جدول جو
جدول جو

معنی شخسار - جستجوی لغت در جدول جو

شخسار
شاخۀ درخت، قسمت بالای درخت که پرشاخ و بال باشد
زمین سخت و ناهموار، زمین سخت در دامن کوه، سنگلاخ
تصویری از شخسار
تصویر شخسار
فرهنگ فارسی عمید
شخسار(شَ)
زمین سخت و محکمی را گویند که در دامن کوهها واقع است. (برهان قاطع) :
بکردار سریشمهای ماهی
همی برخاست از شخسارها گل.
منوچهری.
، مخفف شاخسار که جای بسیاری و انبوهی درختان باشد. (برهان) :
جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
شخسار
زمین سخت و محکم را گویند که در دامن کوه واقع است
تصویری از شخسار
تصویر شخسار
فرهنگ لغت هوشیار
شخسار((شَ))
جای انبوه از درختان، سنگلاخ
تصویری از شخسار
تصویر شخسار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخسار
تصویر رخسار
(دخترانه)
چهره، سیم، چهره، صورت، گونه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
(دخترانه)
محل انبوهی شاخه های درخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شخار
تصویر شخار
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، قلیا، خشار، لخج، شخیره، بلخچ، اشخار برای مثال از نمک رنگ او گرفته قرار / خاکش از گرد شور گشته شخار (عنصری - لغت فرس۱ - شخار)، چه باید تو را سلسبیل و رحیق / چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ (ناصرخسرو۱ - ۲۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسار
تصویر خسار
زیان بردن، زیان کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
قسمت بالای درخت که پرشاخ و بال باشد، شاخۀ درخت، برای مثال عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا / گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری. (سعدی۲ - ۵۷۴)، قطعۀ آهن یا فولاد سوراخ سوراخ که زرگر مفتول طلا یا نقره را از سوراخ آن می گذراند و می کشد تا باریک و هموار شود، شفشاهنگ، شفشاهنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخسار
تصویر رخسار
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، عارض، دیمر، عذار، سج، چهر، غرّه، رخساره، محیّا، خدّ، دیمه، لچ، وجنات، چیچک، دیباچه، دیباجه، گردماه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
قلیا را گویند که صابون پزان به کار برند و بهترین وی آن است که از اشنان سازند و در وی خواص عجیبه بسیار است. (برهان). اشخار. (جهانگیری). قلیا باشد که صابون گران به کار برند. (فرهنگ سروری). آنچه رنگ رزان و گازران به کار برند. به هندش سیاحی نامند. (شرفنامۀ منیری). قلیه سنگ، یعنی چیزی باشد که گازران بدان جامه شویند و صابون پزان و رنگریزان بکار دارند. (لغتنامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قلیا که از اشنان گیرند و در صابون پزی بکار برند. (ناظم الاطباء). نام خاکستری است که از سوزاندن ساقۀ گیاه اشنیان (از تیره اسفناجیان) به دست می آید که مواد قلیائی زیاد دارد و در صابون سازی به کار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 274) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره.
کردبر دیگرصفت رنگ زمین و آسمان
خون چون آغشته روین گرد چون سوده شخار.
مسعودسعد.
از نمک رنگ او گرفته غبار
خاکش از گرد شور گشته شخار.
عنصری.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خورسند گشتی به سرکه و شخار.
ناصرخسرو.
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم.
ناصرخسرو.
می بکار آید هر چیز بجای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
ناصرخسرو.
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است.
ناصرخسرو.
آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفرگونه و تیزی شخارستی.
ناصرخسرو.
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
غیر اشنان است. و اسدی در کلمه خرند میگوید: خرند گیاهی است هم شبیه اشنان آنکه او را شخار گویند. (فرهنگ اسدی نخجوان). شاید قلی را از همین گیاه گیرند و گاه قلی را نیز به مناسبت اصل آن شخار خوانند. (یادداشت مؤلف). خرند به معنی گیاهی مانند اشنان و شخار را که رنگرزان به کار برند در کوهستان قلیه خوانند و در خراسان از این گیاه گیرند. (شرح حال رودکی ص 1257). و در گناباد خراسان شغار گویند.
، نوشادر، و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران به کار برند و زنان بعد از نگار و حنا بستن، ناخنها را بدان سیاه کنند. (برهان). نوشادر که زنان بعد از آنکه حنا نهاده باشند، ناخن به آن سیاه کنند. (سروری) (از رشیدی). نوشادر. (ناظم الاطباء). چیزی است چون نمک پارۀ خاکسترگون و زنان با نوشادربالای حنا بر دست گیرند. (صحاح الفرس) :
چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این
رستم از وسمه و گلگونه و حنا و شخار.
(از فرهنگ سروری).
و رجوع به خرند و قلی و قلیا و خلخان شود.
- شخار ابیض، به اصطلاح اهل صنعت ملح القلی است. (فهرست مخزن الادویه).
، جسمی معدنی مرکب از گوگرد و فلزی شبیه به شیشه، زاج، آجر، داغ، لکه، ریه و شش، طوفانی که با باران و تگرگ و برق و رعد همراه باشد. (ناظم الاطباء). اما هفت معنی آخر فقط در این فرهنگ آمده است و در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(تَ قُ)
گمراه شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خساره، زیان یافتن تاجر در تجارت و مغبون شدن او. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خساره
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گمراهی. خساره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، هلاکی. خساره، غدر. خساره، زیانکاری. خساره. (منتهی الارب) ، بدبختی و خواری. (یادداشت بخط مؤلف) : و از خزاین و کرایم اموال و ساز و اسلحه چندان بریختند که اگر عشر آن وقایۀ عرض خویش ساختندی و بر سبیل فدیه بذل کردندی آبروی بماندی و در کسوت عارو لباس خزی و خسار در اقطار عالم متفرق نشدندی. (ترجمه تاریخ یمینی). همگنانرا در لباس عار و خسار به غزنه بردند. (ترجمه تاریخ یمینی). بعضی در دام طمعگرفتار دمار و خسار گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی طائری است مائی سبزرنگ وسط سر آن سفید. (مخزن الادویه). ظاهراً کلمه مصحف شخنشار (خشنسار) باشد
لغت نامه دهخدا
(رُ)
گونه که به عربی خدّ گویند ولی از کثرت استعمال به معنی روی (تمام چهره) نیز می آید. (از شعوری ج 2 ص 23). روی و چهره و عارض. (ناظم الاطباء). اجنه. وجنه. وجنه. وجنه. وجنه. عذار. ممسوح. خدّه. کرشمه. (منتهی الارب). خدّ. رخساره. گونه. عذار. صفح وجه. محیّا. (یادداشت مؤلف). رخ ّ. (دهار). دیدار. (ناظم الاطباء) :
بین آن نقاش و آن رخسار او
از بر خور همچو برگردون قمر.
خسروانی.
اگر ابروش چین آرد سزد گرروی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسایی مروزی.
هر آنکس که آواز دارد درشت
پرآژنگ رخسار و بسته دو مشت.
فردوسی.
کند دیده تاریک و رخسار زرد
به تن سست گردد به رخ لاجورد.
فردوسی.
سیاوش چو رخسار ایشان بدید
ز دل باز آه دگر برکشید.
فردوسی.
چو قیصر بر آنسان سخنها شنید
به رخسار شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
مخلدی.
وآن قطرۀ باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروس است برافتاده به رخسار.
منوچهری.
فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
؟ (از لغت فرس اسدی).
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانندمعصفر شد رخسار مزعفر.
ناصرخسرو.
وز دردش گشت زرد و پرگرد
رخسار ترنج و سیب از این غم.
ناصرخسرو.
ناگاه دست روزگار غدّار رخسار حال ایشان (بطان و سنگپشت) بخراشید. (کلیله و دمنه). برزویه به رخسار خاک ببوسید. (کلیله و دمنه).
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح.
خاقانی.
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامۀ عیدی است در برش.
خاقانی.
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلک سان چه کنم.
خاقانی.
غمزۀ اختر ببست خندۀ رخسارصبح
سرمۀ گیتی بشست گریۀ چشم سحاب.
خاقانی.
پیوسته بستۀ گل رخسار ماهرویی و خستۀ خار هجر سلسله مویی بودی. (سندبادنامه ص 259). هر حصبه که در ظاهر حیوان می دمید به قوت جاذبه در اندرون می کشید تا گل رخسارها پژمرده گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295).
در آن شیرین لبان رخسار شیرین
چو ماهی بود گرد ماه پروین.
نظامی.
کسی خواهد که رنگ عشق بیند
بیا وگو ببین رخسار ما را.
عطار.
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا جانی که جانانش تو باشی.
فخرالدین عراقی.
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور
چه دیدار دیوش چه رخسار حور.
(بوستان).
گر به رخسار چوماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم.
سعدی.
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می دهد از سرّ ضمیر.
سعدی.
بر طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون می دهد از رخسارم.
حافظ.
عندلیب گل رخسار دگر خواهم شد
چندگاهی پی دلدار دگر خواهم شد.
وحشی بافقی.
عمری نظر از مهر به رویت کردم
نظاره به رخسار نکویت کردم.
ابوتراب (از شعوری).
گریه ام کز جگر سوخته در دیدۀ ابر
بهر آرایش رخسار بهار آمده ام.
فصیحی (از شعوری).
- پاکیزه رخسار، پاکیزه روی. پاکیزه رخ. زیباروی. زیباچهر:
که زاد این صورت پاکیزه رخسار
از این صورت ندانم تا چه زاید.
سعدی.
- پری رخسار، خوبروی و نیک منظر مانند فرشتگان. (ناظم الاطباء). پریروی. پریرخ. فرشته روی. که رویی چون پری دارد. که رخساری زیبا چون فرشته دارد. زیباروی:
خواجه با بندۀ پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده.
(گلستان).
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری.
سعدی.
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو.
سعدی.
- گلرخسار، که رخساری زیبا همچون گل دارد. زیباروی. زیبارخ. گلرخ:
آمدند آنگهی پذیرۀ کار
پیش آن سروقد گلرخسار.
نظامی.
همه سیمین عذار و گلرخسار
همه شیرین زبان و تنگدهان.
هاتف اصفهانی.
- ماه رخسار، ماه روی. ماه رخ. که رخسار زیبا چون ماه دارد. که رویی زیبا مانند ماه دارد:
سرورفتاری صنوبرقامتی
ماه رخساری ملایک منظری.
سعدی.
، هر یک ازدو گونه. هر یک از دو جانب روی، و از این رو بصورت دو رخسار آمده است: دیباجتان، دو رخسار. (صراح اللغه) :
دو رخسار زیباش همچون قمر
دو چشمش ستاره به وقت سحر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
جای انبوهی درختان بسیار شاخ، (فرهنگ جهانگیری)، جایی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد، (فرهنگ رشیدی)، شاخ سر، (شعوری) :
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسم اللهی،
منوچهری،
شما با یار خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و دلفکارید،
(ویس ورامین)،
راویان را در شمار شاعران مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار،
سنائی (از انجمن آرا)،
شاخ شکوفه دار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبۀ نوبست شاخسار،
خاقانی،
دست صبا بر فروخت مشعلۀ نو بهار
مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار،
خاقانی،
خامۀ مانی است طبع، چهره گشای جهان
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار،
خاقانی،
بهشتی رسته در هر میوه داری
بشکل طوطیی هر شاخساری،
نظامی (ابیات الحاقی)،
دل ارشمیدس در آمد بکار
چو مرغان پرنده برشاخسار،
نظامی،
سایه و نور از علم شاخسار
رقص کنان بر طرف جویبار،
نظامی،
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری،
نظامی،
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
و رنه گل بودی نبودی بلبلی بر شاخساری،
سعدی (خواتیم)،
، شفشاهنج، شفشاهنگ، حدیده، آهنی که آن را پهن ساخته در او سوراخهای بزرگ و کوچک کرده باشند و سیمکشان سیم را از میان آن بکشند، (فرهنگ جهانگیری)، افزاری است زرکشان و سیمکشان را و آن آهنی باشد پهن که سوراخهای بزرگ و کوچک در آن کنند و مفتول طلا و نقره را از آن کشند تا باریک و هموار برآید، (برهان قاطع)، و آن را شفشاهنج وشفشاهنگ گویند و در اصل شفشاهنگ شوشه کش بوده چه فاءبدل واو است، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ اَ)
کمی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
جائی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخسار
تصویر رخسار
روی، چهره، گونه، عذار، صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسار
تصویر خسار
گمراهی، هلاکی، زیانکاری، بدبختی، خواری
فرهنگ لغت هوشیار
قلیایی که از اشنان گرفته میشود و در صابون پزی به کار میرود، نوشادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخسار
تصویر اخسار
کم کردن زیان رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
قسمت بالای درخت که پر شاخه باشد، جای انبوهی از درختان بسیار شاخ، شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخسار
تصویر رخسار
((رُ))
روی، چهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسار
تصویر خسار
((خَ))
گمراه گشتن، زیان بردن، هلاک شدن، زیان، گمراهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخار
تصویر شخار
((شَ))
قلیایی که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، نوشادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخسار
تصویر رخسار
قیافه، سیما، صورت
فرهنگ واژه فارسی سره
چهر، چهره، رخ، رخساره، روی، سیما، صورت، عارض، عذار، گونه، وجنات، وجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد