جدول جو
جدول جو

معنی شره - جستجوی لغت در جدول جو

شره
حریص، آزمند، طمع، حرص
تصویری از شره
تصویر شره
فرهنگ فارسی عمید
شره
(شِرْ رَ)
یا شره. نشاط. (از بحر الجواهر) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، تیزی جوانی. (از بحر الجواهر) (آنندراج) : شره الشباب، تیزی و نشاط جوانی. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) ، حرص. (آنندراج) (از اقرب الموارد). حرص و آزمندی. (منتهی الارب) ، شرّ. (از اقرب الموارد) ، خشم، سبکی و خفت عقل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شره
(شَ رِهْ)
آزمند. (منتهی الارب). شرهان. آزمند و حریص. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حریص. (آنندراج). آزمند. آزناک. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرهان شود
لغت نامه دهخدا
شره
(شَ رَهْ)
آز و خواهش وحرص و طمع. (از ناظم الاطباء). طرف افراط عفت است و آن ولوع است بر لذت زیاده از مقدار واجب. (نفائس الفنون). آزمندی. آزناکی. (یادداشت مؤلف) :
گر نتواند که شود خوک میش
زآن شره و نحس در او خلقت است.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله ودمنه). از شره دهان بازکرد تا آن را بگیرد. (کلیله ودمنه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و شره کسب در میان آید. (کلیله و دمنه). اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب نخجیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). هرکه بر درگاه پادشاهان... به حرص و شره فتنه جوید... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله ودمنه).
ای که با دین و ملک داری کار
از شره خوی خرس و خوک مدار.
سنایی.
دارد شره جود بر آن گونه که گویی
دیوانه شده ستی کف تو بند شکسته.
سوزنی.
زشتها را خوب بنماید شره
نیست از شهوت بتر زآفات ره.
مولوی.
گفت خواهم مرد بر جاده دو ره
در ره خشم و به هنگام شره.
مولوی.
بدوزد شره دیدۀ هوشمند
درآرد طمع مرغ و ماهی به بند.
(گلستان سعدی).
- به شره، حریصانه. آزمندانه: خود رابه شره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان سعدی).
، پرخوری و شکم پرستی. (ناظم الاطباء).
- نفس شره آلود، نفس آلودۀ پرخوری و شکم پرستی. (از ناظم الاطباء).
، میل و رغبت. (ناظم الاطباء) ، اشتها. (ناظم الاطباء) :
آن یکی می خورد نان فخفره
گفت سایل چون بدین استت شره.
مولوی
لغت نامه دهخدا
شره
(رَ / رِ)
نوعی باد. باد گرم جنوبی. راز (در تداول مردم قزوین و سبب آنکه از جانب ری وزد). مقابل مه که باد سرد است. باد که به خلخال و نواحی آن وزد:
آباد اولسون خلخال !
مهی یاتار شرهی قالخار.
(یادداشت مؤلف).
گرمش. نوعی ابر پرباد که سبب گرمی و گرفتگی هوا می شود
نام گیاهی که به هندی تلسی گویند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شره
(اِ تِ)
غالب شدن حرص. (از آنندراج) (منتخب اللغات) (ازصراح اللغه) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سخت حریص شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). آزناک و حریص شدن. (منتهی الارب). حریص شدن در خوردن. (المصادرزوزنی). آزمند و حریص شدن بر طعام و جز آن. (ناظم الاطباء)
شره. مصدر به معنی شر است. (منتهی الارب). بد شدن. (تاج المصادربیهقی) (دهار). بدی. (دهار). سوء. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
شره
(شِرْ رَ / رِ)
شره. شر: پسر را به خدمت سلطان فرستاد تا شرۀ سورت غضب تسکین پذیرفت. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به شر شود
لغت نامه دهخدا
شره
(شَرْ رَ)
زن بدتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شره
حریص، آزمند
تصویری از شره
تصویر شره
فرهنگ لغت هوشیار
شره
((شَ رِ))
حریص، میل فراوان، طمع
تصویری از شره
تصویر شره
فرهنگ فارسی معین
شره
((شَ رَ))
حریص شدن، حرص، آز
تصویری از شره
تصویر شره
فرهنگ فارسی معین
شره
آز، آزمندی، حرص، طمع
متضاد: قناعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شره
شیهه ی اسب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حره
تصویر حره
(دخترانه)
زن آزاده، لقب زنان اشرافی، خاتون، نام خواهر محمود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دره
تصویر دره
(دخترانه)
مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حشره
تصویر حشره
هر یک از جانوران بندپا با سر، سینه، شکم و معمولاً بال و شاخک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشره
تصویر بشره
ظاهر پوست بدن، روی پوست بدن انسان، روی، چهره
فرهنگ فارسی عمید
(اُ رَ)
گرهی مانند دو چنگال که در سر دم ملخ است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ رَ)
هر جنبندۀ خرد از پرنده و رونده و خزنده. جنبندۀ خرد. خرده جانور. جانور خزنده و گزنده یا جانور ریزۀ زمینی. (منتهی الارب). خستر. خرفسر. هامه. ج، حشر، حشرات، پوستی که ملاصق دانه بوده، تمام شکار یا بهرۀ نفیس آن یا آنقدر از شکاری که خورده شود، ریم مشک شیر
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
چوب شکافته
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
روی پوست برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بشر شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ رَ)
یکی بشر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بشر شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ رَ / رِ)
روی پوست آدمی و جز آن. (ناظم الاطباء). ظاهر پوست آدمی. (غیاث). ظاهر پوست مردم. (مهذب الاسماء) (دزی ج 1ص 88). بیرون پوست مردم و آنچه ظاهر شده باشد. (مؤید الفضلاء). ظاهر پوست آدمی و حیوانات. (آنندراج). ظاهر جلد انسان. (المرصع).
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
نام جاریۀ عون بن عبداﷲ. (منتهی الارب). نام جاریه ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
نام اسب ماویه بن قیس. (منتهی الارب). نام اسبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام محلی در ناحیه دلایۀ اندلس. در این ناحیه عودالنجوج یافت میشود که از حیث عطر کمتر از عود هندی نیست. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 179)
نام قصبۀ ناحیه ای از جبل لبنان مشتمل بر 9 پارچه قریه. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حشره
تصویر حشره
جنبنده، خزنده، رونده، گزنده، پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشره
تصویر جشره
سینه درد، سرفه خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشره
تصویر آشره
چوب شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشره
تصویر بشره
ظاهر پوست آدمی، روی پوست بدن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشره
تصویر بشره
((بَ شَ رِ))
بیرونی ترین بخش پوست گیاهان، بخش سطحی پوست بدن جانوران و انسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشره
تصویر حشره
((حَ شَ رَ یا رِ))
یک فرد از رده حشرات
فرهنگ فارسی معین
پوست، جلد، غشا، چهره، رخ، روی، صورت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشک
فرهنگ گویش مازندرانی