جدول جو
جدول جو

معنی شلنج - جستجوی لغت در جدول جو

شلنج
(شِ لِ)
سجاده. جانماز. (ناظم الاطباء). بمعنی سجاده آمده است. (از شعوری ج 2 ورق 142). شلیخ
لغت نامه دهخدا
شلنج
سجاده و جانماز
تصویری از شلنج
تصویر شلنج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آلنج
تصویر آلنج
آلوچه، آلوچۀ جنگلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از النج
تصویر النج
ریشه ای شبیه زردک، متعلق به گیاهی با ساقۀ ستبرو گل های سفید که در طب قدیم کاربرد داشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلنگ
تصویر شلنگ
نوعی جست و خیز و برداشتن گام های بلند هنگام راه رفتن، جست و خیز، شلنگ تخته
شیلنگ، لولۀ لاستیکی یا پلاستیکی برای آب پاشی یا جا به جا کردن مایعات از ظرفی به ظرف دیگر
شلنگ انداختن: جست و خیز کردن، قدم بلند برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلنج
تصویر خلنج
خلنگ، گیاهی درختچه ای با گل های سرخ، زرد یا سفید که بیشتر در نواحی گرم می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکنج
تصویر شکنج
شکن، پیچ و تاب، پیچ و خم زلف
شکنجه
مکر و حیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او شکافته باشد، لب شکافته، شکرلب، سه لنج، سه لب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
مقدار، اندازه، قدر و اندازۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنج
تصویر کلنج
عجب، تکبر، خودستایی
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج
فرهنگ فارسی عمید
(خِ لَ)
کبوتری که تمام آن سیاه باشد مگر یک یا دو پراز بال آن که سپیده بود. (از ناظم الاطباء) ، هر چیز دورنگ و ابلق. خلنج (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ لِ)
نشکنج. عمل گرفتن عضوی و کندن به ناخن. (ناظم الاطباء). نیشگون. (یادداشت بخط مؤلف) ، خوابیدگی و بی حسی عضوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
حکیم مؤمن در تحفه (ص 32) آرد: النج لغت یونانی بمعنی اصل است، و آن بیخ نباتی است شبیه به زردک، ساقی باریک بقدر یک شبر، و گلی سفید مانند گل زردک و تخمی سفید و طولانی و خالدار که طول آن کمتر از برنج است دارد و در سر شاخه های آن قبه ای مثل جوز است. بهترین آن هندی است. در آخر دوم گرم و خشک و با اندک تلخی است. مؤلف تذکره سرد و تر در سیم میداند و بالخاصه تخم آن را جهت شری از هر خلطی که باشد مجرب میداند و باید روز اول نیم درهم آن را با سه اوقیه سکنجبین بنوشند و روز دوم نیم مثقال، و روز سوم یک درهم و یک مثقال. برگ و ثمر و ساق هر یک که باشد با شراب و عسل جهت سقوط مشیمه مجرب دانسته اند و بیخ آن برای تقطیر بول رطوبی نافع است - انتهی. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
(قِ لِ)
دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری بوکان و8 هزارگزی خاور شوسۀ بوکان به میاندوآب. این ده کوهستانی و معتدل سالم است. سکنۀ آن 116 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ / فَنَ)
حلقۀ در و قفل در. (یادداشت مؤلف). این کلمه بصورت ’فلج’. ’فلخ’، ’زفلج’ در نسخ فرهنگ اسدی ضبط شده است و صورت صحیح آن معلوم نشد:
در به فلنج کرده بودم استوار
وز کلیدانه فروهشته مدنگ.
علی قرط اندکانی.
رجوع به فلج شود
لغت نامه دهخدا
(کِ لَ)
بمعنی چرک و وسخ باشد، بمعنی عجب و خودستایی و تکبر وتجبر هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انگشت کوچک و خنصر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ)
نشکنج و گرفتگی عضوی به سر ناخنها چنانکه بدرد آید. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). گرفتن عضو به دو ناخن چنانکه بدرد آید. (غیاث). صورتی از نشگون
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ)
معرب بشلنگ و پشلنگ و آن حصاری بوده است در تخوم سیستان ولایت غور که به دست محمود غزنوی فتح شد. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 28). رجوع به فشلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ / بَ لَ)
قدر و مقدار و اندازۀ چیزی. (برهان) (آنندراج). اندازه و قدر هر چیزی. (شرفنامۀ منیری) ، شخص درشت و گول و سنگین و منتفخ که برای کار خیری بپا نمی خیزد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، شخصی که به وعده وفا نکند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
آلوچه
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
شکن. تاب. پیچ. (آنندراج) (انجمن آرا). تاب. پیچ. (غیاث). تاب بود. (فرهنگ خطی). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی). مطلق چین. شکن. پیچ. تاب. کلچ. ماز. (یادداشت مؤلف) :
چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش
چو ابر ازدرخش و چو مستان ز هوش.
اسدی.
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست.
حافظ.
- شکنج بر ابرو برزدن، گره بر ابرو زدن. سخت خشمگین شدن:
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج.
نظامی.
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو درآمدن شود.
- شکنج به ابرو درآمدن، کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است:
به ابرو درآمدکمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج.
نظامی.
رجوع به ترکیب شکنج به ابرو برزدن شود.
- شکنج دیده، چین خورده:
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده.
نظامی.
- شکنج گیر، چین و شکن گیرنده:
پایم چو دو لام خم پذیر است
دستم چو دویی شکنج گیر است.
نظامی.
، تاب ریسمان. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، چین تای جامه و جز آن. (از برهان) (ناظم الاطباء)، آژنگ. چین و ترنجیدگی که بر پوست افتد. انجوخ. انجوغ. انجغ. انجخ. (یادداشت مؤلف). چین پیشانی و شکم. (ناظم الاطباء) (از برهان) : شکمش فراخ با شکنجها. (التفهیم)، خط، چین کاکل و زلف و گیسو. (ازناظم الاطباء). چین زلف و کاکل. (برهان). چین زلف. (فرهنگ جهانگیری) :
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج.
فردوسی.
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج و گوژی در زلف و جعد آن محتال.
فرخی.
ای نیمه شب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان.
فرخی.
به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره
بجای هر گره اوشکنج و حلقه هزار.
فرخی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
امیرمعزی.
آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و مشک و عنبر در شکنج زلف او متواری. (سندبادنامه ص 180).
دل بی نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد.
خاقانی.
دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی.
نظامی.
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی.
عارفی چشم و دل به رویی داشت
خاطر اندر شکنج مویی داشت.
سعدی.
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش.
امیرخسرو (از جهانگیری).
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش.
حافظ.
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طرۀ لیلی مقام مجنون است.
حافظ.
، گره و عقد. (ناظم الاطباء). گره. (برهان)، پریشانی و درهمی، التوا و پیچیدگی. (ناظم الاطباء)، مار سرخ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). ماری است سرخرنگ. (آنندراج). نوعی از مار که عربان حیه گویند و بعضی گفته اند که مار سرخ را شکنج می گویند. (برهان). نوعی از مار را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : اندر کوههای وی (اهواز) مار شکنج است. (حدود العالم).
زیر خلاف تو جای مار شکنج است
مرد که عاقل بود حذر کند از مار.
فرخی.
هلاک دشمن او را ز هند و از بلغار
شکنج و افعی روید بجای رمح و خدنگ.
ازرقی.
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مار شکنج.
سنایی.
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سر گنج به ز مار شکنج.
سنایی.
نه شکنجی که بود زهرآگین
بل شکنجی که بود دوغ آگنج.
سوزنی.
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم.
سوزنی.
رجوع به مار شکنجی در ذیل مادۀ شکنجی شود، مکر. حیله. فریب. (ناظم الاطباء) (از برهان). مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
از قهر خداوند همی هیچ نترسی
زآن است که با بنده پر از مکر و شکنجی.
ناصرخسرو.
بمعنی اصول هم هست که در مقابل بی اصول است. (برهان)، ضرب و اصول. نغمه. نوا. آهنگ. سرود. (ناظم الاطباء). اصول. صدا. آواز. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه. نوا. (از برهان) :
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار.
قوامی مطرزی (از انجمن آرا).
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فروبست.
(ویس و رامین).
، تعذیب. عقوبت. شکنجه. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. اذیت. شکنجه. (یادداشت مؤلف). شکنجه و آزاری که دزدان را کنند. (برهان). شکنجه. (فرهنگ جهانگیری) :
برفت این چنین دل پر از درد ورنج
تن اندر بلا و دل اندر شکنج.
فردوسی.
سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پا زدن و شکنجها. (تاریخ بیهقی ص 124 چ ادیب).
تا بود حیات پی فشردند
و آخر به همان شکنج مردند.
امیرخسرو (از جهانگیری).
زن ناپارسا شکنج دل است
زود دفعش بکن که رنج دل است.
اوحدی.
هرکه از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید.
اوحدی.
، دهق. دو چوب که با آن گنهکار را عقوبت دهند: مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجها آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368)، پاره. قطعه، خشت پاره. (ناظم الاطباء)، علتی در بدن که از دمیدگی بهم رسد، مانند: خیارک وجز آن. (ناظم الاطباء) (از برهان). مرض خیارک،
{{صفت}} پرچین. (آنندراج) (از انجمن آرا)، درهم کشیده. (آنندراج) (از فرهنگ خطی). ترنجیده، یعنی درهم کشیده. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکنج
تصویر شکنج
تاب و پیچ، پیچ و خم زلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلنج
تصویر صلنج
مرغ بزرک سهره خانگی در انگلیسی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلنگ
تصویر شلنگ
مسافت ما بین دو قدم، برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
کسی که لب بالایین یا لب زیرین او چاک داشته باشد لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته خلنگ درختی است که از آن تیرو نیزه سازند خلنج و خلنگ پارسی برابر است باابلق گرفتن اعضا و کندن بناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلنج
تصویر آلنج
آلوچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
اندازه مقدار، مبلغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکنج
تصویر شکنج
نوعی مار سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکنج
تصویر شکنج
((ش کَ))
چین و چروک، پیچ و خم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلنگ
تصویر شلنگ
((شَ لَ))
گام بلند، نوعی جست و خیز با گام های بلند به هنگام راه رفتن، تخته انداختن، با حرکات بی قاعده و مستانه بالا و پایین جستن، رقص شتری کردن، ول گشتن و همه جا رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
((س لُ))
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او چاک داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلنج
تصویر خلنج
((خَ لَ))
دو رنگ، ابلق، خلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
((بَ لَ))
اندازه، مقدار، مبلغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلنج
تصویر فلنج
جمع
فرهنگ واژه فارسی سره