قصد کردن قصد کسی را. (منتهی الارب) ، شعر به سرود خواندن و راندن شتر. (یادداشت مؤلف) ، خواندن یک یا دو بیت و کشیدن آواز خود را. (از لسان العرب) ، شتران را راندن: شدا الابل یشدوها شدواً. (از السان العرب) ، آموختن بعض علم ادب را. شدا شدواً، اخذ طرفاً من الادب. (لسان العرب) ، تشبیه کردن فلان را بفلان: شدا الرجل فلانا فلاناً اذا شهبه ایاه. (لسان العرب)
قصد کردن قصد کسی را. (منتهی الارب) ، شعر به سرود خواندن و راندن شتر. (یادداشت مؤلف) ، خواندن یک یا دو بیت و کشیدن آواز خود را. (از لسان العرب) ، شتران را راندن: شدا الابل یشدوها شدواً. (از السان العرب) ، آموختن بعض علم ادب را. شدا شدواً، اخذ طرفاً من الادب. (لسان العرب) ، تشبیه کردن فلان را بفلان: شدا الرجل فلانا فلاناً اذا شهبه ایاه. (لسان العرب)
تر کردن دارو و جز آن را باآب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج). آمیختن و مخلوط کردن چیزی را، سودن و ترکردن مشک. (ناظم الاطباء). سودن دارو و مشک و جز آن و یا به چیزی دیگر تر کردن. (تاج المصادر بیهقی). بسودن و بگذرانیدن چیزی سخت در آب. (المصادر زوزنی)
تر کردن دارو و جز آن را باآب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج). آمیختن و مخلوط کردن چیزی را، سودن و ترکردن مشک. (ناظم الاطباء). سودن دارو و مشک و جز آن و یا به چیزی دیگر تر کردن. (تاج المصادر بیهقی). بسودن و بگذرانیدن چیزی سخت در آب. (المصادر زوزنی)
مصدر به معنی شفف. (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به شفف شود، لاغر و نزار گردیدن تن کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
مصدر به معنی شَفَف. (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به شفف شود، لاغر و نزار گردیدن تن کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
به معنی زنبر و آن تخته ای باشد که بر هر دو سر آن دسته ای از چوب تعبیه کنندو بر آن گل و خاک کشند، در شرفنامه به معنی منقل آمده است. (از آنندراج) (غیاث اللغات)
به معنی زنبر و آن تخته ای باشد که بر هر دو سر آن دسته ای از چوب تعبیه کنندو بر آن گل و خاک کشند، در شرفنامه به معنی منقل آمده است. (از آنندراج) (غیاث اللغات)