سم، زهر، برای مثال تیر ستم فلک خدنگ است / شهد شرۀ جهان شرنگ است (انوری - ۲۱) هر چیز تلخ در علم زیست شناسی حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کبستو، خربزۀ ابوجهل، پهی، کبست، گبست، حنظله، هندوانۀ ابوجهل، علقم، پهنور، پژند، فنگ، کرنج، ابوجهل
سَم، زهر، برای مِثال تیر ستم فلک خدنگ است / شهد شرۀ جهان شرنگ است (انوری - ۲۱) هر چیز تلخ در علم زیست شناسی حَنظَل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کَبَستو، خَربُزِۀ اَبوجَهل، پَهی، کَبَست، گَبَست، حَنظَلِه، هِندِوانِۀ اَبوجَهل، عَلقَم، پَهنور، پَژَند، فَنگ، کَرَنج، اَبوجَهل
حنظل. (ناظم الاطباء). خربزۀ تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست. (شرفنامۀ منیری). خربزۀ تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (برهان) : سرمق، شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). حنظل و آن خربزۀ صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). قطف. (منتهی الارب) : به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ. فرخی. ، زهر و سم. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). زهر. (شرفنامۀ منیری) : همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود. رودکی. زمانه به یکسان ندارد درنگ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ. فردوسی. بسا کسا که به امید آنکه بیابد شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ. فرخی. چنین آمد این گیتی بی درنگ نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ. اسدی. تیر ستم فلک خدنگ است شهد شره جهان شرنگ است. انوری (از آنندراج). اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال. فتحعلیخان صبا (از انجمن آرا). ، هرچیز تلخ. (فرهنگ فارسی معین) : گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد بر یادکرد خواجۀ سید عجب مدار. فرخی. شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ. فرخی. تلخی خشمش ار به شهدرسد شهد نتوان شناختن ز شرنگ. فرخی. شهی که دولت او از شرنگ شهد کند چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ. فرخی. باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ. منوچهری. سبب خشم بخت پیدا نیست شکرش را جدا مدان ز شرنگ. ناصرخسرو. جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ. سوزنی. در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ. سوزنی. در عمر خویش در تو نیاورده ایم شرک ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ. سوزنی. اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ. سوزنی. ابای نظم مرا نیز چاشنی مطلب که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ. ظهیر فاریابی (از انجمن آرا). هرکه با یاد تو شرنگ خورد همچنان دان که نیشکر خاید. خاقانی. لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش. خاقانی
حنظل. (ناظم الاطباء). خربزۀ تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست. (شرفنامۀ منیری). خربزۀ تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (برهان) : سرمق، شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). حنظل و آن خربزۀ صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). قطف. (منتهی الارب) : به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ. فرخی. ، زهر و سم. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). زهر. (شرفنامۀ منیری) : همه به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود. رودکی. زمانه به یکسان ندارد درنگ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ. فردوسی. بسا کسا که به امید آنکه بیابد شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ. فرخی. چنین آمد این گیتی بی درنگ نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ. اسدی. تیر ستم فلک خدنگ است شهد شره جهان شرنگ است. انوری (از آنندراج). اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال. فتحعلیخان صبا (از انجمن آرا). ، هرچیز تلخ. (فرهنگ فارسی معین) : گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد بر یادکرد خواجۀ سید عجب مدار. فرخی. شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ. فرخی. تلخی خشمش ار به شهدرسد شهد نتوان شناختن ز شرنگ. فرخی. شهی که دولت او از شرنگ شهد کند چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ. فرخی. باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ. منوچهری. سبب خشم بخت پیدا نیست شکرش را جدا مدان ز شرنگ. ناصرخسرو. جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ. سوزنی. در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ. سوزنی. در عمر خویش در تو نیاورده ایم شرک ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ. سوزنی. اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ. سوزنی. ابای نظم مرا نیز چاشنی مطلب که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ. ظهیر فاریابی (از انجمن آرا). هرکه با یاد تو شرنگ خورد همچنان دان که نیشکر خاید. خاقانی. لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش. خاقانی
صدای گریه و ناله، برای مثال مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت / چنان که هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ (فرخی - ۴۵۳)، نوحه، صدایی که هنگام گریستن در گلو می پیچد، برای مثال به خروش اندرش گرفته غریو / به گلو اندرش بمانده غرنگ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۶)
صدای گریه و ناله، برای مِثال مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت / چنان که هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ (فرخی - ۴۵۳)، نوحه، صدایی که هنگام گریستن در گلو می پیچد، برای مِثال به خروش اندرش گرفته غریو / به گلو اندرش بمانده غرنگ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۶)
صدای زه کمان هنگام تیر انداختن، برای مثال ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر / دریده مغز پیل و زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۱۸۸)، صدای خوردن گرز و شمشیر به سپر و مانند آن
صدای زهِ کمان هنگام تیر انداختن، برای مِثال ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر / دریده مغز پیل و زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۱۸۸)، صدای خوردن گرز و شمشیر به سپر و مانند آن
برنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، کرنج، گرنج، ارز
بِرِنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، کُرَنج، گُرَنج، اَرُز
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانک، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان، شکیر، تالانه، رنگینا
شَلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانَک، شَلیر، شَفترَنگ، مالانَک، رَنگینان، شَکیر، تالانِه، رَنگینا
گلۀ اسب، گروه اسبان، کراع، فسیله، نسیله درختی کوهی با چوبی سخت و محکم که از آن تیر و نیزه و مانند آن می ساختند، گز، برای مثال چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد / که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۷)
گلۀ اَسب، گروه اَسبان، کُراع، فَسیله، نَسیله درختی کوهی با چوبی سخت و محکم که از آن تیر و نیزه و مانند آن می ساختند، گَز، برای مِثال چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد / که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۷)