جدول جو
جدول جو

معنی شحح - جستجوی لغت در جدول جو

شحح
(شَ حِ)
بخیل و حریص. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرح
تصویر شرح
گشودن، وسعت دادن، فراخ کردن چیزی، آشکار نمودن و بیان کردن مساله یا امر غامض، توضیح و تفسیر مساله یا کلامی تا دیگری آن را بفهمد، نوشته ای که در توضیح کتاب، شعر یا نوشتۀ دیگر نوشته شود، نود و چهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸ آیه، الم نشرح، انشراح
شرح دادن: توضیح دادن، بیان کردن، تفسیر کردن، شرح کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحم
تصویر شحم
پیه، چربی، در علم زیست شناسی قسمت گوشتی گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیح
تصویر شیح
درمنه، گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ راست و سخت، برگ های ریز و بریده و پوشیده از کرک های سفید و گل های خوشه ای سرخ یا زرد رنگ که بلندیش تا نیم متر می رسد و آب و شیرۀ تلخ آن در طب به کار می رود، علف جاروب، ورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبح
تصویر شبح
موجود موهوم و ترسناکی که روح خبیث مردگان تصور می شود، شخص، تن، کالبد، سیاهی جسم که از دور به نظر آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحیح
تصویر شحیح
بخیل، حریص، آزمند
فرهنگ فارسی عمید
درمنه را گویند و بهترین آن ترکی است، (برهان)، گیاهی است، بفارسی درمنه گویند، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، گیاهی است خوشبو که انواع مختلفی دارد، شیح بطور مطلق سه نوع است یکی دارای گلهایی زردرنگ که برگ آن به گیاه سداب ماند و آن ارمنی است و نوع دیگر آن سرخ رنگ دارای برگهای ستبر و آن ترکی است، نوع دیگر آن عربی است که در سرزمینهای عرب روید و علوفۀ چارپایان است، (از اقرب الموارد)، بفارسی درمنه گویند و خشک، اقسام او را میسوزانند و آن نباتی است گلش خوشبو و تلخ و بااندک حدت و شبیه به افسنتین رومی و او را اقسام می باشد، جبلی قویتر از دشتی و گلش مایل به زردی و برگش شبیه به سداب و نباتش از شبت کوچکتر، (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه)، بپارسی درمنه گویند، بهترین آن ارمنی بود و آنرا درمنۀ ترکی گویند، (از اختیارات بدیعی)، خنجک، (یادداشت مؤلف)، گونه ای از گیاه است و دارای انواع ارمنی و ترکی است، (از بحر الجواهر)، ابوریحان گوید اهل زابلستان شیح برگ سرش را گویند و ابوالخیر گوید نبات سرش را عرب ختنی گویند، (ترجمه صیدنۀ بیرونی) : بگیرند افسنتین و شیح که آنرا درمنۀ ترکی گویند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و نیز رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225 شود،
- شیح ارمنی، نوعی از گیاه شیح است که دارای گلی زردرنگ و برگ آن شبیه به گیاه سداب است، (از اقرب الموارد)، شیح ارمنی را مستعمل گل اوست، (تحفۀ حکیم مؤمن)،
- شیح الربیع، دوائی است که به یونانی اریقارون نامند،
- شیح ترکی، یکی از انواع شیح است که برگ آن سرخ رنگ و ستبر و خوشبو است، (از اقرب الموارد)، درمنۀ ترکی، ساریفیون، افسنتین بحری، (یادداشت مؤلف)، رجوع به افسنتین شود،
- شیح جبلی، نوعی از شیح است که قویتر از شیح دشتی است، (از تحفۀ حکیم مؤمن)، افلیون، (یادداشت مؤلف)،
- شیح حبشی، فلفل سیاه است، (اختیارات بدیعی)،
- شیح البحری، و آنرا شیح یهودی و سمک یهودی و اهل مغرب نیل نامند، حیوانی است بحری و در دریای مغرب کثیرالوجود، شبیه به سنگ پشت بحری ولیکن صدفی است و پوست آن صلب است و سر بینی آن شبیه بگوساله و گویند روز شنبه از جای خود حرکت نمیکند از این جهت او را سمک الیهودی خوانند، (فهرست مخزن الادویه)، و اما ظاهراً صحیح شیخ البحر است، رجوع به مادۀ شیخ البحر شود،
- شیح رومی، افسنتین است، (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)، رجوع به افسنتین شود
لغت نامه دهخدا
مرد جد در کارها، مرد برحذر، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، ج، شیاح،
نوعی از چادرهای یمن، (منتهی الارب)، برد یمانی، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ نُ)
جمع واژۀ شناح. (منتهی الارب). رجوع به شناح شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شلحاء. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ شلحا. (از ناظم الاطباء). رجوع به شلحا و شلحاء شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
درختچه ای است که در سواحل عمان، اطراف بندرعباس و چاه بهار وجود دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 134 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ حُ)
زنان سالخورده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ حُ)
اژدهای جوشان. (منتهی الارب). افعی های باهیجان. (اقرب الموارد). رجوع به فح ّ شود
لغت نامه دهخدا
(طُ حُ)
خراشیده، آنچه بدان خراشند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گرفتگی گلو و گرانی آواز. (منتهی الارب) : و این درشتی آواز را به تازی بحح گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به بح ّ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ زْ زُ)
جد کردن در حاجت خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، احتراز کردن: شاح الرجل علی حاجته. (از منتهی الارب). حذر کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شحر
تصویر شحر
دهان بازکردن دهان گشودن، لورگاه (لور سیل)، رودگشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبح
تصویر شبح
تن، کالبد، سیاهی که از دور بنظر میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
مقلوب شحط دور افتادن از راستی گمراهی ژاژ خایی ژاژ درایی کلمه ای که بدان بزغاله یکساله را رانند و زجر کنند، بیان امور و رموز و عباراتی که وصف حال و شدت وجد را کند. ظاهرا از آن بوی خودپسندی و ادعا و خلاف شرع استشمام شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح
تصویر شرح
بیان، کشف، باز نمودن، چگونگی، روشن کردن، گزارش، گشودن، وسعت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحیح
تصویر شحیح
حریص، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحو
تصویر شحو
فراخی گام، درون، بازکردن دهان را، بازشدن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحن
تصویر شحن
بارکردن بارگیری، پرکردن، دوراندن کینه ورزی
فرهنگ لغت هوشیار
پیه خوراندن، پیه گداختن پیه خوردن، فربهی: ماده شتر پس ازلاغری پیه، گوشت سپید، خودبینی سرمستی پیه ناک، انگور پوست کلفت پیه و گوشت، جمع شحوم. یا شحم و لحم. پیه و گوشت: بیندازی عظام و شحم و لحم من رگ و پی همچنان و جلد منشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوح
تصویر شوح
کاج از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیح
تصویر شیح
درمنه از گیاهان، چادر یمنی، کوشنده کوشا: مرد، پرهیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحا
تصویر شحا
فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدح
تصویر شدح
کشیدن ازدرازا وپهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلح
تصویر شلح
برا شدن، جمع شلحاء، تیغ های تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقح
تصویر شقح
شکستن چیزی را، زشت و ناپسند، نشیمنگاه سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحاح
تصویر شحاح
زفت، آزمند، اندک چون آب، شترکم شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرح
تصویر شرح
((شَ))
آشکار کردن، توضیح دادن، گشودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبح
تصویر شبح
((شَ بَ))
تن، کالبد، سیاهی جسم که از دور به نظر رسد، جمع اشباح
فرهنگ فارسی معین
((شَ))
حرف ها و سخن های به ظاهر کفرآمیزی که عارف از شدت وجد و حال بر زبان می راند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرح
تصویر شرح
آشکاری، فرانمون، گزارش، زند، ریز
فرهنگ واژه فارسی سره