جدول جو
جدول جو

معنی شرح - جستجوی لغت در جدول جو

شرح
گشودن، وسعت دادن، فراخ کردن چیزی، آشکار نمودن و بیان کردن مساله یا امر غامض، توضیح و تفسیر مساله یا کلامی تا دیگری آن را بفهمد، نوشته ای که در توضیح کتاب، شعر یا نوشتۀ دیگر نوشته شود، نود و چهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸ آیه، الم نشرح، انشراح
شرح دادن: توضیح دادن، بیان کردن، تفسیر کردن، شرح کردن
تصویری از شرح
تصویر شرح
فرهنگ فارسی عمید
شرح(تَ وَتْ تُ)
گوشت را به قطعات بلند بریدن. (از اقرب الموارد). قطع کردن گوشت را از عضو یا قطع کردن گوشت را از استخوان مانند شرّح. (از تاج العروس). شرحه کردن گوشت. (تاج المصادر بیهقی). پاره کردن گوشت. شرحه کردن. (بحر الجواهر) ، چیزی را وسعت دادن. (از اقرب الموارد). فراخ کردن چیزی. (از منتهی الارب). گشاده کردن. (ترجمان علامه جرجانی). و مجازاً شرح الشی ٔ، مانند قولهم شرح اﷲ صدره لقبول الخیر، ای وسعه لقبول الحق فاتسع. (از تاج العروس). گشاده کردن دل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- شرح صدر، گشادگی دل. وسعت آن. کنایه از آماده شدن برای قبول قول حق. قوله تعالی: فمن یرد اﷲ ان یشرح صدره للاسلام. (قرآن 125/6). (از تاج العروس).
- شرح صدر به چیزی یا بخاطر چیزی، کنایه از شادمان ودلخوش شدن بدان. (از اقرب الموارد).
، ربودن دوشیزگی باکره را یا ستان آرمیدن با باکره. (از منتهی الارب). ربودن دوشیزگی باکره را یا گرد آمدن باکره را در حال خوابیدن بر پشت. (از تاج العروس) ، کشف و تفسیر و بیان غامض. (از اقرب الموارد). واضح و آشکار کردن و مسئلۀ مشکل را بیان کردن و این مجازی است. (از تاج العروس). بیان کردن سخن پوشیده را. پیدا و نمایان کردن. (از منتهی الارب). پدید کردن. (زوزنی). پیدا کردن وتفسیر کردن. (بحر الجواهر). بسط. تفسیر. تشریح. بیان. تبیین. کشف. ایضاح. بازنمودن چگونگی. روشن کردن. گزاره. گزارش: رقعتی نبشتم به شرح تمام و پیش شدم. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود غرضی در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی).
به هر وصفی که گویم زآن فزون است
ز هر شرحی که من دانم برون است.
ناصرخسرو.
... و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه به شرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه). اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست. (کلیله و دمنه).
به شرح و تبیان حاجت نیایدم به بدی
از آنکه من به بدی شرح شرح و تبیانم.
سوزنی.
کان یاقوت و پس آنگاه وبا ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم.
خاقانی.
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم.
خاقانی.
در نامه هایی که سلطان از آن سفر نوشته بود چنان شرح فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 413). اشتغال به شرح احوال هریک از مقصود کتاب فایت گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 257).
گر بگویم شرح آن بیحد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود.
مولوی.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.
مولوی.
- بشرح، مشروحاً. بتفصیل. مفصلاً: صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). مسعود دروقت به معمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). بیش قصۀ این تضریب بشرح بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. (تاریخ بیهقی). غلامی که موکل او بوده خواست نامه ای به خانه خویش نویسد و احوال آن سفر بشرح معلوم گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354).
سعدی ثنای تو نتواند بشرح گفت
خاموش از ثنای تو حد ثنای تست.
سعدی.
- شرح حال، ترجمه حیات. (یادداشت مؤلف). زندگینامه. ترجمه احوال:
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو.
حافظ.
- ، توضیح و تفصیل ماحدث. شرح ماوقع: نامه فرستادند سوی اپرویز به شرح حال و زینهار خواستند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103).
- شرح کشاف، کنایه است از تفصیل بسیار. پرحرفی کردن و هرزگویی نمودن. (ناظم الاطباء). بتکلف حرف زدن. (آنندراج) :
بر مصحف روی او نظر کن ناصح
بسیارمگوی و شرح کشاف مخوان.
سعید اشرف.
- شرح مزجی، چون مطلبی را چنان توضیح و تفسیر کنندو به شرح بازگویند که جدا کردن آن توضیح از مطلب متن جز با نشانه های قراردادی ممکن نباشد آن را شرح مزجی گویند. و اولین شیعی که شرح مزجی نوشته است شهید ثانی است. (روضات ص 295).
- شرح و بسط، توضیح و تفصیل: چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط تقدم افتاد. (کلیله و دمنه).
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او.
نظامی.
هر شبنمی درین ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد.
حافظ.
، سخن را درک کردن و فهمیدن. (از اقرب الموارد). فهمیدن. (از تاج العروس). دریافتن. (از منتهی الارب) ، در اصطلاح اهل رمل عبارت از شکلی است که از ضرب کردن متن در صاحبخانه حاصل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 735)
لغت نامه دهخدا
شرح
بیان، کشف، باز نمودن، چگونگی، روشن کردن، گزارش، گشودن، وسعت دادن
تصویری از شرح
تصویر شرح
فرهنگ لغت هوشیار
شرح((شَ))
آشکار کردن، توضیح دادن، گشودن
تصویری از شرح
تصویر شرح
فرهنگ فارسی معین
شرح
آشکاری، فرانمون، گزارش، زند، ریز
تصویری از شرح
تصویر شرح
فرهنگ واژه فارسی سره
شرح
بسط، بیان، تاویل، تشریح، تعبیر، تعریف، تفسیر، تفصیل، توصیف، توضیح، گزارش، وصف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
توضیح دادن، بیان کردن، تفسیر کردن، شرح کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرحه
تصویر شرحه
قطعۀ گوشت، پارۀ گوشت
شرحه شرحه: پاره پاره، قطعه قطعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرحه شرحه
تصویر شرحه شرحه
پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه، ریش ریش، قاچ قاچ، ریز ریز، تار تار، لخت لخت
فرهنگ فارسی عمید
(شَحَ)
. ابن عوّه بن حجیه بن وهب بن حاضر. از بنی سامه بن لؤی است. (از تاج العروس) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب است به شرحه که بطنی است از بنی اسامه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
قطعه ای از گوشت مانند شریحه و شریح یا قطعه ای از گوشت فربه بدرازابریده. (از تاج العروس). پارۀ گوشت فربه بدرازابریده، یا عام است. (از منتهی الارب) ، قطعه ای از گوشت. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). یک پرده. یک ورقه از گوشت. (یادداشت مؤلف) :
پردۀ کوچک چو یک شرحه کباب
می بپوشد صورت صد آفتاب.
مولوی.
، آهوی کشتۀ خشک نابریده. (منتهی الارب).
- شرحه شرحه، پارچه پارچه. (غیاث اللغات). پاره پاره. قطعه قطعه. پارچه پارچه. (ناظم الاطباء). ریش ریش:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق.
مولوی.
ده زکوه روی خوب ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرح ده
تصویر شرح ده
نمودار کننده، شارح، توصیف کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح کشاف
تصویر شرح کشاف
درازگویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح واقعه
تصویر شرح واقعه
داستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرحه شرحه
تصویر شرحه شرحه
پاره پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرحه کردن
تصویر شرحه کردن
تشریح، تکه تکه بریدن گوشت یا دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح کردن
تصویر شرح کردن
بازنمودن گزاردن گفتن بیان کردن توضیح دادن تفسیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح دادن اموردینی
تصویر شرح دادن اموردینی
نیکختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
بازنمودن گزاردن گفتن بیان کردن توضیح دادن تفسیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح فرمودن
تصویر شرح فرمودن
بازنمودن گزاردن گفتن شرح دادن (در مورد بزرگان استعمال شود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرحت
تصویر شرحت
پاره پاره گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرحه
تصویر شرحه
قطعه گوشت پاره گوشت. یا شرحه شرحه. پاره پاره قطعه قطعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرحه
تصویر شرحه
((شَ حَ یا حِ))
پاره گوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرح حال
تصویر شرح حال
سرگذشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
نگیختن، زندیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرح وقایع
تصویر شرح وقایع
رویدادنگاری، رویدادنامه
فرهنگ واژه فارسی سره
به تفصیل، مبسوط، مشبع، مشروح، مفصل، تفصیلا، مفصلاً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره، تکه، قطعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
Narrate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
повествовать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
erzählen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
розповідати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
opowiadać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شرح دادن
تصویر شرح دادن
叙述
دیکشنری فارسی به چینی