جدول جو
جدول جو

معنی شقلاق - جستجوی لغت در جدول جو

شقلاق
(شَ / شُقْ قِلْ لا)
سخت شوخگن. سخت چرکین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شقراق
تصویر شقراق
دارکوب، اخیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قشلاق
تصویر قشلاق
سرزمین گرمی که مردم چادرنشین زمستان ها در آنجا به سر می برند، گرمسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلاق
تصویر شلاق
تازیانه، تازیانه که از تسمه درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شقاق
تصویر شقاق
مخالفت کردن، ناسازگاری، ترک، شکاف
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
معرب از فارسی. لک لک. لقلق. لکلک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
کفتگی رسغ ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکافتن پوست از سرما و جز آن در دو دست و روی. بیماریی باشد ستور راو آن ترکیدگیها باشد بر سر رسغ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُقْ قا)
مابین سرین تا جده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ترک و کفتگی که در رسغ دست و پای ستور پدید آید. (از بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). شکاف دست وپای: شقاق خردگاه. شقاق بحولیک. (یادداشت مؤلف). شکاف پای اسب. (مهذب الاسماء) (دهار)، نوعی از بیماری بواسیر که در مقعد پدید آید: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (تذکره ابن البیطار). و آنچه (از قرحه ها) سبب آن بواسیر بود یا شقاق یا خارش... (ذخیره خوارزمشاهی).
- شقاق الشفه، کفتگی لب. ترکیدگی لب. (یادداشت مؤلف) : از بیماریهای لب یکی آن است که کفتگی آرد و به تازی شقاق الشفه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به شقاق مقعد شود.
- شقاق سم، قسمی بیماری ستور. (یادداشت مؤلف).
- شقاق مقعد، شقاق المقعد، شقاق المقعده، کفتگی مقعد. ترکیدگی نشست. (یادداشت مؤلف). کفتگی لبهای شرج را گویند: مقعد را نیز بیماری کفتگی باشد و آنرا به تازی شقاق المقعد گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 249 شود.
،
{{اسم مصدر}} دشمنی. خصومت. مخالفت. خلاف. عداوت. دشمنانگی. (یادداشت مؤلف). ناسازگاری. دشمنی. نفاق. (فرهنگ فارسی معین)،
{{اسم}} جمع واژۀ شقّه و شقّه. (ناظم الاطباء). رجوع به شقه شود،
{{اسم مصدر}} مخالفت و عدم موافقت و اختلاف و نفاق و مخاصمت و عداوت و بغی و نافرمانی. (ناظم الاطباء) : پسر خرکاشی که خویش عاق و مایۀ شقاق بود از میان بگریخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 378).
- شقاق آمدن، سبب جدایی شدن. باعث فراق گشتن:
آن فزونی با خضر، آمد شقاق
گفت رو تو، مکثری هذا فراق.
مولوی.
- شقاق و نفاق، نفاق و شقاق، دشمنی و خصومت. مخالفت و ضدیت. دوتیرگی و اختلاف. (از یادداشت مؤلف) : عهد و میثاق ایشان را نفاق و شقاق داند. (سندبادنامه ص 179). خلقی بسیار از اهل شقاق و نفاق بر زمین انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273).
، تعرض، گناهکاری. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فقه) کراهت هر یک از زن و شوهر است از دیگری. در صورت ترس از ادامۀ شقاق و منتهی شدن به طلاق، بر حاکم است که از طرف زوجین دو حکم برگزیند. حکمهای مزبور اگر موفق به اصلاح شدند کلیۀ شروطی که بر زوجین تحمیل میکنند الزامی خواهد بود. و در صورت عدم موفقیت به اصلاح، و منجر شدن امر به افتراق اجازۀ زوج در طلاق و اجازۀ زوجه در بذل مهر اگر طلاق خلعی باشد لازم است. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به فرهنگ علوم تألیف سجادی شود
لغت نامه دهخدا
(شَلْ لا)
زنبیل گدایان و مسکینان و سائلان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- شلاق درآوردن، گدایی کردن وسؤال نمودن. (ناظم الاطباء).
- ، سخت رویی کردن در سؤال، خریطۀ کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
معرب کلاغ. (لغت محلی شوشتر، خطی: راق)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
گوش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد یا زن سخت بی آرام. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجل مقلاق، مرد سخت بی آرام و همچنین است امراءه مقلاق. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَقْ قا)
چوب بر و هیزم شکن. (مهذب الاسماء). این لفظ بر هیزم شکن اطلاق شود. (از انساب سمعانی) ، مردی که گفتار بی کردار دارد و خود را بیش از آنچه هست مینماید و به همنشینی با پادشاه و چیزهایی از این قبیل افتخار میکند و مینازد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
شقرّاق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به شقرّاق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ)
شاپلاق. شپلق. شاپلاق. طپانچه و سیلی زدن بر روی و بیخ گوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بی آرام ساختن و جنبانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی آرام کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(شَ قِرْ را)
شقرّاق. اخیل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به شقرّاق شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جاهای گرم که زمستان در آن به سر برند، و آن را به عربی مشتاه خوانند. و ییلاق ضدقشلاق است. (آنندراج از غیاث اللغات و فرهنگ وصاف)
لغت نامه دهخدا
(شِ قِرْ را)
شرقراق. شرقرق. شرشق. نوعی از غراب. مرغی است کوچک با خجکهای سرخ و سبز و سیاه و سپید، و از اینجاست که آن را ’اخیل’ هم نامند و آن در زمین حرم و روم و شام و خراسان ونواحی آن یافت شود. چون تلخۀ آن بر زر ناقص عیار گداخته ریزند سرخ و کامل عیار گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج). عوهق. (تاج العروس). مرغی است بقدر فاخته سبز و بدبوی و به فارسی سبزه قبا نامند و در تنکابن کراکر گویند. شرقراق. شرقرق. طیرالعراقیب. اخطب. شرشق. قاریه. زاغ کبود. مرغی است که او را به فال بد دارند. (یادداشت مؤلف). کاسکینه. مرغ سیاه. (زمخشری). کراج. (دهار) (مهذب الاسماء). اخیل. (بحر الجواهر). مرغی است چند کبوتر و رنگ آن بین سرخ و سبز و سیاه. از اول نیسان به سرزمین شام می آید و تا آخر تابستان در آنجا سکونت دارد. و بیشتر در شکاف درختان و دیوارها بسر میبرد. بدبو و بسیارخوان است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 222). مرغی است سرخ و سپید و سبز. (از اقرب الموارد). بلواسه و سنقره گویند، به پارسی کاسکینه و به شیرازی کاسه شکنک گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (تحفۀ حکیم مؤمن). شیرگنجشک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیرگنجشک و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
کاسه گدایی مغولی تازیانه، شوخ شور انگیز تازیانه، شوخ فتنه انگیز، مفسد عیار. تازیانه زنبیل گدایان و مسکینان و سائلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقاق
تصویر شقاق
دشمنی، خصومت، ناسازگاری، نفاق، مخالفت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلاق
تصویر اقلاق
ناآرامی بی آرام کردن، جنبانیدن بی آرام کردن آرام بودن، جنبانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاق
تصویر قلاق
ترکی جایی است در ترکستان ترکی گوش
فرهنگ لغت هوشیار
محلی دارای هوای نسبتا گرم که زمستان را در آنجا گذراند گرمسیر گرمسار مقابل ییلاق: شهزاده غازان از قشلاق مرو مراجعت فرموده بود، جمع قشلاقات. جاهای گرم که زمستان در آن بسر برند، گرمسیر، ضد ییلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقراق
تصویر شقراق
شیر گنجشک از پرندگان کاسکینه شیر گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپلاق
تصویر شپلاق
سیلی توام با صدا: شاپلاق زد به گوشش. بنگریدبه شاپلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقاق
تصویر شقاق
((ش))
دشمنی ورزیدن، دشمنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلاق
تصویر شلاق
((شَ لّ))
تازیانه، شوخ، مفسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قشلاق
تصویر قشلاق
((قِ))
گرمسیر، محل گرم که در زمستان به آنجا کوچ کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقلاق
تصویر اقلاق
((اِ))
بی آرام کردن، آرام بودن، جنبانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلاق
تصویر شلاق
تازیانه
فرهنگ واژه فارسی سره
زمستانه، قشلاغ، گرمسیر
متضاد: ییلاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل گرمسیری در مقابل ییلاق
فرهنگ گویش مازندرانی
از اجزای آبدنگ
فرهنگ گویش مازندرانی