حشره ای ریز با انواع مختلف سیاه، خاکستری، سبز و قرمز که آفت گیاهان است و از شیرۀ آن ها تغذیه می کند انگور، میوه و خوراکی که شب بر آن گذشته و شب مانده شده باشد
حشره ای ریز با انواع مختلف سیاه، خاکستری، سبز و قرمز که آفت گیاهان است و از شیرۀ آن ها تغذیه می کند انگور، میوه و خوراکی که شب بر آن گذشته و شب مانده شده باشد
سته. انگور. (برهان) (ناظم الاطباء). به معنی انگور نیز بنظر رسیده است. (مجمعالفرس سروری) : گر چو شته دلت بیفشارند قطرۀ خون از آن برون ناید. عنصری (از مجمعالفرس سروری). ، هر چیز را گویند که شب بر آن گذشته باشد و صباح خورند. (برهان) (ناظم الاطباء). مصحف شبه، شبانه. (حاشیۀ برهان چ معین) ، آلتی است آهنین باغبانان را که بدان ریشه گیاه برآرند یا زمین برای غرس نشا بسنبند. (یادداشت مؤلف). شدّ (در تداول مردم قزوین) آلتی است برای وجین کردن باغ و سبزی. (فرهنگ نظام) ، حشره ای است از راستۀ نیم بالان که انگل درختان و گیاهان است و شیرۀ آنها را میمکد و بدین جهت جزو آفات خطرناک نباتات محسوب میشود. این حشره دارای گونه های مختلف است که به رنگهای سیاه، قرمز، خاکستری یا سبز میباشدو همه به حالت اجتماع میزیند و دارای قدرت تولید نسل زیادی میباشند بطوری که مادۀ این حشره از ابتدای بهار تا اواخر پاییز بطور بکرزایی مرتباً تولید نسل میکند و پیاپی ماده های بکرزا به وجود می آورد و فقط با شروع سرما نسل نر و ماده تولید میکنند و آنها با هم جفتگیری میکنند و تخمهای زمستانی را به وجود می آورند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جانورشناسی عربی ج 1 ص 48 شود. - شته زدن یا شته گرفتن درخت یا زراعت، پدید آمدن شته در آن. آفت شته بدان رسیدن. رجوع به شته شود
سته. انگور. (برهان) (ناظم الاطباء). به معنی انگور نیز بنظر رسیده است. (مجمعالفرس سروری) : گر چو شته دلت بیفشارند قطرۀ خون از آن برون ناید. عنصری (از مجمعالفرس سروری). ، هر چیز را گویند که شب بر آن گذشته باشد و صباح خورند. (برهان) (ناظم الاطباء). مصحف شبه، شبانه. (حاشیۀ برهان چ معین) ، آلتی است آهنین باغبانان را که بدان ریشه گیاه برآرند یا زمین برای غرس نشا بسنبند. (یادداشت مؤلف). شَدَّ (در تداول مردم قزوین) آلتی است برای وجین کردن باغ و سبزی. (فرهنگ نظام) ، حشره ای است از راستۀ نیم بالان که انگل درختان و گیاهان است و شیرۀ آنها را میمکد و بدین جهت جزو آفات خطرناک نباتات محسوب میشود. این حشره دارای گونه های مختلف است که به رنگهای سیاه، قرمز، خاکستری یا سبز میباشدو همه به حالت اجتماع میزیند و دارای قدرت تولید نسل زیادی میباشند بطوری که مادۀ این حشره از ابتدای بهار تا اواخر پاییز بطور بکرزایی مرتباً تولید نسل میکند و پیاپی ماده های بکرزا به وجود می آورد و فقط با شروع سرما نسل نر و ماده تولید میکنند و آنها با هم جفتگیری میکنند و تخمهای زمستانی را به وجود می آورند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جانورشناسی عربی ج 1 ص 48 شود. - شته زدن یا شته گرفتن درخت یا زراعت، پدید آمدن شته در آن. آفت شته بدان رسیدن. رجوع به شته شود
آنچه ریسیده شده، مفتول، تابیده شده، چیزهای متصل به هم و متوالی مثلاً رشتۀ کلام، واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی، آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند، نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی، در پزشکی پیوک، لگام، برای مثال یکی را حکایت کنند از ملوک / که بیماری رشته کردش چو دوک (سعدی۱ - ۶۴) در موسیقی زه آلات موسیقی رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
آنچه ریسیده شده، مفتول، تابیده شده، چیزهای متصل به هم و متوالی مثلاً رشتۀ کلام، واحد شمارش اشیای به هم پیوسته مانند قنات، کوه و مانند آن، شاخۀ علمی یا درسی، آنچه از خمیر آرد گندم به شکل نخ یا نوار باریک می برند و پس از خشک کردن در آش، پلو و مانند آن می ریزند، نخ، تار، چیزی که برای بستن چیز به کار می رود، ریسمان، بند، کنایه از رابطه مثلاً رشتۀ قلبی، در پزشکی پیوک، لگام، برای مِثال یکی را حکایت کنند از ملوک / که بیماری رشته کردش چو دوک (سعدی۱ - ۶۴) در موسیقی زه آلات موسیقی رشتۀ سردرگم: رشته یا کلافی که به هم پیچیده باشد و سر آن پیدا نشود
ریسمان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). ریسمان و حبل و رسن. (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای. (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافتۀ ابریشمینه مانند رشتۀ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست. (آنندراج). رسن. (غیاث اللغات). ریسمان. شطن. ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن. (یادداشت مؤلف). در اصل صفت مفعولی، از ’رشتن’ (بن ماضی + ’ه’ بیان حرکت) : بدو گفت کاموس چندین مدم به نیروی این رشتۀ شصت خم. فردوسی. همی رشته خوانی کمند مرا ببینی کنون تنگ بند مرا. فردوسی. بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش (گردن اسب) . فردوسی. گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد. منوچهری. زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال. ناصرخسرو. به جانم رشته ای لهو و لعب را توانم دادی از لذت شنیدن. ناصرخسرو. سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم سر این رشته را باید بریدن. ناصرخسرو. ترا که رشتۀ ایمان ز هم گسست امروز سحاء و خط امان از چه می کنی فردا. خاقانی. چو عیسی که غربت کند سوی بالا به جز سوزنش رشته تابی ندارد. خاقانی. یکتا شده ست رشتۀ شادی به عهد تو الحمدللّه ارچه که یکتاست محکم است. ظهیر فاریابی. کس به این رشته گرچه راست نرفت راستی در میان ماست نرفت. نظامی. چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. در آن مینوی میناگون چمیدند فلک را رشته در مینا کشیدند. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سررشته را می توان یافتن. نظامی. - امثال: رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر. سنایی. هان و هان بیش ازین نمی گویم شیر در خشم و رشته یکتا هست. انوری. رشته یکتاست ترسم از خطرش خاصه زاندازه برده ام گهرش. نظامی. چون رشته گسست می توان بست لیکن گرهیش در میان هست. امیرخسرو دهلوی. من رشتۀمحبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم. ؟ رشته یکتاشدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). این رشته سر دراز دارد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334). رشته ای در گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست. ؟ (از آنندراج). رشته باریک شد چو یک تو شد. سنایی. نظیر: صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). ترّ، رشتۀ راز. (منتهی الارب). - به سر رشته رفتن (شدن) ، کنایه از: بموضوع برگشتن: دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا. مولوی. - راست رشته، که رشتۀ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است: سگ بدانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شود. نظامی. - رشتۀ الفت بریدن، قطع رابطه و محبت کردن: از علایق رشتۀ الفت بریدن مشکل است می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز. صائب (از آنندراج). - رشتۀ بنا، ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مدماک. (منتهی الارب). - رشته به انگشت بستن، کنایه از یادداشت و یاد داشتن است. (غیاث اللغات) : غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش موی سفید رشته بر انگشت بستن است. صائب (از آنندراج). شد پنجۀ سیمین تو در مهد نگارین از رشتۀ جانها که به انگشت تو بستند. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود. - رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن) ، ترجمه ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری. (آنندراج) : هیچ کس از سینۀ صدچاک من یادی نکرد گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها. تنها (از آنندراج). شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من این رشته بسته است به بال و پرم هنوز. اسیر (از آنندراج). ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام. ابوطالب کلیم (از آنندراج). رشتۀ جان خود ز انگشتش ز پی یادگار می پیچم. شاپور (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود. - رشته بریدن، پاره کردن رشته. بریدن نخ و طناب. به مجاز، قطع علاقه کردن. گسستن مهر و پیوند: به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر به تیغ این رشته را نتوان بریدن. مخلص کاشی (از آنندراج). - رشتۀ پیچان، مار پیچان. (غیاث اللغات). - رشته پیما، آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد: من چو رسام رشته پیمایم از سر رشته نگذرد پایم. نظامی. - رشته تافتن کسی را، چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی: نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). - رشتۀ تاک، کنایه از برگ تاک. (آنندراج) : می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون رشتۀ تاک است پنداری رگ نظاره ام. شوکت (از آنندراج). صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه تاک، و اﷲ اعلم بحقیقه الحال. (آنندراج). - رشتۀ تب (توبر ’تب بر’) ، به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچۀ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : مرا دلیست گره برگره چو رشتۀ تب مجیر بیلقانی (از آنندراج). چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گرهناک. نظامی. پیچیده سخن بود چو زنجیر چون رشتۀ تب همه گره گیر. امیرخسرو دهلوی. گشایشها بود در انتها از بستگی دل را گره از رشتۀ تب عقدۀ تبخال بگشاید. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب بر’ شود. - رشتۀ تب بر، رشتۀ تب: از تب چو تار موی مرا رشتۀ حیات وآن موی همچو رشتۀ تب بر به صد گره. خاقانی. و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب’ شود. - رشتۀ جادو، ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید: عقل پیچد چو رشتۀجادو در پری خانه طویلۀ او. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ جان، بندجان. نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد. (یادداشت مؤلف) : رشتۀ جان دشمنان مهرۀ پشت گردنان چون به هم آورد کند عقد برای معرکه. خاقانی. رشتۀ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو. خاقانی. رشتۀ جان سیه کنی چون شمع عاشقی را که شمعوار کشی. خاقانی. ماه نو دیدی لبت بین رشتۀ جانم نگر کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند. خاقانی. چون تشنه شوم به رشتۀ جان آبی ز جگر کشیده خواهم. خاقانی. چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گره ناک. نظامی. - رشتۀ جان دوتا شدن، متردد خطر عظیمی بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن. (آنندراج). - ، گرفتار و اسیر و عاشق شدن. (ناظم الاطباء). - رشتۀ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن) ، ناراحت شدن. به ناراحتی گرفتار آمدن. دچار ضعف و ناتوانی گردیدن: رشتۀ جانم ز غم یکتار ماند شکر کن کآن تار نگسستی هنوز. خاقانی. شد رشتۀ جان من یکتار مگر روزی در عقد به کار آیدش این تار که من دارم. خاقانی. رشتۀ جان تا دتا بود انده تن می کشید چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این. خاقانی. - رشتۀ چیزی را گسستن، دست برداشتن از آن. (یادداشت مؤلف). دور گشتن از آن. قطع علاقه نمودن از آن: ای دل آن زنار نگسستی هنوز رشتۀ پندار نگسستی هنوز. خاقانی. - رشتۀ خاک، آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رستۀ خاک در ذیل مادۀ رسته شود. - رشتۀ دراز، طول مدت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان). - ، فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا). - رشتۀ دراز دادن،مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج) : بردل آسوده نخواهی گره تا بتوان رشته درازش بده. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). رشته که دادند بر ایشان دراز رشته گرههای دگر کرده باز. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز کردن’ شود. - رشته دراز کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). رشته دراز دادن: جان آرمیده می شود از اضطراب عشق این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز دادن’ شود. - رشته در دست خواب و خور داشتن، خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن. (آنندراج). - رشته در گردن، کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر). - ، عاشق. شیفته. مجذوب. - رشتۀ درویشان (درویش) ،ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین). - رشتۀ راز، رشتۀ بنا. رجوع به ترکیب رشتۀ بنا شود. - رشته رشته، پی درپی و لاینقطع و بی انفصال. (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار: از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار از خاک توده توده دمد گنج شایگان زآن رشته رشته، رشتۀ لؤلوست بی بها زان توده توده، تودۀ یاقوت رایگان. رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا). - رشته زدن، پیمودن زمین با ریسمان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج) : چو عزم جهان گشتن آغاز کرد به رشته زدن رشته ها ساز کرد. نظامی (شرفنامه ص 72). - ، برابرکردن زمین. (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت. (آنندراج). - رشتۀ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج) : کسی از رشتۀ سردرگم ما آگهی دارد که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند. صائب (از آنندراج). رشتۀ هر عقدۀ کارم ز بس سردرگم است صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام. میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج). - رشتۀ شمع، پلیته. (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج) : بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین رشتۀ شمع است گویی رشتۀ نظاره ام. صائب (از آنندراج). لذت سوختن ز شمع مجوی رشته دیگر رگ جگر دگر است. حسین ثنایی (از آنندراج). - رشتۀ صبح، صبح کاذب. (ناظم الاطباء) (مجموعۀ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج) : یکی در ابر بهاری نگر که رشتۀ صبح چگونه می گسلد دانه های لؤلو را. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). آسمان دست مه از رشتۀ صبح پیش آن روی چو ماهت بسته. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشتۀضحاک، مار ضحاک. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مار ضحاک. (آنندراج) : می که فریدون نکند با تو نوش رشتۀ ضحاک برآرد ز دوش. نظامی. - ، طول مدت. (فرهنگ فارسی معین) (برهان). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج). - ، کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان). - رشتۀ طاقت گسیختن، پاره شدن آن. به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت. سپری شدن تحمل و بردباری. از دست رفتن تاب و توانایی: خواهد گسیخت رشتۀ طاقت ز پیچ و تاب دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است. کلیم (از آنندراج). - رشتۀ عمر، ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج). رشتۀ سالگره. (غیاث اللغات) : رشتۀ عمرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع. حافظ. گشت چون رشتۀ عمرم کوتاه معنی سال گره فهمیدم. غنی کشمیری (از آنندراج). - رشته کش، رشته کشنده. - ، رشته کشیده، دررشته: آن دوگوهر که رشته کش بودند از نشاط و سماع خوش بودند. نظامی. - رشتۀ کلام به دست گرفتن، به سخنرانی آغاز نمودن. شروع به گفتگو کردن. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ کلام را بریدن، قطع سخن کردن. ترک تکلم نمودن. از سخنرانی صرف نظر کردن. - رشته گم بودن، به معنی سر رشته گم بودن. (آنندراج) : کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را دوران نماند رشتۀ امّید من گم است. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - رشتۀ یکتایی، نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا: یک روز چونکه نیکی بلفنجی کمتر بود ز رشتۀ یکتایی. ناصرخسرو. - سررشته، کنایه از مقصود است. (آنندراج). کنایه از توانایی و قدرت داشتن. در دست داشتن کلید انجام کاری. تخصص در کاری: سررشتۀ جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد. حافظ. و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود. - سر رشته،سر نخ: مگو مرغ دولت ز قیدم بجست هنوزش سر رشته داری بدست. سعدی. گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد. حافظ. - سر رشته به جایی کشیدن، کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای: خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد. نظامی. - سر رشته به کسی دادن، به عهدۀ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن: پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر به کس این رشته را. نظامی. - سر رشته را گم کردن، سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. (یادداشت مؤلف) : اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تحیر خردمندانند هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. - سر رشته ربودن (از دست کسی بردن) ، کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن. به مجاز، فرار کردن: کنون باید این مرغ را پای بست نه وقتی که سررشته بردت ز دست. سعدی (بوستان). به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود. سعدی. - سر رشته (سررشته اضافه) یافتن (وایافتن) ، کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن: این رشته قضا نه آنچنان بافت کاو را سررشته وا توان یافت. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سر رشته را می توان یافتن سر رشته را آن کسی یافته که این رشته ها را به هم تافته. نظامی. ، نخ. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف) : وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه لبان رشته در او در شود به وقت گذر. عنصری. ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار. منوچهری. دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتۀ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتۀ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتۀ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). دل در غم درزی بچۀ حورنژاد چون رشته به تاب محنتش تن درداد. فرقدی. رشتۀ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود. خاقانی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست درخور با عمل سم الخیاط. مولوی. بگفتا دعایی کن ای هوشمند که در رشته چون سوزنم پای بند. سعدی. گسستم سبحۀ زهد و ریا و خود میان بستم به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد. مستورۀ کردستانی. کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار نیست غم گرپاره گردد رشتۀ ارسال او. قاسم مشهدی. عقاص، رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل، رشتۀ از دوک برآمده. نماص، رشتۀ سوزن. (منتهی الارب). - رشته به (در) سوزن کشیدن، قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن: ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز. صائب (از آنندراج). گو رفوگر رشته در سوزن مکش کرده چاکی با گریبان احتیاط. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ تسبیح، نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح: فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ. منشوری. رشتۀ تسبیح گر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود. حافظ. زاهد چه بلایی تو که این رشتۀ تسبیح از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد. صائب. - رشتۀ مریم، مروی است که رشتۀ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشتۀ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج) : فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است باریکتر ز رشتۀمریم لبان اوست. خاقانی. تنم چون رشتۀ مریم دوتا هست دلم چون سوزن عیسی است یکتا. خاقانی. بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم بر پرده دران رشتۀ مریم نفروشم. خاقانی. خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم رشتۀ مریم ز شرم موی میانش. صائب (از آنندراج). چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من رفو این دل شکاف از رشتۀ مریم نمی گیرد. صائب (از آنندراج). - رشتۀ نگنده، ریسمانی که جامۀ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، تار. رشتۀ نخ. (یادداشت مؤلف). تار. (از ناظم الاطباء) : دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. هر گره از رشتۀ آن سبز خوان جان زمین بود و دل آسمان. نظامی. وهم که باریکترین رشته ایست زین ره باریک خجل گشته ایست. نظامی. - رشتۀ الماس، تار فولاد. (آنندراج) : بخیۀ چندی به چاک دل نزد امشب که من رشتۀ الماس را در چشم سوزن کرده ام. علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج). - رشته بستن بر ساز کسی، تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن: رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز. بیدل (از آنندراج). - رشتۀ بی جان، تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. (از آنندراج) : مناسب ازبرای سبحه نبود رشتۀ بی جان بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را. مخلص کاشی (از آنندراج). گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است رشتۀ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام. صائب (از آنندراج). ، بند. (یادداشت مؤلف) : چو طاوس کاو رشته بر پا ندید تو گفتی ز شادی بخواهد پرید. سعدی (بوستان). از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود. خاقانی. ، سلک مروارید. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) .ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سلک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات). تار ابریشم. (لغت محلی شوشتر) (برهان). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عقد. طویله. سمط. رشتۀ گوهر. (یادداشت مؤلف) : عقد، رشتۀ مروارید. نصاح، رشته و سلک. (منتهی الارب). نظم، نظام، رشتۀ مروارید. (منتهی الارب) : و از سمرقند رشتۀ قنب خیزد. (حدود العالم). اگچند خوبست بر کف گهر چو او را به رشته کشی خوبتر. فردوسی. سخن ز دست برون کرد رشتۀ لؤلؤ چو گل ز گوش برآورد حلقۀ مرجان. فرخی. دو جزعش ز در هر زمان رشته بست همی از شبه ریخت دربر جمست. اسدی. ز بر چتری از دم ّ طاوس نر فروهشته زو رشته های گهر. اسدی. در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست چون رشتۀ لؤلؤ که بود سنگ میانیش. ناصرخسرو. گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی. ناصرخسرو. در آل برهان ابیات من به قیمت عدل اگر نه بیش کم از رشتۀ درر نبود. سوزنی. لعل تو در خنده شد رشتۀ پروین گشاد جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست. انوری (از آنندراج). بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم. خاقانی. بر پای تو تا گشت سر رشته پدید دست از سر هر طرب دلم بازکشید ای دانۀ در ز زحمت رشته منال یک در دیدی که زحمت رشته ندید. رضی نیشابوری. رشتۀ دلها که در این گوهر است مرسله از مرسله زیباتر است. نظامی. چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت. کلیم (از آنندراج). سمط، رشتۀ مروارید. (دهار). سلک، رشتۀ مروارید. (برهان). - به رشته درآوردن، قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن: این درّها به رشته درآوردم روز چهارم از سیمین هفته. ناصرخسرو. - به رشته کشیدن، در رشته کشیدن، منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن: ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را. ناصرخسرو. در رشته کشند باجواهر شبهی. (اسرارالتوحید). - به رشته کشیدن مرواریدها، نظم لاّلی. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ باران، قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). امروزه رگبار نامیده می شود: از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم رشتۀ باران بود شیرازۀ جمعیتم. صائب (از آنندراج). - رشتۀ درّ ثمین ریختن،کنایه از گوهر قیمتی ریختن. (آنندراج) : ریخت بسی رشتۀ در ثمین گشت به یک رشته سرشته زمین. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشته دندان، صف دندانها. (ناظم الاطباء). - گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن) ، به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن: هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند محرری که کند مدح شاه را تحریر. عنصری. در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر. امیرمعزی. سر در محیط عشق فروبرده اند خلق تا گوهری به رشتۀ جانی کشیده اند. قاسم مشهدی. ، لیف. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). ، سلسله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان). سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیلۀ جریان برق حار گردیده. (فرهنگ فارسی معین). ، صف و قطار. ، طراز. (ناظم الاطباء). سجاف. (یادداشت مؤلف) : یکی جامه افکنده بدزرّبفت به رش بود بالاش پنجاه وهفت. به گوهر همه رشته ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. فردوسی. ، ریشه. ، پیوستگی و علاقه. (ناظم الاطباء). - رشتۀالفت گسستن از کسی (چیزی) ، قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن: تا چو سوزن رشتۀ الفت گسستم از جهان سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم. غنی کشمیری. ، قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده. (آنندراج). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات) : ز دخت سپهدار گرسیوزم بدانسو کشد رشته و پروزم. فردوسی. ، شعاع. رشته ها. اشعه. اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357) : زمین شد یکی پرفروغ آفتاب ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب. (از یادداشت مؤلف). گویی ترا به رشتۀ زرین آفتاب نساج کارگاه فلک بافت پود و تار. خاقانی. به رشتۀ زر خورشید نوربافنده که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب. خاقانی. کشد درازی این رشته تا به روز نشور اگر تو رشتۀ خورشیدرا نگه داری. ثنایی. ، چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج. (یادداشت مؤلف). ، نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم). خط. (یادداشت مؤلف) : بر رشته اگر قلم حدیثی زآن بستۀ شکّرین نویسد عقد گهری شود کز آن عقل هر درّی را ثمین نویسد. ثنایی. ، کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). عرق مدنی. (بحر الجواهر). عرق مدینی. (دهار). عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات). پیو. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20) : به درد رشته رنجور و به رخ زرد ز جزع دیده در از رشته هشته. سوزنی. دم عیسی کناد آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. رشتۀ جان صد گره چو رشتۀ تب داشت غم بدل یک گره هزار برافکند. خاقانی. یکی راحکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک. سعدی. و رجوع به پیوک شود. - رشته سر کردن، بیماری رشته آغاز کردن: مرو بر سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سر. سعدی. ، یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان. (از فرهنگ فارسی معین). ، چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه. اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین) : رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب) : تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آرد آن (گندم دیم) سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه). در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. و رجوع به رشیدیه شود. - آش رشته، آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء) : از آش رشته است لبالب تغارها وز سوریان نشسته کنارش قطارها. حکیم سوری. - ، در تداول بچه ها، حجامت. (یادداشت مؤلف). مثل:آش رشته خوردن. در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36). - چوب رشته بری، وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف). - رشته بر، آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشتۀ آش یا پلو می برد. (یادداشت مؤلف). - رشته بری، عمل رشته بر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف). - رشته پلو، پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف). - رشته فرنگی، ماکارونی. (یادداشت مؤلف). - کار خانه رشته بری، کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کار خانه ماکارونی. (یادداشت مؤلف). ، نام آشی است معروف که در خراسان نیک برند و پزند. (از آنندراج) (انجمن آرا). نام آشی. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست. (یادداشت مؤلف). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته. (فرهنگ فارسی معین). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20) : اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار. بسحاق اطعمه. ، پلاوی هم هست. (برهان). ، نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات) : در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. تو که کاچی ز رشته نشناسی دیو را از فرشته نشناسی. اوحدی. مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه تاریخ قم ص 275). خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات. کاتبی. کوی تو که رشته ای ز جان است گر نیک رسی به جان رشته. بسحاق اطعمه. - رشته برشته، شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف). - رشته پولاو، پلاو که از رشته سازند: رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار. بسحاق اطعمه. - رشته (رشتۀ) خطایی (ختایی) ، چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم. (آنندراج) : چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن. بسحاق اطعمه. مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیۀ طغرا از آنندراج). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است... (میرزا خلیل از آنندراج). بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است نتوان شکار کردن با رشتۀ خطایی. مخلص کاشی. - رشته قطائف، نوعی از حلوا در نهایت لطافت. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. (آنندراج) : شیرین به مذاق اختلاط یاران چون رشته قطائفم به شام رمضان. فوقی یزدی. - رشته کاجی، نام طعام از قسم ماهیچه. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود. ، نوع: چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف). ، شعبه: رشته های ششگانه کشاورزی، شعبه های آن. رشتۀ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده، شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف). ، اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و..
ریسمان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). ریسمان و حبل و رسن. (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای. (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافتۀ ابریشمینه مانند رشتۀ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پُرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست. (آنندراج). رسن. (غیاث اللغات). ریسمان. شطن. ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن. (یادداشت مؤلف). در اصل صفت مفعولی، از ’رشتن’ (بن ماضی + ’َه’ بیان حرکت) : بدو گفت کاموس چندین مدم به نیروی این رشتۀ شصت خم. فردوسی. همی رشته خوانی کمند مرا ببینی کنون تنگ بند مرا. فردوسی. بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش (گردن اسب) . فردوسی. گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد رسن و رشتۀ جنبنده به مار انگارد. منوچهری. زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال. ناصرخسرو. به جانم رشته ای لهو و لعب را توانم دادی از لذت شنیدن. ناصرخسرو. سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم سر این رشته را باید بریدن. ناصرخسرو. ترا که رشتۀ ایمان ز هم گسست امروز سحاء و خط امان از چه می کنی فردا. خاقانی. چو عیسی که غربت کند سوی بالا به جز سوزنش رشته تابی ندارد. خاقانی. یکتا شده ست رشتۀ شادی به عهد تو الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است. ظهیر فاریابی. کس به این رشته گرچه راست نرفت راستی در میان ماست نرفت. نظامی. چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. در آن مینوی میناگون چمیدند فلک را رشته در مینا کشیدند. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سررشته را می توان یافتن. نظامی. - امثال: رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر. سنایی. هان و هان بیش ازین نمی گویم شیر در خشم و رشته یکتا هست. انوری. رشته یکتاست ترسم از خطرش خاصه زاندازه برده ام گهرش. نظامی. چون رشته گسست می توان بست لیکن گرهیش در میان هست. امیرخسرو دهلوی. من رشتۀمحبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم. ؟ رشته یکتاشدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). این رشته سر دراز دارد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334). رشته ای در گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست. ؟ (از آنندراج). رشته باریک شد چو یک تو شد. سنایی. نظیر: صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). تُرّ، رشتۀ راز. (منتهی الارب). - به سر رشته رفتن (شدن) ، کنایه از: بموضوع برگشتن: دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا. مولوی. - راست رشته، که رشتۀ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است: سگ بدانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شود. نظامی. - رشتۀ الفت بریدن، قطع رابطه و محبت کردن: از علایق رشتۀ الفت بریدن مشکل است می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز. صائب (از آنندراج). - رشتۀ بنا، ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مدماک. (منتهی الارب). - رشته به انگشت بستن، کنایه از یادداشت و یاد داشتن است. (غیاث اللغات) : غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش موی سفید رشته بر انگشت بستن است. صائب (از آنندراج). شد پنجۀ سیمین تو در مهد نگارین از رشتۀ جانها که به انگشت تو بستند. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود. - رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن) ، ترجمه ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری. (آنندراج) : هیچ کس از سینۀ صدچاک من یادی نکرد گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها. تنها (از آنندراج). شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من این رشته بسته است به بال و پرم هنوز. اسیر (از آنندراج). ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام. ابوطالب کلیم (از آنندراج). رشتۀ جان خود ز انگشتش ز پی یادگار می پیچم. شاپور (از آنندراج). و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود. - رشته بریدن، پاره کردن رشته. بریدن نخ و طناب. به مجاز، قطع علاقه کردن. گسستن مهر و پیوند: به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر به تیغ این رشته را نتوان بریدن. مخلص کاشی (از آنندراج). - رشتۀ پیچان، مار پیچان. (غیاث اللغات). - رشته پیما، آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد: من چو رسام رشته پیمایم از سر رشته نگذرد پایم. نظامی. - رشته تافتن کسی را، چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی: نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی. منوچهری. دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). - رشتۀ تاک، کنایه از برگ تاک. (آنندراج) : می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون رشتۀ تاک است پنداری رگ نظاره ام. شوکت (از آنندراج). صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه تاک، و اﷲ اعلم بحقیقه الحال. (آنندراج). - رشتۀ تب (توبُر ’تَب بُر’) ، به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچۀ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : مرا دلیست گره برگره چو رشتۀ تب مجیر بیلقانی (از آنندراج). چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گرهناک. نظامی. پیچیده سخن بود چو زنجیر چون رشتۀ تب همه گره گیر. امیرخسرو دهلوی. گشایشها بود در انتها از بستگی دل را گره از رشتۀ تب عقدۀ تبخال بگشاید. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب بر’ شود. - رشتۀ تب بر، رشتۀ تب: از تب چو تار موی مرا رشتۀ حیات وآن موی همچو رشتۀ تب بر به صد گره. خاقانی. و رجوع به ترکیب ’رشتۀ تب’ شود. - رشتۀ جادو، ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید: عقل پیچد چو رشتۀجادو در پری خانه طویلۀ او. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ جان، بندجان. نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد. (یادداشت مؤلف) : رشتۀ جان دشمنان مهرۀ پشت گردنان چون به هم آورد کند عقد برای معرکه. خاقانی. رشتۀ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو. خاقانی. رشتۀ جان سیه کنی چون شمع عاشقی را که شمعوار کشی. خاقانی. ماه نو دیدی لبت بین رشتۀ جانم نگر کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند. خاقانی. چون تشنه شوم به رشتۀ جان آبی ز جگر کشیده خواهم. خاقانی. چون رشتۀ جان شو از گره پاک چون رشتۀ تب مشو گره ناک. نظامی. - رشتۀ جان دوتا شدن، متردد خطر عظیمی بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن. (آنندراج). - ، گرفتار و اسیر و عاشق شدن. (ناظم الاطباء). - رشتۀ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن) ، ناراحت شدن. به ناراحتی گرفتار آمدن. دچار ضعف و ناتوانی گردیدن: رشتۀ جانم ز غم یکتار ماند شکر کن کآن تار نگسستی هنوز. خاقانی. شد رشتۀ جان من یکتار مگر روزی در عقد به کار آیدش این تار که من دارم. خاقانی. رشتۀ جان تا دتا بود انده تن می کشید چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این. خاقانی. - رشتۀ چیزی را گسستن، دست برداشتن از آن. (یادداشت مؤلف). دور گشتن از آن. قطع علاقه نمودن از آن: ای دل آن زنار نگسستی هنوز رشتۀ پندار نگسستی هنوز. خاقانی. - رشتۀ خاک، آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رستۀ خاک در ذیل مادۀ رسته شود. - رشتۀ دراز، طول مدت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان). - ، فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا). - رشتۀ دراز دادن،مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج) : بردل آسوده نخواهی گره تا بتوان رشته درازش بده. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). رشته که دادند بر ایشان دراز رشته گرههای دگر کرده باز. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز کردن’ شود. - رشته دراز کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). رشته دراز دادن: جان آرمیده می شود از اضطراب عشق این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ’رشته دراز دادن’ شود. - رشته در دست خواب و خور داشتن، خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن. (آنندراج). - رشته در گردن، کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر). - ، عاشق. شیفته. مجذوب. - رشتۀ درویشان (درویش) ،ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین). - رشتۀ راز، رشتۀ بنا. رجوع به ترکیب رشتۀ بنا شود. - رشته رشته، پی درپی و لاینقطع و بی انفصال. (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار: از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار از خاک توده توده دمد گنج شایگان زآن رشته رشته، رشتۀ لؤلوست بی بها زان توده توده، تودۀ یاقوت رایگان. رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا). - رشته زدن، پیمودن زمین با ریسمان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج) : چو عزم جهان گشتن آغاز کرد به رشته زدن رشته ها ساز کرد. نظامی (شرفنامه ص 72). - ، برابرکردن زمین. (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت. (آنندراج). - رشتۀ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج) : کسی از رشتۀ سردرگم ما آگهی دارد که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند. صائب (از آنندراج). رشتۀ هر عقدۀ کارم ز بس سردرگم است صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام. میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج). - رشتۀ شمع، پلیته. (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج) : بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین رشتۀ شمع است گویی رشتۀ نظاره ام. صائب (از آنندراج). لذت سوختن ز شمع مجوی رشته دیگر رگ جگر دگر است. حسین ثنایی (از آنندراج). - رشتۀ صبح، صبح کاذب. (ناظم الاطباء) (مجموعۀ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج) : یکی در ابر بهاری نگر که رشتۀ صبح چگونه می گسلد دانه های لؤلو را. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). آسمان دست مه از رشتۀ صبح پیش آن روی چو ماهت بسته. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشتۀضحاک، مار ضحاک. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مار ضحاک. (آنندراج) : می که فریدون نکند با تو نوش رشتۀ ضحاک برآرد ز دوش. نظامی. - ، طول مدت. (فرهنگ فارسی معین) (برهان). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج). - ، کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان). - رشتۀ طاقت گسیختن، پاره شدن آن. به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت. سپری شدن تحمل و بردباری. از دست رفتن تاب و توانایی: خواهد گسیخت رشتۀ طاقت ز پیچ و تاب دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است. کلیم (از آنندراج). - رشتۀ عمر، ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج). رشتۀ سالگره. (غیاث اللغات) : رشتۀ عمرم به مقراض غمت ببْریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع. حافظ. گشت چون رشتۀ عمرم کوتاه معنی سال گره فهمیدم. غنی کشمیری (از آنندراج). - رشته کش، رشته کشنده. - ، رشته کشیده، دررشته: آن دوگوهر که رشته کش بودند از نشاط و سماع خوش بودند. نظامی. - رشتۀ کلام به دست گرفتن، به سخنرانی آغاز نمودن. شروع به گفتگو کردن. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ کلام را بریدن، قطع سخن کردن. ترک تکلم نمودن. از سخنرانی صرف نظر کردن. - رشته گم بودن، به معنی سر رشته گم بودن. (آنندراج) : کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را دوران نماند رشتۀ امّید من گم است. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - رشتۀ یکتایی، نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا: یک روز چونکه نیکی بلفنجی کمتر بود ز رشتۀ یکتایی. ناصرخسرو. - سررشته، کنایه از مقصود است. (آنندراج). کنایه از توانایی و قدرت داشتن. در دست داشتن کلید انجام کاری. تخصص در کاری: سررشتۀ جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد. حافظ. و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود. - سر رشته،سر نخ: مگو مرغ دولت ز قیدم بجست هنوزش سر رشته داری بدست. سعدی. گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد. حافظ. - سر رشته به جایی کشیدن، کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای: خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد. نظامی. - سر رشته به کسی دادن، به عهدۀ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن: پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر به کس این رشته را. نظامی. - سر رشته را گم کردن، سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. (یادداشت مؤلف) : اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تحیر خردمندانند هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. - سر رشته ربودن (از دست کسی بردن) ، کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن. به مجاز، فرار کردن: کنون باید این مرغ را پای بست نه وقتی که سررشته بردت ز دست. سعدی (بوستان). به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود. سعدی. - سر رشته (سررشته اضافه) یافتن (وایافتن) ، کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن: این رشته قضا نه آنچنان بافت کاو را سررشته وا توان یافت. نظامی. نه زین رشته سر می توان تافتن نه سر رشته را می توان یافتن سر رشته را آن کسی یافته که این رشته ها را به هم تافته. نظامی. ، نخ. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف) : وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر. عنصری. ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار. منوچهری. دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتۀ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتۀ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتۀ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). دل در غم درزی بچۀ حورنژاد چون رشته به تاب محنتش تن درداد. فرقدی. رشتۀ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود. خاقانی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست درخور با عمل سم الخیاط. مولوی. بگفتا دعایی کن ای هوشمند که در رشته چون سوزنم پای بند. سعدی. گسستم سبحۀ زهد و ریا و خود میان بستم به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد. مستورۀ کردستانی. کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار نیست غم گرپاره گردد رشتۀ ارسال او. قاسم مشهدی. عِقاص، رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل، رشتۀ از دوک برآمده. نماص، رشتۀ سوزن. (منتهی الارب). - رشته به (در) سوزن کشیدن، قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن: ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز. صائب (از آنندراج). گو رفوگر رشته در سوزن مکش کرده چاکی با گریبان احتیاط. ظهوری (از آنندراج). - رشتۀ تسبیح، نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح: فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ. منشوری. رشتۀ تسبیح گر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود. حافظ. زاهد چه بلایی تو که این رشتۀ تسبیح از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد. صائب. - رشتۀ مریم، مَروی است که رشتۀ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشتۀ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج) : فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است باریکتر ز رشتۀمریم لبان اوست. خاقانی. تنم چون رشتۀ مریم دوتا هست دلم چون سوزن عیسی است یکتا. خاقانی. بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم بر پرده دران رشتۀ مریم نفروشم. خاقانی. خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم رشتۀ مریم ز شرم موی میانش. صائب (از آنندراج). چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من رفو این دل شکاف از رشتۀ مریم نمی گیرد. صائب (از آنندراج). - رشتۀ نِگَنْده، ریسمانی که جامۀ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، تار. رشتۀ نخ. (یادداشت مؤلف). تار. (از ناظم الاطباء) : دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. هر گره از رشتۀ آن سبز خوان جان زمین بود و دل آسمان. نظامی. وهم که باریکترین رشته ایست زین ره باریک خجل گشته ایست. نظامی. - رشتۀ الماس، تار فولاد. (آنندراج) : بخیۀ چندی به چاک دل نزد امشب که من رشتۀ الماس را در چشم سوزن کرده ام. علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج). - رشته بستن بر ساز کسی، تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن: رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز. بیدل (از آنندراج). - رشتۀ بی جان، تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. (از آنندراج) : مناسب ازبرای سبحه نبود رشتۀ بی جان بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را. مخلص کاشی (از آنندراج). گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است رشتۀ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام. صائب (از آنندراج). ، بند. (یادداشت مؤلف) : چو طاوس کاو رشته بر پا ندید تو گفتی ز شادی بخواهد پرید. سعدی (بوستان). از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود. خاقانی. ، سلک مروارید. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) .ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سلک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات). تار ابریشم. (لغت محلی شوشتر) (برهان). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عِقد. طویله. سمط. رشتۀ گوهر. (یادداشت مؤلف) : عِقد، رشتۀ مروارید. نصاح، رشته و سلک. (منتهی الارب). نظم، نظام، رشتۀ مروارید. (منتهی الارب) : و از سمرقند رشتۀ قنب خیزد. (حدود العالم). اگچند خوبست بر کف گهر چو او را به رشته کشی خوبتر. فردوسی. سخن ز دست برون کرد رشتۀ لؤلؤ چو گل ز گوش برآورد حلقۀ مرجان. فرخی. دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست همی از شبه ریخت دربر جمست. اسدی. ز بر چتری از دُم ّ طاوس نر فروهشته زو رشته های گهر. اسدی. در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست چون رشتۀ لؤلؤ که بود سنگ میانیش. ناصرخسرو. گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی. ناصرخسرو. در آل برهان ابیات من به قیمت عدل اگر نه بیش کم از رشتۀ درر نبود. سوزنی. لعل تو در خنده شد رشتۀ پروین گشاد جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست. انوری (از آنندراج). بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم. خاقانی. بر پای تو تا گشت سر رشته پدید دست از سر هر طرب دلم بازکشید ای دانۀ در ز زحمت رشته منال یک در دیدی که زحمت رشته ندید. رضی نیشابوری. رشتۀ دلها که در این گوهر است مرسله از مرسله زیباتر است. نظامی. چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت. کلیم (از آنندراج). سمط، رشتۀ مروارید. (دهار). سلک، رشتۀ مروارید. (برهان). - به رشته درآوردن، قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن: این درّها به رشته درآوردم روز چهارم از سیُمین هفته. ناصرخسرو. - به رشته کشیدن، در رشته کشیدن، منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن: ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را. ناصرخسرو. در رشته کشند باجواهر شبهی. (اسرارالتوحید). - به رشته کشیدن مرواریدها، نظم لاَّلی. (یادداشت مؤلف). - رشتۀ باران، قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). امروزه رگبار نامیده می شود: از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم رشتۀ باران بود شیرازۀ جمعیتم. صائب (از آنندراج). - رشتۀ درّ ثمین ریختن،کنایه از گوهر قیمتی ریختن. (آنندراج) : ریخت بسی رشتۀ در ثمین گشت به یک رشته سرشته زمین. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - رشته دندان، صف دندانها. (ناظم الاطباء). - گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن) ، به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن: هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند محرری که کند مدح شاه را تحریر. عنصری. در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر. امیرمعزی. سر در محیط عشق فروبرده اند خلق تا گوهری به رشتۀ جانی کشیده اند. قاسم مشهدی. ، لیف. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). ، سلسله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان). سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیلۀ جریان برق حار گردیده. (فرهنگ فارسی معین). ، صف و قطار. ، طراز. (ناظم الاطباء). سجاف. (یادداشت مؤلف) : یکی جامه افکنده بدزرّبفت به رش بود بالاش پنجاه وهفت. به گوهر همه رشته ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. فردوسی. ، ریشه. ، پیوستگی و علاقه. (ناظم الاطباء). - رشتۀالفت گسستن از کسی (چیزی) ، قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن: تا چو سوزن رشتۀ الفت گسستم از جهان سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم. غنی کشمیری. ، قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده. (آنندراج). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات) : ز دخت سپهدار گرسیوزم بدانسو کشد رشته و پروزم. فردوسی. ، شعاع. رشته ها. اشعه. اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357) : زمین شد یکی پرفروغ آفتاب ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب. (از یادداشت مؤلف). گویی ترا به رشتۀ زرین آفتاب نساج کارگاه فلک بافت پود و تار. خاقانی. به رشتۀ زر خورشید نوربافنده که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب. خاقانی. کشد درازی این رشته تا به روز نشور اگر تو رشتۀ خورشیدرا نگه داری. ثنایی. ، چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج. (یادداشت مؤلف). ، نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم). خط. (یادداشت مؤلف) : بر رشته اگر قلم حدیثی زآن بستۀ شکّرین نویسد عقد گهری شود کز آن عقل هر درّی را ثمین نویسد. ثنایی. ، کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). عرق مدنی. (بحر الجواهر). عرق مدینی. (دهار). عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات). پیو. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20) : به درد رشته رنجور و به رخ زرد ز جزع دیده دُر از رشته هشته. سوزنی. دم عیسی کناد آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشته. سوزنی. رشتۀ جان صد گره چو رشتۀ تب داشت غم بدل یک گره هزار برافکند. خاقانی. یکی راحکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک. سعدی. و رجوع به پیوک شود. - رشته سر کردن، بیماری رشته آغاز کردن: مرو بر سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سر. سعدی. ، یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان. (از فرهنگ فارسی معین). ، چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه. اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین) : رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب) : تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آرد آن (گندم دیم) سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه). در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. و رجوع به رشیدیه شود. - آش رشته، آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء) : از آش رشته است لبالب تغارها وز سوریان نشسته کنارش قطارها. حکیم سوری. - ، در تداول بچه ها، حجامت. (یادداشت مؤلف). مثل:آش رشته خوردن. در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36). - چوب رشته بُری، وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف). - رشته بُر، آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشتۀ آش یا پلو می بُرد. (یادداشت مؤلف). - رشته بُری، عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف). - رشته پلو، پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف). - رشته فرنگی، ماکارونی. (یادداشت مؤلف). - کار خانه رشته بُری، کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کار خانه ماکارونی. (یادداشت مؤلف). ، نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند. (از آنندراج) (انجمن آرا). نام آشی. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست. (یادداشت مؤلف). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته. (فرهنگ فارسی معین). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20) : اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار. بسحاق اطعمه. ، پلاوی هم هست. (برهان). ، نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات) : در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم. عمادی شهریاری. تو که کاچی ز رشته نشناسی دیو را از فرشته نشناسی. اوحدی. مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه تاریخ قم ص 275). خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات. کاتبی. کوی تو که رشته ای ز جان است گر نیک رسی به جان رشته. بسحاق اطعمه. - رشته برشته، شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف). - رشته پولاو، پلاو که از رشته سازند: رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار. بسحاق اطعمه. - رشته (رشتۀ) خطایی (ختایی) ، چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم. (آنندراج) : چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن. بسحاق اطعمه. مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیۀ طغرا از آنندراج). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است... (میرزا خلیل از آنندراج). بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است نتوان شکار کردن با رشتۀ خطایی. مخلص کاشی. - رشته قطائف، نوعی از حلوا در نهایت لطافت. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. (آنندراج) : شیرین به مذاق اختلاط یاران چون رشته قطائفم به شام رمضان. فوقی یزدی. - رشته کاجی، نام طعام از قسم ماهیچه. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود. ، نوع: چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف). ، شعبه: رشته های ششگانه کشاورزی، شعبه های آن. رشتۀ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده، شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف). ، اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و..
هرچیز ریسیده شده. (ناظم الاطباء). به معنی ریسیده است. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسیده و تابیده شده. (فرهنگ فارسی معین). آنچه آنرا رشته باشند. (برهان). (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). ریسیده. ریشته. نعت مفعولی ازرشتن. مغزول. مغزوله. (یادداشت مؤلف) : چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. - امثال: رشته ها پنبه شدن: رنج و تعبی باطل و هبا شدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). - رشته کردن، رشتن. ریسیدن: پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو از این آهن رشته کن تا من از این سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی ؟ (سندبادنامه ص 310). - رشته ها را پنبه کردن، خنثی کردن کوششها و فعالیتهای کسی. بی اثر گذاشتن زحمات و مساعی کسی. بباد دادن ثمرۀ تلاش و کوشش یکی
هرچیز ریسیده شده. (ناظم الاطباء). به معنی ریسیده است. (آنندراج) (انجمن آرا). ریسیده و تابیده شده. (فرهنگ فارسی معین). آنچه آنرا رشته باشند. (برهان). (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). ریسیده. ریشته. نعت مفعولی ازرشتن. مغزول. مغزوله. (یادداشت مؤلف) : چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بود. نظامی. - امثال: رشته ها پنبه شدن: رنج و تعبی باطل و هبا شدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868). - رشته کردن، رشتن. ریسیدن: پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو از این آهن رشته کن تا من از این سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی ؟ (سندبادنامه ص 310). - رشته ها را پنبه کردن، خنثی کردن کوششها و فعالیتهای کسی. بی اثر گذاشتن زحمات و مساعی کسی. بباد دادن ثمرۀ تلاش و کوشش یکی
مفلس و بی برگ و نوا باشد. (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) : معذور کن ای شیخ که گستاخی کردم زیرا که غریبم من و مجروحم و خشته. ابوالعباس مروزی (از انجمن آرای ناصری)
مفلس و بی برگ و نوا باشد. (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) : معذور کن ای شیخ که گستاخی کردم زیرا که غریبم من و مجروحم و خشته. ابوالعباس مروزی (از انجمن آرای ناصری)
رشته. رنگ هشته و رنگ کرده. و رشته به ضم اول هم بدین معنی آمده. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). در سراج نوشته که رشته بالفتح به معنی رنگ کرده شده است. (از غیاث اللغات). رنگ هشته و رنگ شده. (از شعوری ج 2 ورق 15). و رجوع به رشته شود
رُشته. رنگ هشته و رنگ کرده. و رشته به ضم اول هم بدین معنی آمده. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). در سراج نوشته که رشته بالفتح به معنی رنگ کرده شده است. (از غیاث اللغات). رنگ هشته و رنگ شده. (از شعوری ج 2 ورق 15). و رجوع به رُشته شود