جدول جو
جدول جو

معنی شعب - جستجوی لغت در جدول جو

شعب
شعبه ها، بخشهایی از یک فروشگاه، شرکت ها، شاخه های درخت، جمع واژۀ شعبه
تصویری از شعب
تصویر شعب
فرهنگ فارسی عمید
شعب
گشادگی میان دو کوه، دره، راه در کوه، مسیل آب، آبراهه در درون زمین، ناحیه
تصویری از شعب
تصویر شعب
فرهنگ فارسی عمید
شعب
(شَ)
بطنی است از همدان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شعب
(اِ تِ)
فراهم آوردن درز و شکاف را (یا عام است). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، پریشان ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پراکنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد) ، بهم پیوستن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، از هم جدا گردانیدن (از اضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نیکو کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به اصلاح آوردن. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد) ، تباه ساختن (ازاضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تبه کردن. (المصادر زوزنی) ، تشنیعکردن. (المصادر زوزنی) ، ظاهر و هویدا شدن چیزی، بشکستن شتر درخت را از بالای وی، رسول فرستادن به سوی کسی، بازداشتن لگام اسب را از اراده ای که دارد و برگردانیدن آن را از آن طرف، آرزومند و مایل شدن به کسانی و بهم پیوستن با آنان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مفارقت گزیدن از اصحاب خود (از اضداد است). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، پراکنده شدن گروه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جدا کردن اصحاب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بازداشتن کسی را. (منتهی الارب) ، دور گردیدن از چیزی. (ناظم الاطباء)
گشاده گردیدن میان دو دوش و یا دو شاخ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شعب
(شُ)
وادیی است میان حرمین که در وادی صفرا می ریزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وادیی است میان مکه و مدینه که به وادی الصفرا فروریزد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شعب
(شَ عَ)
دوری در میان دو دوش و یا دو شاخ گاو و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شعب
(شُ)
جمع واژۀ اشعب، شعباء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اشعب و شعباء شود، شعب الزمان، حالات روزگار. (از اقرب الموارد) ، شعب السفود، دندانه های آن. و سفود آهن سیخ مانندی است که گوشت را در آن بریان کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شعب
(شُ عَ)
جمع واژۀ شعبه. (دهار) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61) (غیاث اللغات). شعبه ها. (از ناظم الاطباء). رجوع به شعبه و شعبه شود.
- شعب الفرس، اطراف اسب و هر چیز از آن که بند باشد مانند: سر کتف و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
، انگشتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر دو دست یا هر دو پای یا هر دو پای و هر دو لب شرم زن. و فی الحدیث: اذا قعد بین شعبها الاربع و جهد وجب الغسل. و نیز گفته اند: محل دو ران (فخذان). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دو دست و دو پای زن. (از اقرب الموارد) ، شاخه ها و فرعها. و رجوع به شعبه شود، ریشه ها، انگشتها و پنجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شعب
(شُ عُ)
جمع واژۀ شعیب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ شعیب به معنی توشه دان یا توشه دان از دو چرم دوخته یا از دو طرف بریده و مشک کهنه. (آنندراج). رجوع به شعیب شود
لغت نامه دهخدا
شعب
(شِ)
نام موضعی است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). اسم قطعه ای واقع بین عقبه و قاع در راه مکه در سه میلی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شعب
(شِ)
راه در کوه. ج، شعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). راهی که در کوه باشد. (غیاث اللغات). غار. (غیاث اللغات). در کوه. (دهار) (مهذب الاسماء). در غاله. (زمخشری) : آشیانه گرفتند برشقی راسخ و شعبی راسی. (سندبادنامه ص 120). تنی چند از مردان واقعه دیدۀ کارآزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند. (گلستان سعدی) ، بیراهه در زیر زمین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، گشادگی میان دو کوه. ج، شعاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکاف و رخنه. (ناظم الاطباء) ، داغی است مر شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، حی (قبیلۀ) بزرگ، ناحیه، ج، شعاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شعب
جمع شعبه، شعبه ها بمعنی قبیله بزرگ میباشد
تصویری از شعب
تصویر شعب
فرهنگ لغت هوشیار
شعب
((شَ عْ))
قبیله بزرگ که از آن قبایلی چند منشعب شود
تصویری از شعب
تصویر شعب
فرهنگ فارسی معین
شعب
((شُ عَ))
جمع شعبه، شاخه ها
تصویری از شعب
تصویر شعب
فرهنگ فارسی معین
شعب
((ش عْ))
دره، ناحیه، قبیله
تصویری از شعب
تصویر شعب
فرهنگ فارسی معین
شعب
کوه راه، دروا، دره، قبیله، ناحیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشعب
تصویر تشعب
شعبه شعبه شدن، شاخه شاخه شدن، پراکنده گشتن، متفرق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ عَ)
تیس اشعب، قچقار که میان دو شاخ آن بعد بسیار بود. ج، شعب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ بِ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 150 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی زنان قالیچه و برک بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ / بِ)
شعبه. شاخه. (ناظم الاطباء). شاخۀ درخت. شاخ درخت. (یادداشت مؤلف) :
این سید شعله ای بود از نور نبوت و شعبه ای از دوحۀرسالت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم.
سعدی.
، ریشه، فرع. (ناظم الاطباء). فرعی که از اصلی جدا شود. (فرهنگ فارسی معین) ، جزء و پاره ای از هر چیزی. (ناظم الاطباء). طایفه ای از هر چیز. (غیاث اللغات) ، بخش کوچکی از یک اداره. (فرهنگ فارسی معین). کوچکترین واحد اداری: دایره از مجموع چند شعبه. اداره از مجموع چند دایره، و ادارۀ کل از مجموع چند اداره تشکیل می شود، (اصطلاح موسیقی) به اصطلاح موسیقی شعبه به معنی نغمه که از نغمۀ دیگر برآورده شود چنانکه شعبه بیست و چهارند. دو شعبه از هر مقام و مقام دوازده گانه مشهورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). شعبه نزد قدما بیست و چهار است: 1- دوگاه 2- سه گاه 3- چهارگاه 4- پنج گاه 5- عشیرا 6- نوروز عرب 7- نوروز خارا 8- نوروز بیاتی 9- ماهور 10- حصار 11- نهفت 12- غزال 13- اوج 14- نیریز 15- مبرقع 16- رکب 17- صبا 18- همایون 19- زاولی 20- اصفهانک 21- روی عراق 22- نهاوند 23- فوزی 24- محیر. (فرهنگ فارسی معین).
- شعبه رقص زرینه، نام شعبه ای از موسیقی. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چو خواند شعبه رقص زرینه
نهفته کی بماند زو دفینه.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
شعبه. شاخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شاخ درخت. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). شاخ برین درخت. (دهار). شاخه (در درخت). شاخچه. شاخک. شاخ خرد درخت. ج، شعبات، شعب. (یادداشت مؤلف) ، آنچه مابین دو شاخ درخت و میان دو شاخ گاو و مانند آن بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، طایفه ای از هر چیز. (از اقرب الموارد). پاره ای از هر چیز و منه: الحیاء شعبه من الایمان، ای هو یمنع من المعاصی کما یمنع الایمان وکذا: الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). جزء و پاره ای از چیزی. (ناظم الاطباء) ، پیوند کاسه و خنور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای که در کاسه بندند. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ شاخ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنارۀ شاخۀ درخت. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مسیل خرد. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ در ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسیل در ریگ. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ خرد، جوی بزرگ از جویهای رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکاف کوه که آب باران در وی گرد آید و مرغان در آن جای گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سختی زمانه. ج، شعب، شعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
ابن حجاج بن ورد ازدی بصری، مکنی به ابوبسطام و متوفای سال 160 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر. (از یادداشت مؤلف). از ائمۀ مسلمین و رکنی متین از ارکان دین است. (از منتهی الارب)
نام یک سردار عرب. (فرهنگ لغات ولف) :
چو شعبه بیامد به نزدیک سعد
ابا آن سخنها چو غرنده رعد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ / ش بی ی)
منسوب است به شعب که بطنی است از همدان. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابوجعفر محمد بن عمرو بن شعبی قاضی اسروشنی. در بخارا حدیث گفت. وی اهل همدان بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
نام مردی آزمند، راک (غوچ) دور شاخ: شاخداری که میانه دو شاخش فراخ باشد، پهن شانه چهار شانه قچقار که میان دو شاخ آن فراخ باشد حیوان شاخداری که وسط دو شاخش فاصله باشد، کسی که میان دو شانه اش فراخ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشعب
تصویر تشعب
شاخه شاخه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخ درخت، دسته، فرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبی
تصویر شعبی
زانیچی (ملی)، مردمخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
((شُ بَ یا بِ))
شاخه، جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد، فرقه، دسته، فرعی که از اصلی جدا شود، جمع شعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشعب
تصویر اشعب
((اَ عَ))
قوچی که میان دو شاخ آن فراخ باشد، حیوان شاخداری که وسط دو شاخش فاصله باشد، کسی که میان دو شانه اش فراخ باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشعب
تصویر تشعب
((تَ شَ عُّ))
شاخه شاخه شدن، پراکنده گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخه
فرهنگ واژه فارسی سره
رشته، شاخه، بخش، قسمت، آژانس، باجه، فرع، نمایندگی، باند، دسته، فرقه، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دپارتمان، بخش
دیکشنری اردو به فارسی