جدول جو
جدول جو

معنی شرفنگ - جستجوی لغت در جدول جو

شرفنگ
(شَ / شِ فَ)
هر آواز آهسته. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، بانگ پی مردم و غیره باشد. (فرهنگ اوبهی). به معنی شرفاک است. (فرهنگ جهانگیری). آواز پای مردم. (ناظم الاطباء) (از برهان). رجوع به شرفه و شرفاک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرفانگ
تصویر شرفانگ
شرفاک، هر صدای آهسته، صدای پا، شرفالنگ، شرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفرنگ
تصویر شفرنگ
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانک، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان، شکیر، تالانه، رنگینا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرنگ
تصویر شرنگ
سم، زهر، برای مثال تیر ستم فلک خدنگ است / شهد شرۀ جهان شرنگ است (انوری - ۲۱)
هر چیز تلخ
در علم زیست شناسی حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کبستو، خربزۀ ابوجهل، پهی، کبست، گبست، حنظله، هندوانۀ ابوجهل، علقم، پهنور، پژند، فنگ، کرنج، ابوجهل
فرهنگ فارسی عمید
(شَ فَ)
راه درشت و ناهموار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ)
شرفاک. شرفالنگ. (ناظم الاطباء). به معنی شرفاک است. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به شرفاک شود
لغت نامه دهخدا
(گَ فَ)
نام دهی است از دهستان کوهسار. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 172)
لغت نامه دهخدا
(شَرَ)
حنظل. (ناظم الاطباء). خربزۀ تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست. (شرفنامۀ منیری). خربزۀ تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (برهان) : سرمق، شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). حنظل و آن خربزۀ صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). قطف. (منتهی الارب) :
به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ.
فرخی.
، زهر و سم. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). زهر. (شرفنامۀ منیری) :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
بسا کسا که به امید آنکه بیابد
شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ.
فرخی.
چنین آمد این گیتی بی درنگ
نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ.
اسدی.
تیر ستم فلک خدنگ است
شهد شره جهان شرنگ است.
انوری (از آنندراج).
اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم
شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال.
فتحعلیخان صبا (از انجمن آرا).
، هرچیز تلخ. (فرهنگ فارسی معین) :
گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکرد خواجۀ سید عجب مدار.
فرخی.
شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد
در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ.
فرخی.
تلخی خشمش ار به شهدرسد
شهد نتوان شناختن ز شرنگ.
فرخی.
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ.
فرخی.
باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران
باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ.
منوچهری.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
سوزنی.
در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه
در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ.
سوزنی.
در عمر خویش در تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ.
سوزنی.
اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان
کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ.
سوزنی.
ابای نظم مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ.
ظهیر فاریابی (از انجمن آرا).
هرکه با یاد تو شرنگ خورد
همچنان دان که نیشکر خاید.
خاقانی.
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرفنج
تصویر شرفنج
راه درشت و ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرفانگ
تصویر شرفانگ
بانگ پی صدای پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرنگ
تصویر شرنگ
زهر سم، هر چیز تلخ، حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرینگ
تصویر شرینگ
((ش))
پارچه، لباس و غیره، آب رفتن، کوچک شدن، تکیدگی، افت به معنای کاهش حجم مواد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرنگ
تصویر شرنگ
((شَ رَ))
سم، زهر، هر چیز تلخ، حنظل
فرهنگ فارسی معین
حمه، حنظل، زهر، سم، شوکران، هلاهل
متضاد: شهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد