جدول جو
جدول جو

معنی شرف - جستجوی لغت در جدول جو

شرف
(پسرانه)
بزرگواری، برتری
تصویری از شرف
تصویر شرف
فرهنگ نامهای ایرانی
شرف
بزرگوار شدن، بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، علو، مجد، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه، بلندی حسب و نسب، آبرو، در علم نجوم مقابل هبوط، محلی در منطقه البروج که سیاره در آن تاثیری قوی دارد
تصویری از شرف
تصویر شرف
فرهنگ فارسی عمید
شرف
شرفه ها، کنگره های قصر، کنگره های دیوار، جمع واژۀ شرفه
در شرف چیزی بودن: کنایه از در آستانۀ چیزی بودن، نزدیک بودن به چیزی
تصویری از شرف
تصویر شرف
فرهنگ فارسی عمید
شرف
(اِ تِ)
بزرگ و بلندقدر شدن و عالی مرتبه گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بزرگوار شدن. (المصادر زوزنی) (برهان) (دهار). شرافه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شرافت و شرافه شود، دوام کردن بر خوردن کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بلند شدن گوش و کتف. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رسیدن کسی بر امر بزرگی از خیر و یا شر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
چیره شدن به کسی به بزرگی و یا در حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلبه کردن به شرف. (تاج المصادر بیهقی) ، کنگره ساختن برای حائط. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شرف
(شَ)
آستانۀ در. (ناظم الاطباء) ، تخته ای که در پیش در نصب سازند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آواز آهسته مانند آواز پای مردم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شرف
(شَ رَ)
یا الشرف. شهری برابر اشبیلیه دارای قرای بسیار. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
شرف
(شَ رَ)
قزوینی. اسمش میرزا شرف جهان و فضایل و کمالات و درجاتش مستغنی از توصیف و خود از سادات حسینی و خلف الصدق قاضی جهان نوادۀ سیف الصدق بوده که در زمان سلطان اولجایتو محترم بوده و خود در خدمت نواب شاه طهماسب صفوی کمال اعتبار داشت ولی آخرالامر گوشه نشینی اختیار کرد. از اشعار اوست:
می دمد باد مشکبار بهار
ساقیا خیز و جام باده بیار
خوش بود باده خاصه موسم گل
خوش بود عیش خاصه فصل بهار
منم آن رند لاابالی مست
منم آن عاشق قلندروار
که برد در حریم میخانه
چون شوم گرم باده و مزمار
ساقی از من به جرعه ای خرقه
مطرب از من به نغمه ای دستار
چار تکبیر گفته بر ناموس
بر سر چارسوی این بازار
در ضمیرم همه محبت دوست
برزبانم همه حکایت یار...
کس نداند که را گرفتم دوست
کس نداند که را گرفتم یار
ای شرف مست عشقی و ترسم
که کنی راز خویشتن اظهار
چند گویی سرود این پرده
پردۀ خویش می دری هش دار.
(از آتشکدۀ آذر چ شهیدی صص 230-231).
رجوع به مجمعالخواص ص 139 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
شرف
(شَ رَ)
دهی از دهستان ناهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 225 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول عمده آنجا غلات دیم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شرف
(شُ)
ماده شتر کلانسال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شرف
(شُ رَ)
جمع واژۀ شرفه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شرفه. (یادداشت مؤلف) (دهار). جمع واژۀ شرفه به معنی کنگره ها. (آنندراج) (مقدمۀ لغت میر سید شریف جرجانی ص 2) :
قصر و جاه و شرف و عمر تو بادا معمور
تا به فردوس برین برشده در ساو و شرف.
سوزنی.
رجوع به شرفه شود
لغت نامه دهخدا
شرف
(شُرْ رَ / شُ رُ)
جمع واژۀ شارف. (ناظم الاطباء). رجوع به شارف شود
لغت نامه دهخدا
شرف
بزرگ و بلند قدر و عالی مرتبه گردیدن، بزرگوار شدن، بلندی، آبرو
تصویری از شرف
تصویر شرف
فرهنگ لغت هوشیار
شرف
((شَ رَ))
ارجمندی، بزرگواری، بلندی نسب، آبرو، عرض، قوت کوکب در برج و درجه ای از فلک
تصویری از شرف
تصویر شرف
فرهنگ فارسی معین
شرف
آبرو، بزرگ منشی، پیره ها، نزدیک به
تصویری از شرف
تصویر شرف
فرهنگ واژه فارسی سره
شرف
آبرو، اعتبار، بزرگواری، رفعت، عرض، عزت، عفت، مجد، ناموس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شرف
شال گردن، روسری و یا شال تور مانندی که زنان روی سر انداخته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشرف
تصویر اشرف
(دخترانه و پسرانه)
شریف تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شرفه
تصویر شرفه
گنگرۀ قصر، کنگرۀ دیوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرفا
تصویر شرفا
شریف ها، صاحبان شرف، شرفدار ها، شرافتمندها، بزرگوارها، بلندقدرها، جمع واژۀ شریف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرفه
تصویر شرفه
شرفاک، هر صدای آهسته، صدای پا، شرفانگ، شرفالنگ، برای مثال کاروان شکر از مصر رسید / شرفۀ گام و درا می آید (مولوی۲ - ۳۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ فَ)
درختی است کوچک. (از منتهی الارب). درختی است کوچک از جنس یتوعات. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
منسوب است به شرف که جایی است در مصر. (از انساب سمعانی) ، منسوب است به شرف که مکانی است در اندلس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
قصبه ای از دهستان بخش هویزۀ شهرستان دشت میشان. سکنۀ آن 2500 تن و محصول آنجا غلات است. آب آن از رود خانه کرخه تأمین می شود. صنایع دستی زنان: قالیچه و عبا و جاجیم بافی. راه آن اتومبیل رو و ساکنان از طایفۀ شرفه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
طایفه ای از قبیلۀ بنی طرف از قبایل عرب خوزستان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 92)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / شُ فَ / فِ)
کنگرۀ قلعه. (از ناظم الاطباء). هریک از مثلثها یا مربعهایی که نزدیک بهم در بالای قصر یا دیوار گرد قلعه و شهر بنا کنند. ج، شرفات. ولی در شعر فارسی شرفه آمده است. (فرهنگ فارسی معین) :
از پی آن تا ز خورشیدش فزون باشد شرف
مشتری خواهد که او را شرفۀ ایوان بود.
فرخی.
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
آرزو کرده ست کو را شرفۀ ایوان کنی.
عنصری.
مشرق آفتاب ملت و ملک
شرفۀ قصر طرف بام تو باد.
انوری.
، کنگرۀ بام. کنگرۀ دیوار خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ فَ / فِ)
شرفنگ. هر آواز آهسته. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) (از غیاث اللغات). شرفاک. (از جهانگیری) :
از شرفۀ جلاجل شاهین عدل تو
عنقای ظلم گشت پس قاف در نهان.
سوزنی.
کاروان شکر از مصر رسید
شرفۀ بانگ درا می آید.
مولوی (از انجمن آرا).
آواز پای مردم. (آنندراج) (از برهان) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به شرفنگ و شرفاک شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
صورت متداول شرفاء در تداول فارسی. رجوع به شریف و شرفاء شود
لغت نامه دهخدا
(شُ فَ)
کنگرۀ قصر. ج، شرف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کنگر. (زمخشری). کنگره. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (آنندراج) (زمخشری). زیف. دندانه. (یادداشت مؤلف). کنگرۀ عمارت. (از غیاث اللغات). در عربی مطلق کنگره را گویند، خواه کنگرۀ قلعه باشد و خواه کنگرۀ بام و دیوار و خانه و غیره. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، بزرگی و فضل و فزونی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شرفهالمال، گزیده ترین مال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مال نیکو. (دهار). گزیده ترین مال. (آنندراج) ، آنجای از بالای مناره که مؤذن در آنجا ایستاده اذان می گوید. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
سعید بن سیدقرشی، منسوب به شرف در مصر، محدث است. (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام، نه تنها ناقلان احادیث بلکه حافظان امانت علمی امت اسلامی بودند. آنان در دوران اختلاط احادیث صحیح و جعلی، با تکیه بر معیارهای علمی، به پالایش روایات پرداختند و با دسته بندی آن ها، منابع معتبر را متمایز ساختند. علم رجال و طبقات راویان به همت همین محدثان شکل گرفت و معیارهای دقیق علمی برای نقل روایت تدوین شد.
ابواسحاق ابراهیم بن محمد شرفی. خطیب قرطبه منسوب به شرف که موضعی است به اشبیلیه. (از منتهی الارب)
یاقوت بن عبداﷲ... موصلی. کاتب است و منسوب به شرف که موضعی است به اشبیلیه. (از منتهی الارب)
علی بن ابراهیم ضریر فقیه. منسوب است به شرف (در مصر). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
بزرگوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرفا
تصویر شرفا
جمع شریف بزرگان نجیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تبارستایی کنگره ستاوند مهتابی، فزونی هر یک از مثلثها یا مربعهایی که نزدیک به هم در بالای قصر یا دیوار گرد قلعه و شهر بنا کنند کنگره، جمع شرفات. صدا و آواز پا (خصوصا)، هر صدا (عموما)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرفه
تصویر شرفه
((شُ فَ))
کنگره دیوار، کنگره قصر، جمع شرفات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرفه
تصویر شرفه
((شَ فِ))
صدای پا، مطلق آواز
فرهنگ فارسی معین
مشبک بافی ساقه جوراب
فرهنگ گویش مازندرانی