دانستن و دریافتن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (المصادر زوزنی). رجوع به شعر و شعره یا شعره یا شعره و شعری ̍ و شعری ̍ و شعور و شعوره و مشعور و مشعوره و مشعوراء شود، شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماکان شاعراً و قد شعر، شاعر نبود ولی شعر نیکو می گفت. (ناظم الاطباء). شاعر شدن. (از اقرب الموارد) ، چیره شدن بر کسی در شعر. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، شعر گفتن خواه خوب خواه بد. (ناظم الاطباء). شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). شعر گفتن کسی را. (از اقرب الموارد) ، موی را داخل موزه کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، در جامۀ شعار خوابیدن با زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) شعر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب). شعر گفتن هرچه باشد. (آنندراج). و رجوع به شعر شود، چیره شدن به شعر بر کسی. (ناظم الاطباء) ، دریافتن و دانستن. (آنندراج) (غیاث اللغات). دانستن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). دانستن از طریق حس. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شعر شود شعر. موی را داخل موزه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شعر شود، دانستن و دریافتن، شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). رجوع به شعر شود، بسیارموی شدن اندام، مالک بندگان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) شعر. (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به شعر شود
دانستن و دریافتن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (المصادر زوزنی). رجوع به شِعر و شِعره یا شَعره یا شُعره و شِعری ̍ و شُعری ̍ و شعور و شعوره و مشعور و مشعوره و مشعوراء شود، شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماکان شاعراً و قد شعر، شاعر نبود ولی شعر نیکو می گفت. (ناظم الاطباء). شاعر شدن. (از اقرب الموارد) ، چیره شدن بر کسی در شعر. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، شعر گفتن خواه خوب خواه بد. (ناظم الاطباء). شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). شعر گفتن کسی را. (از اقرب الموارد) ، موی را داخل موزه کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، در جامۀ شعار خوابیدن با زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) شَعْر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب). شعر گفتن هرچه باشد. (آنندراج). و رجوع به شَعْر شود، چیره شدن به شعر بر کسی. (ناظم الاطباء) ، دریافتن و دانستن. (آنندراج) (غیاث اللغات). دانستن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). دانستن از طریق حس. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شَعْر شود شَعر. موی را داخل موزه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعر شود، دانستن و دریافتن، شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). رجوع به شَعر شود، بسیارموی شدن اندام، مالک بندگان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) شَعْر. (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به شَعْر شود
موی خواه موی انسان باشد و یا دیگر حیوانات سوای شتر و گوسپند. ج، اشعار، شعور، شعار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی آدمی و غیره. (غیاث اللغات). بزموی. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شعره یکی، و گاهی از جمع کنایه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). موی. (دهار) (از مهذب الاسماء). مقابل صوف، پشم. (یادداشت مؤلف) : این عجب تر که می نداند او شعر از شعر و چشم را از خن. رودکی (از جشن نامۀ رودکی چ تاجیکستان ص 273). به گاه بسیجیدن مرگ می چو پیراهن شعر باشد به دی. فردوسی. هم از شعر پیراهن لاجورد یکی سرخ شلوار و مقناع زرد. فردوسی. از شعر جبه باید و از گبر پوستین باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش. منجیک. و یا پیراهن نیلی که دارد ز شعر زرد نیمی زه به دامن. منوچهری. چو خورشید در قیر زد شعر زرد گهربفت شد بیرم لاجورد. اسدی. به پرواز مرغان برانگیخته ز هریک دگر شعری آویخته. اسدی. یک چند به زرق شعر گفتن بر شعر سیاه و چشم ازرق. ناصرخسرو. - شعر زائد، مویی است که علاوه بر مژگان برخلاف روییدنگاه موی مژه نزدیک به مردمک چشم روییده می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی زیادتی، و آن مویی است که نه به رستۀ طبیعی مژگان بر پلک روید و گاه باشد که چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید. رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژۀ طبیعی، و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد و بعضی به چشم اندر خلد و بدان اشک آمدن گیرد و چشم خیره شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - جامۀ شعر فکندن شب، بپایان رسیدن شب. پدید آمدن سپیده دم: چوآن جامۀ شعر بفکند شب سپیده بخندید و بگشاد لب. فردوسی. - چادر شعر بر سر کشیدن یا گرفتن شب، کنایه از سخت تاریک شدن شب است: شب تیره زو دامن اندر کشید یکی چادر شعر بر سر کشید. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بر کشید شب آن چادر شعر بر سر کشید. فردوسی. - شعر سیاه، موی سیاه. - ، کنایه از شب: سر از برج ماهی برآورد ماه بدرید تا ناف شعر سیاه. فردوسی. - شعر سیاه انداختن شب،بپایان رسیدن آن: خور از که برافراخت زرین کلاه شب از بر بینداخت شعر سیاه. اسدی. - شعر مردمک، کنایه از پلک چشم آدمی و حیوانات دیگر باشد وآن پوست بالایین مژگان دار چشم است و آن را لحاف چشم هم می گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - شعر منقلب، مویی باشد که در غطاء دیدگان روید نزدیک به رستنگاه مژگان و نوک آن بسوی داخل چشم برگردیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی برگشته و آن مویی است که بر جفن روید و سر آن بسوی درون چشم رود و چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف). - صاحب شعر، موی دار. (ناظم الاطباء). ، نوعی از جامۀ ابریشمین نازک اعلا. (ناظم الاطباء). نوعی از جامۀ باریک ابریشمی، بعضی نوشته اند که آن سیاه رنگ می باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). لاد. دیبایی سرخ و نرم. (یادداشت مؤلف) : روی هوا را به شعر کحلی بسته گیسوی شب را گرفته در دوران بر. مسعودسعد. سهیل از شعر شکرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. ور به رنگ آب بازآیی ز قعر پس پلاسی بستدی دادی تو شعر. مولوی. پیش مان شعری به از یک تنگ شعر خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر. مولوی. گفت لبسش گر ز شعر اشتر است اعتناق بی حجابش خوشتر است. مولوی. - شعر گرگانی، پارچۀ ابریشمی که در گرگان می بافتند: امروز همی به مطربان بخشی ثوب شطری و شعر گرگانی. ناصرخسرو. ، گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درخت هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت بنابر تشبیه آن به موی. (از اقرب الموارد) ، زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زعفران پیش از آنکه ساییده شود. (از اقرب الموارد). رجوع به شعر و شعر شود
موی خواه موی انسان باشد و یا دیگر حیوانات سوای شتر و گوسپند. ج، اَشعار، شُعور، شِعار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی آدمی و غیره. (غیاث اللغات). بزموی. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شعره یکی، و گاهی از جمع کنایه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). موی. (دهار) (از مهذب الاسماء). مقابل صوف، پشم. (یادداشت مؤلف) : این عجب تر که می نداند او شعر از شعر و چشم را از خن. رودکی (از جشن نامۀ رودکی چ تاجیکستان ص 273). به گاه بسیجیدن مرگ می چو پیراهن شعر باشد به دی. فردوسی. هم از شعر پیراهن لاجورد یکی سرخ شلوار و مقناع زرد. فردوسی. از شعر جبه باید و از گبر پوستین باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش. منجیک. و یا پیراهن نیلی که دارد ز شعر زرد نیمی زه به دامن. منوچهری. چو خورشید در قیر زد شعر زرد گهربفت شد بیرم لاجورد. اسدی. به پرواز مرغان برانگیخته ز هریک دگر شعری آویخته. اسدی. یک چند به زرق شعر گفتن بر شعر سیاه و چشم ازرق. ناصرخسرو. - شعر زائد، مویی است که علاوه بر مژگان برخلاف روییدنگاه موی مژه نزدیک به مردمک چشم روییده می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی زیادتی، و آن مویی است که نه به رستۀ طبیعی مژگان بر پلک روید و گاه باشد که چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید. رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژۀ طبیعی، و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد و بعضی به چشم اندر خلد و بدان اشک آمدن گیرد و چشم خیره شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - جامۀ شعر فکندن شب، بپایان رسیدن شب. پدید آمدن سپیده دم: چوآن جامۀ شعر بفکند شب سپیده بخندید و بگشاد لب. فردوسی. - چادر شعر بر سر کشیدن یا گرفتن شب، کنایه از سخت تاریک شدن شب است: شب تیره زو دامن اندر کشید یکی چادر شعر بر سر کشید. فردوسی. سپیده چو از کوه سر بر کشید شب آن چادر شعر بر سر کشید. فردوسی. - شعر سیاه، موی سیاه. - ، کنایه از شب: سر از برج ماهی برآورد ماه بدرید تا ناف شعر سیاه. فردوسی. - شعر سیاه انداختن شب،بپایان رسیدن آن: خور از که برافراخت زرین کلاه شب از بر بینداخت شعر سیاه. اسدی. - شعر مردمک، کنایه از پلک چشم آدمی و حیوانات دیگر باشد وآن پوست بالایین مژگان دار چشم است و آن را لحاف چشم هم می گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - شعر منقلب، مویی باشد که در غطاء دیدگان روید نزدیک به رستنگاه مژگان و نوک آن بسوی داخل چشم برگردیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی برگشته و آن مویی است که بر جفن روید و سر آن بسوی درون چشم رود و چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف). - صاحب شعر، موی دار. (ناظم الاطباء). ، نوعی از جامۀ ابریشمین نازک اعلا. (ناظم الاطباء). نوعی از جامۀ باریک ابریشمی، بعضی نوشته اند که آن سیاه رنگ می باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). لاد. دیبایی سرخ و نرم. (یادداشت مؤلف) : روی هوا را به شعر کحلی بسته گیسوی شب را گرفته در دوران بر. مسعودسعد. سهیل از شعر شکرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. ور به رنگ آب بازآیی ز قعر پس پلاسی بستدی دادی تو شعر. مولوی. پیش مان شعری به از یک تنگ شعر خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر. مولوی. گفت لبسش گر ز شعر اشتر است اعتناق بی حجابش خوشتر است. مولوی. - شعر گرگانی، پارچۀ ابریشمی که در گرگان می بافتند: امروز همی به مطربان بخشی ثوب شطری و شعر گرگانی. ناصرخسرو. ، گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درخت هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت بنابر تشبیه آن به موی. (از اقرب الموارد) ، زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زعفران پیش از آنکه ساییده شود. (از اقرب الموارد). رجوع به شُعر و شَعَر شود
دو ستاره در صورت فلکی کلب اکبر و کلب اصغر، دو خواهران، دو خواهر، شعریان شباهنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود، تشتر، تیشتر، ستارۀ صبح، ستارۀ سحر، ستارۀ سحری، کاروان کش، قدر اوّل، شعریٰ، شعرای یمانی، عبور شعرای شامی: در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اصغر، غمیصا شعرای یمانی: شباهنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود، تشتر، تیشتر، ستارۀ صبح، ستارۀ سحر، ستارۀ سحری، کاروان کش، قدر اوّل، شعرا، شعریٰ، عبور
دو ستاره در صورت فلکی کلب اکبر و کلب اصغر، دو خواهران، دو خواهر، شعریان شَباهَنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود، تَشتَر، تیشتَر، سِتارۀ صُبح، سِتارۀ سَحَر، سِتارۀ سَحَری، کارِوان کُش، قَدرِ اَوَّل، شِعریٰ، شِعرایِ یَمانی، عَبور شعرای شامی: در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اصغر، غمیصا شعرای یمانی: شَباهَنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود، تَشتَر، تیشتَر، سِتارۀ صُبح، سِتارۀ سَحَر، سِتارۀ سَحَری، کارِوان کُش، قَدرِ اَوَّل، شِعرا، شِعریٰ، عَبور
شباهنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود تشتر، تیشتر، ستارۀ صبح، ستارۀ سحر، ستارۀ سحری، کاروان کش، قدر اوّل، شعرا، شعرای یمانی، عبور
شَباهَنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود تَشتَر، تیشتَر، سِتارۀ صُبح، سِتارۀ سَحَر، سِتارۀ سَحَری، کارِوان کُش، قَدرِ اَوَّل، شِعرا، شِعرایِ یَمانی، عَبور
ممال شعری ̍. (یادداشت مؤلف). ستارۀ شعری ̍. (ناظم الاطباء) : سهیل از شعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. - شعری یمان، شعرای یمانی: داده هزار اخترم نتیجۀ خورشید آن بگهر شعری یمان صفاهان. خاقانی. و رجوع به شعری ̍ شود
ممال شِعْری ̍. (یادداشت مؤلف). ستارۀ شِعْری ̍. (ناظم الاطباء) : سهیل از شَعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. - شعری یمان، شعرای یمانی: داده هزار اخترم نتیجۀ خورشید آن بگهر شعری یمان صفاهان. خاقانی. و رجوع به شعری ̍ شود
نام دو ستاره، یکی شعری العبور ودیگری شعری الغمیصاء. شعری العبور که شعرای یمانی گویند ستاره ای است بسیار روشن که بعد از جوزا برآید ودر آخر تابستان اول شب بر فلک نمایان گردد، و آنرا شعری العبور از آن جهت گویند که از مجرّه عبور کرده است. و شعری الغمیصاء که اخت سهیل است روشنی کم داردو گویا از سهیل دور افتاده بر آن می گرید و چشم وی چرک آلود شده و روشنی کم دارد، و این ستاره را شعرای شامی نیز گویند. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام ستاره ای است که بنوخزاعه آنرا پرستیدندی. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). در استعمال فارسی زبانان بر وزن دهلی خوانند و آن ستاره ای روشن است که در ایام جاهلیت بعضی قریش به خدایی پرستش میکردند. هر جا که فقط شعری مذکور شود مراد شعرای عبور باشد که بغایت روشن است، و سوای شعرای عبور و شعرای غمیصاء مجازاً اطلاق شعری بر یک دو ستارۀ دیگر نیز کنند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). شباهنگ. کاروانکش. ستارۀ سحری. کوکبی است که پس از جوزا طالع شوددر بیستم تموز. شعری العبور و شعری الغمیصاء را شعریان و اختاسهیل گویند. (یادداشت مؤلف). ستاره ای که در جوزاء برآید و طلوع آن در شدت گرماست و شعرای یمانی نامیده میشود و ملقب به عبور است. ستارۀ دیگری در ذراع برآید و شعرای غمیصاء نامیده میشود. (از اقرب الموارد) : بزن ای ترک آهوچشم اهوازی نهر تیری که باغ و راغ و کوه و دشت پرماه است وپرشعری. منوچهری. شعری چو سیم خردشده باشد عیوق چون عقیق یمان احمر. ناصرخسرو. طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن. مسعودسعد. براق همت او اوج مشتری و زحل سریر دولت او فرق فرقدو شعری. ابوالفرج رونی. چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش طلوع داد به یک شب هزار شعری را. سوزنی. ساخته و تاخته ست بخت جهانگیر او ساخته شعری براق تاخته بر فرقدان. خاقانی. شعری به شب چو کاسۀ یوزی نمایدم یعنی یکی است حلقه بگوش در سخاش. خاقانی. زیوری آورده ام بهر عروسان بصر گویی از شعری شعار فرقدان آورده ام. خاقانی. چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر یمن و شام و خراسان چه کنم. خاقانی. صیدی چنین که گفتم واقبال صیدگه را شعری زننده قرعه سعدالسعود فالش. خاقانی. شعری را گریه پشت دوتا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 189). شعر او از مرتبۀ شعری بازگفتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 255). شعری به سیاقت یمانی بی شعر به آستین نشانی. نظامی. شعری به سرگذارد و پروین به چشم خویش شعری که من نویسم در وصف آن جناب. ؟
نام دو ستاره، یکی شعری العَبور ودیگری شعری الغمیصاء. شعری العبور که شعرای یمانی گویند ستاره ای است بسیار روشن که بعد از جوزا برآید ودر آخر تابستان اول شب بر فلک نمایان گردد، و آنرا شعری العبور از آن جهت گویند که از مجرّه عبور کرده است. و شعری الغمیصاء که اخت سهیل است روشنی کم داردو گویا از سهیل دور افتاده بر آن می گرید و چشم وی چرک آلود شده و روشنی کم دارد، و این ستاره را شعرای شامی نیز گویند. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام ستاره ای است که بنوخزاعه آنرا پرستیدندی. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). در استعمال فارسی زبانان بر وزن دهلی خوانند و آن ستاره ای روشن است که در ایام جاهلیت بعضی قریش به خدایی پرستش میکردند. هر جا که فقط شعری مذکور شود مراد شعرای عَبور باشد که بغایت روشن است، و سوای شعرای عَبور و شعرای غمیصاء مجازاً اطلاق شعری بر یک دو ستارۀ دیگر نیز کنند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). شباهنگ. کاروانکش. ستارۀ سحری. کوکبی است که پس از جوزا طالع شوددر بیستم تموز. شعری العَبور و شعری الغمیصاء را شعریان و اختاسهیل گویند. (یادداشت مؤلف). ستاره ای که در جوزاء برآید و طلوع آن در شدت گرماست و شعرای یمانی نامیده میشود و ملقب به عَبور است. ستارۀ دیگری در ذراع برآید و شعرای غمیصاء نامیده میشود. (از اقرب الموارد) : بزن ای ترک آهوچشم اهوازی نَهر تیری که باغ و راغ و کوه و دشت پُرماه است وپرشعری. منوچهری. شعری چو سیم خردشده باشد عیوق چون عقیق یمان احمر. ناصرخسرو. طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن. مسعودسعد. براق همت او اوج مشتری و زحل سریر دولت او فرق فرقدو شعری. ابوالفرج رونی. چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش طلوع داد به یک شب هزار شعری را. سوزنی. ساخته و تاخته ست بخت جهانگیر او ساخته شعری براق تاخته بر فرقدان. خاقانی. شعری به شب چو کاسۀ یوزی نمایدم یعنی یکی است حلقه بگوش در سخاش. خاقانی. زیوری آورده ام بهر عروسان بصر گویی از شعری شعار فرقدان آورده ام. خاقانی. چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر یمن و شام و خراسان چه کنم. خاقانی. صیدی چنین که گفتم وِاقبال صیدگه را شعری زننده قرعه سعدالسعود فالش. خاقانی. شعری را گریه پشت دوتا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 189). شعر او از مرتبۀ شعری بازگفتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 255). شعری به سیاقت یمانی بی شعر به آستین نشانی. نظامی. شعری به سرگذارد و پروین به چشم خویش شعری که من نویسم در وصف آن جناب. ؟
گوسپندی که میان هر دو شکاف سم آن موی برآمده باشد و پس از برآمدن موی بسا باشد که خون از آن رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسفندی که در میان زنگلها موی دارد. (مهذب الاسماء) ، گوسپندی که بر بن ران وی خارش بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
گوسپندی که میان هر دو شکاف سم آن موی برآمده باشد و پس از برآمدن موی بسا باشد که خون از آن رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسفندی که در میان زنگلها موی دارد. (مهذب الاسماء) ، گوسپندی که بر بن ران وی خارش بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
شعره. موی زهار زن، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موی زهار. (مهذب الاسماء) (دهار) (یادداشت مؤلف). عانه، و بعضی گفته اند موی عانۀ زن. (یادداشت مؤلف). موی شرم زن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زیر ناف که روییدنگاه زهار است، پاره ای از موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
شعره. موی زهار زن، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موی زهار. (مهذب الاسماء) (دهار) (یادداشت مؤلف). عانه، و بعضی گفته اند موی عانۀ زن. (یادداشت مؤلف). موی شرم زن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زیر ناف که روییدنگاه زهار است، پاره ای از موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
شعری ّ. منسوب به شعر یعنی مویین. (ناظم الاطباء). مویین. مویینه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شعر شود، شعرباف. (مهذب الاسماء) ، شعرفروش، جوفروش. (مهذب الاسماء)
شَعری ّ. منسوب به شعر یعنی مویین. (ناظم الاطباء). مویین. مویینه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شَعر شود، شعرباف. (مهذب الاسماء) ، شعرفروش، جوفروش. (مهذب الاسماء)
شعراء. چکامه سرایان و شاعران. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شاعر. (دهار). چکامه سرایان. گویندگان. قافیه سنجان. قافیه پردازان. سخن سرایان. آنان که شعر گویند. (یادداشت مؤلف) : شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. کامروز به شادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی. مظفری. پادشاهان کارهای بزرگ کنند و به شعرا بگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). هزار دینار و پانصد دینار و هزار درم کم و بیش را خود اندازه نبود چنانکه در یک شب چند بخشیدی شعرا را و همچنین ندیمان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). ای شعرفروشان خراسان بشناسید این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید. ناصرخسرو. پیش و پسی بست صف کبریا پس شعرا آمد و پیش انبیا. نظامی. یکی از شعرا نزد امیر دزدان رفت. (گلستان). یا رب این قاعده شعر به گیتی که نهاد که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد. ؟ و رجوع به شعراء و شاعر شود
شعراء. چکامه سرایان و شاعران. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ شاعر. (دهار). چکامه سرایان. گویندگان. قافیه سنجان. قافیه پردازان. سخن سرایان. آنان که شعر گویند. (یادداشت مؤلف) : شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. کامروز به شادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی. مظفری. پادشاهان کارهای بزرگ کنند و به شعرا بگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). هزار دینار و پانصد دینار و هزار درم کم و بیش را خود اندازه نبود چنانکه در یک شب چند بخشیدی شعرا را و همچنین ندیمان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). ای شعرفروشان خراسان بشناسید این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید. ناصرخسرو. پیش و پسی بست صف کبریا پس شعرا آمد و پیش انبیا. نظامی. یکی از شعرا نزد امیر دزدان رفت. (گلستان). یا رب این قاعده شعر به گیتی که نهاد که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد. ؟ و رجوع به شعراء و شاعر شود