دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خلیّه، نخاریب النحل
دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره کَندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خَلیّه، نَخاریبُ النَحل
نام سازی است که نوازند. (برهان). نام سازی است. (جهانگیری) ، مخفف چغانه است و آن چوبی باشد میان شکافته که چند جلاجل بر آن تعبیه کرده اند. (برهان). مخفف چغانه است. (انجمن آرا) (آنندراج). سازی که چغانه نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بیا مطرب آن چغنه کز یک فغان کشد زاهدان را به دیر مغان. خسرو (از انجمن آرا). ، نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء).
نام سازی است که نوازند. (برهان). نام سازی است. (جهانگیری) ، مخفف چغانه است و آن چوبی باشد میان شکافته که چند جلاجل بر آن تعبیه کرده اند. (برهان). مخفف چغانه است. (انجمن آرا) (آنندراج). سازی که چغانه نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بیا مطرب آن چغنه کز یک فغان کشد زاهدان را به دیر مغان. خسرو (از انجمن آرا). ، نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء).
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود: و از وی (آمل) آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. (حدودالعالم چ ستوده ص 141). در فرق زده ست شانۀ مشکین بی گیسویکی دراز ازغمری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 117). آز چون نیست در سفله مزن موی چون نیست غم شانه مخور. خاقانی. خدمت زلف و رخ کنند ازپی سنبل و سمن شانه در آن مربعی آینه در مدوری. خاقانی. آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند. خاقانی. بینداختم شانه کاین استخوان نمی بایدم دیگرم سگ مخوان. سعدی. شکیل پای ستوران شده سر زلفی ازو گره بجز از دست شانه نگشوده. کمال اسماعیل (از آنندراج). دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش. مفید بلخی (از آنندراج). - پنجۀ شانه، کنایه از ناخن باشد. (آنندراج ذیل شانه). - ، هریک از دندانه های شانه: میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی پنجۀ شانه عجب نیست حنایی دارد. سراج المحققین (از آنندراج). - شانه در آب بودن، مهیای آرایش بودن، چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مودرست باز شود. (فرهنگ نظام) (بهار عجم) : ز زلف موج تا بیرون برد تاب دم ماهی نهاده شانه در آب. سلیم (از بهار عجم). - شانه در آب داشتن، نهادن و قرار دادن شانه در آب: شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت مردم چشمم ز مژگان شانه را درآب داشت. سلیم (از بهار عجم). رجوع به شانه در آب بودن شود. - شانه در آب نهادن، رجوع به شانه در آب بودن شود. - شانۀ زلف، مشط. آن چیزکه بدان موی سر را آراسته کنند. شانه که برگیسو قرار دهند زیبائی را یا آراسته ماندن موی را: زهره شاگردی آن شانۀ زلف تو کند مشتری بندگی بند قبای تو کند. منوچهری. - شانۀ عاج، شانه که از عاج ساخته شده باشد: مرا حاجیی شانۀ عاج داد که رحمت بر اخلاق حجاج باد. سعدی. - ناخن شانه، شاخۀ شانه. دندانۀ شانه: از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه. طاهر غنی (از آنندراج). ، استخوان مابین دو دوش. (فرهنگ رشیدی). استخوان کتف. (از برهان قاطع). استخوان مابین هر دو دوش که آن را بتازی کتف گویند. (آنندراج). کتف مردم. (غیاث اللغات). استخوان منتهای دست متصل بگردن که الفاظ دیگرش دوش و کت است. (فرهنگ نظام) .هر یک از دو پارۀ بالایین پشت و این غیردوش است چه دوش منکب است. (یادداشت مؤلف). کفت. (برهان). دو قطعه استخوان است سه گوش پهن و نازک که در بالا و عقب قفسۀ سینه قرار دارد تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده کنار داخلی آن در حدود شش الی هفت سانتیمتر از تیزی تیره پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویۀ خارجی و پایینی و بالایی میباشد. سطح خلفی کاملاً محدب است و در حد فاصل بین یکربع فوقانی و سه ربع تحتانی آن تیغۀ استخوانی که عمود بر آن است قرار دارد. باید دانست که این تیغه بعقب و بالا و خارج متوجه است و آن را خار کتف مینامند که در عرض استخوان از کنار داخلی شروع شده و در قسمت خارجی به زائدۀ اخرمی منتهی میشود. و اما سطح قدامی یا حفرۀ تحت کتفی گود و دارای خطوط برجسته مایلی است که از کنار داخلی به زاویۀ خارجی متوجه میباشد در روی این سطح عضلۀ تحت کتفی می چسبد و خطوط مذکور چسبندگی عضله را به استخوان تقویت میکند. در کنارداخلی این ناحیه دو سطح سه گوش یکی در بالا و دیگری در پایین دیده میشود که رشته های عضلۀ دندانه ای بزرگ روی آنها می چسبد. اما کنار داخلی که کنار شوکی نیز نامیده میشود سه چهارم آن مستقیم و یک چهارم بالایی آن بطرف خارج خم میشود ولی کنار فوقانی نازک و تیز است و در انتهای خارجی آن بریدگی هلالی است بنام بریدگی غرابی. (از کالبدشناسی توصیفی امیراعلم ص 12 به بعد). - شاخ و شانه کشیدن، با ارعاب و تهدید، سؤال و جواب کردن. بازخواست کردن، با درشتی. - شانۀ گوسفند، استخوان پهن که بر پشت گوسفند و غیره است. (پارۀ شانه دیدن و شانه بین از معنی این کلمه می آید). (یادداشت مؤلف). شانۀ گوسفند. پارو. (از یادداشت مؤلف). استخوان شانه که بدان کف بینان فال میگیرند: دانۀ گوسپند چرخ نگر کاین معانی نشان شانۀ اوست. خاقانی. در شانۀ گوسفند گردون من حکم به از زنان ببینم. خاقانی. رجوع به شانه بین شود. ، قسمت کتف و دوش آدمی که نمایان باشد. بخشی که میان گردن و دست واقع است از هرسوی بدن. دوش. کول. النغوچ (در تداول عامه) : نگه کرد هومان بدید از کران بگردن برآورد گرز گران بزد بر سر شانۀ پیلتن خروشنده گشت از دو روی انجمن. فردوسی. خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت و شانهاش بکوفت. (کلیله و دمنه). طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود. مولوی. - شانه به شانه، همدوش. برابر. در یک رده. - شانه به شانه رفتن، برابرو در یک ردیف حرکت کردن با کسی. همدوش کسی رفتن. ، استخوان پنجۀ دست و پا. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، نوعی از دست افزار جولاهه. (شرفنامۀ منیری). افزاری است جولاهگان را که تارهای ریسمان را از آن گذرانند بعنوانی که در وقت بافتن دو تار بیکجا و پهلوی هم واقع نشود. (برهان قاطع). نوعی از دست افزار جولاهه. (مؤید الفضلاء) .راچهه جولاهه. (غیاث اللغات). آلتی است جولاهان را و عرب آن را حف ّ گوید، احف ّ الثوب ، بافت جامه را بشانه و تیغ. (منتهی الارب). بمعنی کوچ جولاهه نیز آمده. (غیاث اللغات)، ابزاری که قالی بافان دارند و هنگام بافتن قالی پودها را بدان کوبند تا نیک درهم شود. ، ابزاری که بدان پنبه را زنند. شانۀ پنبه زن. - شانۀ فشنگ، محفظۀ نگهدارندۀ فشنگ که در تپانچه یا تفنگ جای دهند. (یادداشت مؤلف). خشاب. ، نام سلاح. (غیاث اللغات از فرهنگ اسکندرنامه)، آلتی است آهنین چون سه یا چهار ارّۀ کوچک که با فاصله هایی از بن روی سطحی بهم پیوسته است و گرد و موی زاید تن اسب واستر بخراشیدن با آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). قشو و خرخره و شانه مانندی که بدان اسب و دیگر ستور را تیمار کنند. (ناظم الاطباء). قشو. شانۀ اسب. شانۀ ستورخار. (ناظم الاطباء). چیزی درشت تر و ستبرتر از شانه برای کاکل و یال: بدو گفت کاه آر و اسبش بمال چو شانه نداری، بپشمین جوال. فردوسی. بگاه شانه بر او بر تذرو خایه نهد بگاه شیب بدرد کمند رستم زال. عنصری. و رجوع به شال و قشو شود. ، چوبی است پنج انگشتی یا بیشتر و یا کمتر که برای باد دادن خرمن و جدا شدن کاه از دانۀ گندم و جز آن بکار رود. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). جام. (و آن چیزی است که بدان خرمن باد بدهند). (یادداشت مؤلف) .شنه (در تداول برزیگران). چوبی چون دستۀ بیل یا پارو که به انتهای آن پنج یا چهار قطعه چوب استوانه ای شکل خمیده و نوک تیز هر یک بدرازای نیم گز یا کمتر وفواصل معین تعبیه کرده باشند و مجموعاً حالت کف دست مقعر با انگشتان باز و اندک خمیده بخود گیرد. هید. (سروری). هسک. (سروری). غله برافشان. (برهان قاطع)، خانه زنبوران شهد که آن را ’زنبور شانه’ و شان و گواره و لانه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). شان عسل. (برهان قاطع). خانه زنبور عسل است. (فرهنگ جهانگیری). شانۀ زنبور عسل. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج). زنبورخانه. (مؤید الفضلاء). خانه زنبور که شان و لانه گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135) : چون آینه برق زن سرابش چون شانۀ انگبین خوشابش زان آینه جان صفا گرفته زان شانه ملک شفا گرفته. خاقانی (تحفهالعراقین از انجمن آرا). ، در کرک مواشی خطوط سرخرنگی است که برخی از آنها را بفال آمدن مهمان و یا عزیزی از جایی و یا به موضوعات دیگر تعبیر میکنند و این موضوع در میان جغتای ها بسیار رواج دارد. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). این معنی جای دیگر دیده نشد، جست و خیز اسب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود: و از وی (آمل) آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. (حدودالعالم چ ستوده ص 141). در فرق زده ست شانۀ مشکین بی گیسویَکی دراز ازغمری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 117). آز چون نیست در سفله مزن موی چون نیست غم شانه مخور. خاقانی. خدمت زلف و رخ کنند ازپی سنبل و سمن شانه در آن مربعی آینه در مدوری. خاقانی. آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند. خاقانی. بینداختم شانه کاین استخوان نمی بایدم دیگرم سگ مخوان. سعدی. شکیل پای ستوران شده سر زلفی ازو گره بجز از دست شانه نگشوده. کمال اسماعیل (از آنندراج). دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش. مفید بلخی (از آنندراج). - پنجۀ شانه، کنایه از ناخن باشد. (آنندراج ذیل شانه). - ، هریک از دندانه های شانه: میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی پنجۀ شانه عجب نیست حنایی دارد. سراج المحققین (از آنندراج). - شانه در آب بودن، مهیای آرایش بودن، چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مودرست باز شود. (فرهنگ نظام) (بهار عجم) : ز زلف موج تا بیرون برد تاب دم ماهی نهاده شانه در آب. سلیم (از بهار عجم). - شانه در آب داشتن، نهادن و قرار دادن شانه در آب: شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت مردم چشمم ز مژگان شانه را درآب داشت. سلیم (از بهار عجم). رجوع به شانه در آب بودن شود. - شانه در آب نهادن، رجوع به شانه در آب بودن شود. - شانۀ زلف، مشط. آن چیزکه بدان موی سر را آراسته کنند. شانه که برگیسو قرار دهند زیبائی را یا آراسته ماندن موی را: زهره شاگردی آن شانۀ زلف تو کند مشتری بندگی بند قبای تو کند. منوچهری. - شانۀ عاج، شانه که از عاج ساخته شده باشد: مرا حاجیی شانۀ عاج داد که رحمت بر اخلاق حجاج باد. سعدی. - ناخن شانه، شاخۀ شانه. دندانۀ شانه: از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه. طاهر غنی (از آنندراج). ، استخوان مابین دو دوش. (فرهنگ رشیدی). استخوان کتف. (از برهان قاطع). استخوان مابین هر دو دوش که آن را بتازی کتف گویند. (آنندراج). کتف مردم. (غیاث اللغات). استخوان منتهای دست متصل بگردن که الفاظ دیگرش دوش و کت است. (فرهنگ نظام) .هر یک از دو پارۀ بالایین پشت و این غیردوش است چه دوش منکب است. (یادداشت مؤلف). کِفت. (برهان). دو قطعه استخوان است سه گوش پهن و نازک که در بالا و عقب قفسۀ سینه قرار دارد تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده کنار داخلی آن در حدود شش الی هفت سانتیمتر از تیزی تیره پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویۀ خارجی و پایینی و بالایی میباشد. سطح خلفی کاملاً محدب است و در حد فاصل بین یکربع فوقانی و سه ربع تحتانی آن تیغۀ استخوانی که عمود بر آن است قرار دارد. باید دانست که این تیغه بعقب و بالا و خارج متوجه است و آن را خار کتف مینامند که در عرض استخوان از کنار داخلی شروع شده و در قسمت خارجی به زائدۀ اخرمی منتهی میشود. و اما سطح قدامی یا حفرۀ تحت کتفی گود و دارای خطوط برجسته مایلی است که از کنار داخلی به زاویۀ خارجی متوجه میباشد در روی این سطح عضلۀ تحت کتفی می چسبد و خطوط مذکور چسبندگی عضله را به استخوان تقویت میکند. در کنارداخلی این ناحیه دو سطح سه گوش یکی در بالا و دیگری در پایین دیده میشود که رشته های عضلۀ دندانه ای بزرگ روی آنها می چسبد. اما کنار داخلی که کنار شوکی نیز نامیده میشود سه چهارم آن مستقیم و یک چهارم بالایی آن بطرف خارج خم میشود ولی کنار فوقانی نازک و تیز است و در انتهای خارجی آن بریدگی هلالی است بنام بریدگی غرابی. (از کالبدشناسی توصیفی امیراعلم ص 12 به بعد). - شاخ و شانه کشیدن، با ارعاب و تهدید، سؤال و جواب کردن. بازخواست کردن، با درشتی. - شانۀ گوسفند، استخوان پهن که بر پشت گوسفند و غیره است. (پارۀ شانه دیدن و شانه بین از معنی این کلمه می آید). (یادداشت مؤلف). شانۀ گوسفند. پارو. (از یادداشت مؤلف). استخوان شانه که بدان کف بینان فال میگیرند: دانۀ گوسپند چرخ نگر کاین معانی نشان شانۀ اوست. خاقانی. در شانۀ گوسفند گردون من حکم به از زنان ببینم. خاقانی. رجوع به شانه بین شود. ، قسمت کتف و دوش آدمی که نمایان باشد. بخشی که میان گردن و دست واقع است از هرسوی بدن. دوش. کول. النغوچ (در تداول عامه) : نگه کرد هومان بدید از کران بگردن برآورد گرز گران بزد بر سر شانۀ پیلتن خروشنده گشت از دو روی انجمن. فردوسی. خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت و شانهاش بکوفت. (کلیله و دمنه). طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود. مولوی. - شانه به شانه، همدوش. برابر. در یک رده. - شانه به شانه رفتن، برابرو در یک ردیف حرکت کردن با کسی. همدوش کسی رفتن. ، استخوان پنجۀ دست و پا. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، نوعی از دست افزار جولاهه. (شرفنامۀ منیری). افزاری است جولاهگان را که تارهای ریسمان را از آن گذرانند بعنوانی که در وقت بافتن دو تار بیکجا و پهلوی هم واقع نشود. (برهان قاطع). نوعی از دست افزار جولاهه. (مؤید الفضلاء) .راچهه جولاهه. (غیاث اللغات). آلتی است جولاهان را و عرب آن را حَف ّ گوید، اَحَف َّ الثَوب َ، بافت جامه را بشانه و تیغ. (منتهی الارب). بمعنی کوچ جولاهه نیز آمده. (غیاث اللغات)، ابزاری که قالی بافان دارند و هنگام بافتن قالی پودها را بدان کوبند تا نیک درهم شود. ، ابزاری که بدان پنبه را زنند. شانۀ پنبه زن. - شانۀ فشنگ، محفظۀ نگهدارندۀ فشنگ که در تپانچه یا تفنگ جای دهند. (یادداشت مؤلف). خشاب. ، نام سلاح. (غیاث اللغات از فرهنگ اسکندرنامه)، آلتی است آهنین چون سه یا چهار ارّۀ کوچک که با فاصله هایی از بن روی سطحی بهم پیوسته است و گرد و موی زاید تن اسب واستر بخراشیدن با آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). قشو و خرخره و شانه مانندی که بدان اسب و دیگر ستور را تیمار کنند. (ناظم الاطباء). قشو. شانۀ اسب. شانۀ ستورخار. (ناظم الاطباء). چیزی درشت تر و ستبرتر از شانه برای کاکل و یال: بدو گفت کاه آر و اسبش بمال چو شانه نداری، بپشمین جوال. فردوسی. بگاه شانه بر او بر تذرو خایه نهد بگاه شیب بدرد کمند رستم زال. عنصری. و رجوع به شال و قشو شود. ، چوبی است پنج انگشتی یا بیشتر و یا کمتر که برای باد دادن خرمن و جدا شدن کاه از دانۀ گندم و جز آن بکار رود. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). جام. (و آن چیزی است که بدان خرمن باد بدهند). (یادداشت مؤلف) .شَنَه (در تداول برزیگران). چوبی چون دستۀ بیل یا پارو که به انتهای آن پنج یا چهار قطعه چوب استوانه ای شکل خمیده و نوک تیز هر یک بدرازای نیم گز یا کمتر وفواصل معین تعبیه کرده باشند و مجموعاً حالت کف دست مقعر با انگشتان باز و اندک خمیده بخود گیرد. هَید. (سروری). هسک. (سروری). غله برافشان. (برهان قاطع)، خانه زنبوران شهد که آن را ’زنبور شانه’ و شان و گواره و لانه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). شان عسل. (برهان قاطع). خانه زنبور عسل است. (فرهنگ جهانگیری). شانۀ زنبور عسل. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج). زنبورخانه. (مؤید الفضلاء). خانه زنبور که شان و لانه گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135) : چون آینه برق زن سرابش چون شانۀ انگبین خوشابش زان آینه جان صفا گرفته زان شانه ملک شفا گرفته. خاقانی (تحفهالعراقین از انجمن آرا). ، در کرک مواشی خطوط سرخرنگی است که برخی از آنها را بفال آمدن مهمان و یا عزیزی از جایی و یا به موضوعات دیگر تعبیر میکنند و این موضوع در میان جغتای ها بسیار رواج دارد. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). این معنی جای دیگر دیده نشد، جست و خیز اسب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)
عشوه. کرشمه. غنج. دلال. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، سیخول. خارپشت. (ناظم الاطباء). سیخول را نیز گویند و آن خارپشتی است که خارهای خود را مانند تیر اندازد. (برهان) (آنندراج) : تو این را سوی پارسی چون کشی یکی شکنه خوانند و دیگر تشی همه مرزهای خراسان تمام مرنگوش خوانند و بیهن به نام. اسدی
عشوه. کرشمه. غنج. دلال. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، سیخول. خارپشت. (ناظم الاطباء). سیخول را نیز گویند و آن خارپشتی است که خارهای خود را مانند تیر اندازد. (برهان) (آنندراج) : تو این را سوی پارسی چون کشی یکی شکنه خوانند و دیگر تشی همه مرزهای خراسان تمام مرنگوش خوانند و بیهن به نام. اسدی
گنجشک را گویند و به عربی عصفور خوانند. (برهان). گنجشگ باشد. (جهانگیری). گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چغک و چغو و چغوک: شوم چون بوم و گرسنه چون زاغ خرد چون چغنه سست چون کوتر. پوربها (از جهانگیری). رجوع به چغک و چغو و چغوک شود، ابابیل. (ناظم الاطباء)
گنجشک را گویند و به عربی عصفور خوانند. (برهان). گنجشگ باشد. (جهانگیری). گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چُغُک و چُغو و چُغوک: شوم چون بوم و گرسنه چون زاغ خُرد چون چغنه سست چون کوتر. پوربها (از جهانگیری). رجوع به چُغُک و چُغو و چُغوک شود، ابابیل. (ناظم الاطباء)
مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) : عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمه طبری بلعمی). از ادبا عالمی فرست به ماچین وز امرا شحنه ای فرست به ارمن. فرخی. تا این غایت که رایت وی (مسعود غزنوی) به سپاهان بود معلوم است که در اینجا (ری) در شهر ونواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنۀ خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاه و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقۀ اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. غلامی را که شحنۀ مرابط افیال بود درربودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنۀ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم. خاقانی. عید آمد از خلد برین شد شحنۀروی زمین هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده. خاقانی. هوا چون شحنه شدبر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابید. خاقانی. در این مجلس چنان کن پرده سازی که ناید شحنه در شمشیربازی. نظامی. آگاه چو گشت شحنه زین حال دزد آبله پای و شحنه قتال. نظامی. شحنۀ راه دو جهان من است گرنه چرا در غم جان من است. نظامی. ملک چون مست باشد شحنه هشیار خلاف کار فرمانده رود کار. عطار. مردم نادان اگر حاکم داناستی شحنۀ یونان شدی خنگ بت بامیان. سیف اسفرنگ. گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچه کردم بود آن حکم اله. مولوی. گفت شحنه آنچه من هم می کنم حکم حق است ای دو چشم روشنم. مولوی. دزدگرچه در شکار کاله است شحنه با خصمانش در دنباله است. مولوی. تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی). دزد را شحنه راه و رخنه نمود کشتن دزد بی گناه چه سود. اوحدی. دزد با شحنه چون شریک بود کوچه ها را عسس چریک بود. اوحدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرددندان. اوحدی. ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. - شحنۀ پنجم حصار، کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) : هیبت و رای ترا هست رهی و رهین خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار. خاقانی. - شحنۀ چارم کتاب، مخفف شحنۀ چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : هادی مهدی غلام، امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت، شحنۀ چارم کتاب. خاقانی. - شحنۀ چهارم، کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان). - شحنۀ چهارم حصار، کنایه از آفتاب است. (از برهان). - ، کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان). - شحنۀ چهارم کتاب، اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنۀ چارم کتاب شود. - شحنۀ دریای عشق، شحنۀ چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان). - شحنۀ شب، کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان). - ، دزد و عیار. (برهان). - ، عاشق گرفتار. (برهان) : شحنۀ شب خون عسس ریخته بر شکرش پر مگس ریخته. نظامی. - شحنۀ شب و سحر، شحنۀ غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان). - ، کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان). - شحنه شناس، که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد: واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است. حافظ. - شحنۀ غوغای قیامت، شحنۀ شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) : هر نفسی کان به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. - شحنۀ نجف، اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) : حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - شحنۀ میدان پنجم، کنایه از ستارۀ مریخ است: شحنۀ میدان پنجم تا سلحدار تو شد زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است. سنایی
مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) : عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمه طبری بلعمی). از ادبا عالمی فرست به ماچین وز امرا شحنه ای فرست به ارمن. فرخی. تا این غایت که رایت وی (مسعود غزنوی) به سپاهان بود معلوم است که در اینجا (ری) در شهر ونواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنۀ خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاه و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقۀ اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. غلامی را که شحنۀ مرابط افیال بود درربودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنۀ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم. خاقانی. عید آمد از خلد برین شد شحنۀروی زمین هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده. خاقانی. هوا چون شحنه شدبر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابید. خاقانی. در این مجلس چنان کن پرده سازی که ناید شحنه در شمشیربازی. نظامی. آگاه چو گشت شحنه زین حال دزد آبله پای و شحنه قتال. نظامی. شحنۀ راه دو جهان من است گرنه چرا در غم جان من است. نظامی. ملک چون مست باشد شحنه هشیار خلاف کار فرمانده رود کار. عطار. مردم نادان اگر حاکم داناستی شحنۀ یونان شدی خنگ بت بامیان. سیف اسفرنگ. گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچه کردم بود آن حکم اله. مولوی. گفت شحنه آنچه من هم می کنم حکم حق است ای دو چشم روشنم. مولوی. دزدگرچه در شکار کاله است شحنه با خصمانش در دنباله است. مولوی. تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی). دزد را شحنه راه و رخنه نمود کشتن دزد بی گناه چه سود. اوحدی. دزد با شحنه چون شریک بود کوچه ها را عسس چریک بود. اوحدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرددندان. اوحدی. ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. - شحنۀ پنجم حصار، کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) : هیبت و رای ترا هست رهی و رهین خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار. خاقانی. - شحنۀ چارم کتاب، مخفف شحنۀ چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : هادی مهدی غلام، امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت، شحنۀ چارم کتاب. خاقانی. - شحنۀ چهارم، کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان). - شحنۀ چهارم حصار، کنایه از آفتاب است. (از برهان). - ، کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان). - شحنۀ چهارم کتاب، اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنۀ چارم کتاب شود. - شحنۀ دریای عشق، شحنۀ چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان). - شحنۀ شب، کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان). - ، دزد و عیار. (برهان). - ، عاشق گرفتار. (برهان) : شحنۀ شب خون عسس ریخته بر شکرش پر مگس ریخته. نظامی. - شحنۀ شب و سحر، شحنۀ غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان). - ، کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان). - شحنه شناس، که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد: واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است. حافظ. - شحنۀ غوغای قیامت، شحنۀ شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) : هر نفسی کان به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. - شحنۀ نجف، اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) : حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - شحنۀ میدان پنجم، کنایه از ستارۀ مریخ است: شحنۀ میدان پنجم تا سلحدار تو شد زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است. سنایی