جدول جو
جدول جو

معنی شعرور - جستجوی لغت در جدول جو

شعرور
(شُ)
شاعر. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). شاعر. سپس شویعر. (منتهی الارب). شاعر توانا را خنذیذ و آنکه در درجۀ پائین تر از او قرار دارد شاعر، و پائین تر از شاعر را شویعر و پائین تر از شویعر را شعرور گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به شاعر شود، بادرنگ ریزه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خیار ریز. (از اقرب الموارد). خیار خرد. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف) ، مگس که بر شتر نشیند. ج، شعاریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شعرور
چامه سرای سست، خیار ترشی خیار ریز، بادرنگ ریزه
تصویری از شعرور
تصویر شعرور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرور
تصویر شرور
شرّ ها، بدیها، شرارتها، جمع واژۀ شرّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، حس کردن، فهم و ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرور
تصویر شرور
بدکار، صاحب شر، شریر
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی خودرو و کوهی با برگ های بریده و میوۀ کوچک سرخ رنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته، علف شیران، علف خرس، کیل سرخ، نمتک، کوهج، ازدف
فرهنگ فارسی عمید
(صُ)
صمغ بسته و منجمد و صمغ دراز و باریک در هم پیچیده، چیزی است زردرنگ سطبر خشک با اندک نرمی، نمی که اول از سوراخ پستان برآید یا فله فشرده یعنی آن که اول دوشیده شود از لبا، بار درختی است که با بهل و فلفل و نحو آن ماند در سختی یا صمغ است عموماً. ج، صعاریر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
سار سیاه. سحرور. شحور. نوعی ازمرغان صحرایی باشد و بعضی گویند کبک دری است و عربی است. (برهان). شحور. (منتهی الارب). پرنده ای است سیاه رنگ کمی بزرگتر از گنجشک، بخاطر لحن خوشی که دارد او را در قفس گذارند. ج، شحاریر. (از اقرب الموارد) (از صبح الاعشی ج 2 ص 75). مرغی است سیاه و منقار و پای او زرد مایل به سرخی و به قدر قمری و به ترکی او را قره طاوخ و به اصفهانی غوغاز و به مازندرانی توکا نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به شحور شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ وَ)
شیردار. شیری. شیرده. (یادداشت مؤلف) : چون مردمان بنی سعد بیامدند به مکه زنان شیرور با کودکان و شویان تا کودکان بستانند به دایگی و شیر دهند. (ترجمه طبری بلعمی).
بز شیرور میش بد همچنین
به دوشندگان داده بد پاکدین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شاعر و ناظم و چکامه سرا. (ناظم الاطباء) رجوع به شاعر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
گردکان دشتی. (ناظم الاطباء). چهارمغز دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). جوز برّی. (یادداشت مؤلف). جوز هندی. (از اقرب الموارد). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نام گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
تندخوی. بدخلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: رجل زعرور، یعنی بدخلق و کم خیر مانند زعرور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
توت سیاه، شاه توت، خاکستری که در گازری و سفیدگری جامه به کار برند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
به لغت اهل مغرب میوه ای است صحرایی شبیه به سیب، لیکن از سیب بسیار کوچکتر است و آن را در خراسان علف شیران و علف خرس گویند و به عربی تفاح البری و درخت آن راشجره - الدب خوانند. (برهان). میوه ای است که به فارسی آن را الج گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام میوه ای است و بعضی گویند نوعی از کنار است. (از رشیدی) (غیاث اللغات). بار درختی کوهی که به فارسی زالزالک گویند. (ناظم الاطباء). گوجۀ وحشی. زالزالک. (فرهنگ فارسی معین). درختی است معروف... ج، زعایر. (از اقرب الموارد) فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 173). اندر خراسان آلچه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دلانه: کوژ. ردف. نمتک. گیل سرخ. آلج. ازدف. آلولج. آژدف. مثلث العجم. نلک. آلوچۀ کوهی. شجرهالدب. تفاح البری. علف خرس. ازگیل. ذوالثلاثه حبات. ذوالثلاثه نویات. اقسیاقنش. جبریول. آنج. علف شیران. اونیا. طریقوقون. مسبیلس. طریققن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). درخت زعرور در کوه می باشد و چون بچۀ آن بباغ بنشانند و به آلویدان پیوند کنند، نیکو آید. و زعرور هم سرخ بود و هم سیاه. (از فلاحت نامه، یادداشت ایضاً). درختی است خارناک و میوه دار چون آلبالوئی خرد بامزۀ خوش ترش و در میان، چند هسته دارد و برگهای سفید دارد. (از لاروس، یادداشت ایضاً) : آبی و امرود و آلچه که به تازی زعرور گویند طبع را خشک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و در زعرور، قوتی است که مجاری بول را پاک کند و سنگ را بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و بیشۀ عظیم (کام فیروز) همه درختان بلوط و زعرور و بید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 211). و همچنین درخت سنجد و زعرور، چه درخت مثمر و میوه دار درخت امرود و زردآلو است. (تاریخ قم ص 110). رجوع به ترجمه صیدنه، تحفۀ حکیم مؤمن، ضریر انطاکی، دزی ج 1 ص 592، لکلرک ج 2 ص 211، الفاظ الادویه، اختیارات بدیعی، زعرور بستانی و زعرور جبلی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ناکس. (منتهی الارب). شخص لئیم و فرومایه که یاران خود را عیب کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
مرد کوتاه، سرطرثوت و بر آن، بر گیاه ذؤنون، بیخ پیاز دشتی، خیار کوچک، دستنبویه، ثؤلول. زگیل، چیزی مانند سر پستان که بر غلاف ایر اسب می باشد. ج، ثعاریر
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
بادرنگ ریزه. ج، شعاریر. (ناظم الاطباء). قثاء صغیر. قثاء بری. (از تحفۀ حکیم مؤمن). واحد شعرور به معنی خیار ریز. (از اقرب الموارد). و رجوع به شعرور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سرمازده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه او را چیزی غیرمستقل رسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی که برسد او را چیزی که مستقر نگردد. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از لسان العرب) ، شتر گرفتار بیماری عرّ. (ناظم الاطباء). شتر مبتلا به بیماری جرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرور
تصویر شرور
بدکار، شریر، زیاد شیطانی و مردم آزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، آگاهی یافتن از طریق حس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعصور
تصویر شعصور
چهار مغز دشتی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
سارسیاه، توکا (درفرهنگی توکاوسارسیاه برابرپنداشته شده توکاپرنده ای است سبزرنگ وسارسیاه پرنده ای است سراپا سیاه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعرور
تصویر سعرور
تبا شیر تازی آن طبا شیراست سپیده دمان را بدان مانند کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعرور
تصویر زعرور
تند خوی، بد خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعور
تصویر شعور
دریافتن، ادراک، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرور
تصویر شرور
((شُ))
رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرور
تصویر شرور
((شَ))
بدکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرور
تصویر شرور
بد نهاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستگی، خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرور
تصویر شرور
Mean, Malevolent, Nefarious, Villainous, Wicked
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شرور
تصویر شرور
зловещий , злой , злодейский
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شرور
تصویر شرور
böse, ruchlos, schurkisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شرور
تصویر شرور
зловісний , злий , лиходійський
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شرور
تصویر شرور
złowrogi, zły, nikczemny
دیکشنری فارسی به لهستانی