جدول جو
جدول جو

معنی شدوف - جستجوی لغت در جدول جو

شدوف
(شُ)
جمع واژۀ شدف. (منتهی الارب). رجوع شود به شدف
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکوف
تصویر شکوف
پسوند متصل به واژه به معنای شکوفنده، برای مثال که لشکر شکوفان مغفر شکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱ - ۷۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدو
تصویر شدو
شعر را با آواز کشیده شبیه غنا خواندن
فرهنگ فارسی عمید
(شُ)
جمع واژۀ شف ّ و شف ّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شف ّ، به معنی جامۀ تنک و پردۀ تنک. (آنندراج). و رجوع به شف ّ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
کالبد. ج، شدوف. (منتهی الارب). شخص هرچیزی. (از اقرب الموارد) ، کجی رخسار، شادمانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فیریدگی. (منتهی الارب) ، بزرگی. (منتهی الارب). شرف. (اقرب الموارد) ، ظلمت و تاریکی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کجی سر شتر و آن عیب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ دِ)
درازبالای بزرگ. (منتهی الارب) ، سبک و شتاب جهنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ دُ)
جمع واژۀ شدفاء. رجوع به شدفاء شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
قصد کردن قصد کسی را. (منتهی الارب) ، شعر به سرود خواندن و راندن شتر. (یادداشت مؤلف) ، خواندن یک یا دو بیت و کشیدن آواز خود را. (از لسان العرب) ، شتران را راندن: شدا الابل یشدوها شدواً. (از السان العرب) ، آموختن بعض علم ادب را. شدا شدواً، اخذ طرفاً من الادب. (لسان العرب) ، تشبیه کردن فلان را بفلان: شدا الرجل فلانا فلاناً اذا شهبه ایاه. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(شَدْوْ)
اندک از هر بسیار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قصد، جانب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زدودن و جلا دادن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بزداییدن. (تاج المصادر بیهقی) ، قطران مالیدن شتر را، آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریه (مجهولاً). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماله (نزد کشاورزان). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تر کردن دارو و جز آن را باآب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج). آمیختن و مخلوط کردن چیزی را، سودن و ترکردن مشک. (ناظم الاطباء). سودن دارو و مشک و جز آن و یا به چیزی دیگر تر کردن. (تاج المصادر بیهقی). بسودن و بگذرانیدن چیزی سخت در آب. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسک مدوف، مشک سودۀ ترکرده شده. (منتهی الارب). مدووف. مبلول. مسحوق. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از دوف و دیف. رجوع به دوف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگشتن. (منتهی الارب). بگشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مصادر زوزنی) ، میل کردن. (منتهی الارب) ، گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
از زنان غالی و از نساک است. (البیان والتبیین چ مطبعۀ رحمانیۀ قاهره ج 1 ص 283)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر به معنی شفف. (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به شفف شود، لاغر و نزار گردیدن تن کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَزْ زُ)
شطف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شطف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کلانسال گردیدن ماده شتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). پیر شدن شتر. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شنف. گوشواره های بالائین یا آویزه های بالای گوش. (از منتهی الارب). رجوع به شنف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
قوت گرفتن آهوبره و شاخ برآوردن و بی نیاز شدن از مادر و بر این قیاس است بچۀ جانور صاحب ظلف و صاحب خف و صاحب سم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شدق. (اقرب الموارد). رجوع به شدق شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شارف. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شارف شود
لغت نامه دهخدا
(شَرْ رو)
به معنی زنبر و آن تخته ای باشد که بر هر دو سر آن دسته ای از چوب تعبیه کنندو بر آن گل و خاک کشند، در شرفنامه به معنی منقل آمده است. (از آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
پاره پاره کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَذْ ذُ)
شسافه. (ناظم الاطباء). خشک کردن چیزی را (متعدی). (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شسافه شود، خشک گردیدن. (لازم). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شعفه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شعفه، به معنی سر کوه و سر هر چیزی. (آنندراج). و رجوع به شعفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جهت دور و دراز. (از اقرب الموارد). رجوع به شطون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوف
تصویر شوف
ماله کشاورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعوف
تصویر شعوف
جمع شعفه، سر ها سر کوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدف
تصویر شدف
سایه ازدور همدیس سیاهی، کجی رخساره، تاریکی تکه تکه بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدو
تصویر شدو
اندکی، آهنگ (قصد)، زی (جانب)، مانندکردن، راندن شتران را، سراییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوف
تصویر عدوف
نیک چشنده، خورش ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنوف
تصویر شنوف
جمع شنف، سخته های گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوف
تصویر شکوف
شکاف و رخنه، شکافنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدو
تصویر شدو
((شَ دْ))
شعر یا آواز را با صدای بلند خواندن
فرهنگ فارسی معین