اند که در میان گوشت و گاهی در زیر پوست مانند اشپل ماهی می باشدو به عربی غده می گویند. و بعضی هر گره و گنده ای را گویند که در بدن آدمی به هم رسد خواه کوچک و خواه بزرگ، خواه درد کند و خواه درد نکند. (برهان). غده و هر گره گنده ای که بر اندام مردم برمی آید و گرهی که درمیان گوشت و گاه در زیر پوست مانند اشپل می باشد و هر گرهی که در بدن آدمی به هم رسد خواه بزرگ باشد و یا کوچک و با درد و یا بی درد. (ناظم الاطباء) : بجره، مغندۀ شکم و روی و گردن. (منتهی الارب) ، هر گره درددار و برآمدگی سختی که از شکستگی استخوان پدید آید، بازار اسب فروشی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغند شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ / دِ)
مردم شجاع و دلاور. (از برهان) (آنندراج) ، آشفته شونده. (فرهنگ فارسی معین) ، پوینده، بیهوش شده. (برهان). بیهوش. (آنندراج) (انجمن آرا) ، بانگ و غریو برآورنده (ازتشنگی و گرسنگی). (فرهنگ فارسی معین) ، بیم زده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
شمنده مرغ بدان برج برفشاند پر
رمنده رنگ بر آن سنگ برگذارد گام.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ/ مُ رَ دَ / دِ)
شمارنده. حساب کننده. (یادداشت مؤلف). شمارگیر. رجوع به شمارنده و شمردن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ غَ دَ / دِ)
هر چیز بدبو و متعفن. (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان) :
خطش چو پشت و روش شماغنده و سیاه
کاغذ تباه و ژنده چو کون دریدگان.
پوربهای جامی (از انجمن آرا).
، زن بدبو. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
گلوله (مطلقا)، گرهی که در میان گوشت باشد غده، دمل، هر چیز ممزوج درهم آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهنده
تصویر شاهنده
متقی و پرهیزگار و صالح و نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیبنده
تصویر شیبنده
آمیخته شونده، لزرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
بر هم زننده آمیزنده، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورنده
تصویر شورنده
تعمید دهنده، شوینده، شست و شو دهنده، شورش کننده، انقلاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوینده
تصویر شوینده
کسی که چیزی را می شوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
شکار کننده، شکننده درهم شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنونده
تصویر شنونده
مستمع، سامع، کسی که گوش میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ناقص، چیزی که خود قابل شکستن باشد، پائین آورنده قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرمنده
تصویر شرمنده
خجل، صاحب شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشنده
تصویر شخشنده
لغزنده فرو خیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانده
تصویر خمانده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلغنده
تصویر پلغنده
پرونده بقچه رزمه
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق گلوله است از هر چه باشد -2 آن پنبه برپیچیده که حلاجی کرده باشند عمدا پنبه گلوله کرده پنبه بر پیچیده که زنان ریسند کلوچ گلیج گلوله آغنده پاغند، پنبه دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغنده
تصویر بلغنده
جامه دان، بقچه، بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغنده
تصویر ارغنده
خشمگین غضبناک غضبان خشم آلود آشفته و به خشم آمده ارغند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمغند
تصویر شمغند
بد بوی متعفن، زن بد بوی (خصوصا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
دلاور و شجاع، بیهوش، بیم زده
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
بوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
((شَ مَ دِ))
رمنده، ترسنده، بیهوش شونده، آشفته شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنونده
تصویر شنونده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ظریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمارنده
تصویر شمارنده
کنتور
فرهنگ واژه فارسی سره