تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)
منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)