سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، رنگینان، شفرنگ، مالانک، رنگینا، شکیر، تالانک، تالانه، شلیر
شَلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، رَنگینان، شَفرَنگ، مالانَک، رَنگینا، شَکیر، تالانَک، تالانِه، شَلیر
شطرنج، نوعی بازی فکری که بر روی یک صفحه ۶۴ خانه ای سیاه و سفید با ۳۲ مهره (۱۶ سفید و ۱۶ سیاه) صورت می گیرد. هردسته از مهره های سیاه و سفید شامل ۸ مهرۀ پیاده و ۲ رخ و ۲ اسب و ۲ فیل و یک وزیر یا فرزین و یک شاه است. می گویند آن را در زمان انوشیروان از هندوستان به ایران آورد ه اند
شطرنج، نوعی بازی فکری که بر روی یک صفحه ۶۴ خانه ای سیاه و سفید با ۳۲ مهره (۱۶ سفید و ۱۶ سیاه) صورت می گیرد. هردسته از مهره های سیاه و سفید شامل ۸ مهرۀ پیاده و ۲ رخ و ۲ اسب و ۲ فیل و یک وزیر یا فرزین و یک شاه است. می گویند آن را در زمان انوشیروان از هندوستان به ایران آورد ه اند
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ: بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ. کاتبی. - پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
درخت یبروح باشد که از زمین روید بر شبه مردم در ملک چین و ثمر آن نیز بر صورت آدمی باشد و هر کس که آن درخت را برکند، در حال بمیرد و آنرا یبروح الصنم گویند و مردم گیاه نیز خوانند: هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او زین قبل روید بچین بر شبه مردم اشترنگ. عسجدی (از اوبهی). همان استرنگ است، لجامعه: اگر خاک پای تو آرد بچنگ چو وقواق گوید سخن اشترنگ. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به اشترنگ و مردم گیاه شود
درخت یبروح باشد که از زمین روید بر شبه مردم در ملک چین و ثمر آن نیز بر صورت آدمی باشد و هر کس که آن درخت را برکند، در حال بمیرد و آنرا یبروح الصنم گویند و مردم گیاه نیز خوانند: هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او زین قبل روید بچین بر شبه مردم اشترنگ. عسجدی (از اوبهی). همان استرنگ است، لجامعه: اگر خاک پای تو آرد بچنگ چو وقواق گوید سخن اشترنگ. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به اشترنگ و مردم گیاه شود
آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) : شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است. مشفقی بخاری (از آنندراج)
آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) : شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است. مشفقی بخاری (از آنندراج)
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) : شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). خنده را از دهنش تاب جدایی نبود این گل از غنچه شکررنگ برون می آید. غنیمت (از آنندراج). ، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) : شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). خنده را از دهنش تاب جدایی نبود این گل از غنچه شکررنگ برون می آید. غنیمت (از آنندراج). ، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) : گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک مرغزی. آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری). به بازار خوالیگری ساختن شتالنگ با کعبتین باختن. اسدی. اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم. لامعی گرگانی. دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست بر همت میمون ترا زیر شتالنگ. لامعی گرگانی. آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ. سوزنی. سیر بوسه دهد شتالنگم گرسنه بشکند زنخدانم. انوری. با قامت همت بلندت دریای محیط تا شتالنگ. شرف شفروه. اءصمع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قبعله، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود. - شتالنگ باختن، قاب بازی کردن: با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد. سیف اسفرنگی. - شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). ، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) : سه گردونه زرین شتالنگ بود ز هر داروئی هفتصد تنگ بود. اسدی. به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) : گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک مرغزی. آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری). به بازار خوالیگری ساختن شتالنگ با کعبتین باختن. اسدی. اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم. لامعی گرگانی. دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست بر همت میمون ترا زیر شتالنگ. لامعی گرگانی. آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ. سوزنی. سیر بوسه دهد شتالنگم گرسنه بشکند زنخدانم. انوری. با قامت همت بلندت دریای محیط تا شتالنگ. شرف شفروه. اءَصمَع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامِض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قَبعَلَه، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود. - شتالنگ باختن، قاب بازی کردن: با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد. سیف اسفرنگی. - شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). ، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) : سه گردونه زرین شتالنگ بود ز هر داروئی هفتصد تنگ بود. اسدی. به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
میوۀ سرخ و سپید و زردی مایل مابین شفتالو و زردآلو. (ناظم الاطباء). چیزی است مانند شفتالو بیشتر سرخ و سفید. (از فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). نوعی از شفتالو. شلیل. (آنندراج) (انجمن آرا). تالانک. رنگینان. زلیق. شلیر. شلیل. شبته رنگ. میوه ای چون شفتالو بود سرخ و سپید و گاهی سرخ و گاهی سپید. (یادداشت مؤلف). تالانه. فرسک زلیق. (السامی فی الاسامی). میوه ای است سرخ و سفید به زردی مایل و شبیه به شفتالو. گویند درخت شفتالو و زردآلو را چون با هم پیوند کنند این میوه حاصل شود. (برهان) : با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک برفلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ. عسجدی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به شلیل و شلیر و مترادفات دیگر شود
میوۀ سرخ و سپید و زردی مایل مابین شفتالو و زردآلو. (ناظم الاطباء). چیزی است مانند شفتالو بیشتر سرخ و سفید. (از فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). نوعی از شفتالو. شلیل. (آنندراج) (انجمن آرا). تالانک. رنگینان. زلیق. شلیر. شلیل. شبته رنگ. میوه ای چون شفتالو بود سرخ و سپید و گاهی سرخ و گاهی سپید. (یادداشت مؤلف). تالانه. فِرْسَک زلیق. (السامی فی الاسامی). میوه ای است سرخ و سفید به زردی مایل و شبیه به شفتالو. گویند درخت شفتالو و زردآلو را چون با هم پیوند کنند این میوه حاصل شود. (برهان) : با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانْک برفلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ. عسجدی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به شلیل و شلیر و مترادفات دیگر شود
شترنج. معرب آن شطرنج است. بر وزن و معنی شطرنج و آن بازیی باشد مشهور و معروف که آن را حکیم داهر هندی یا پسراو در زمان انوشیروان اختراع کرده بود و ابوزرجمهر (بزرگمهر) در برابر آن نرد را ساخت و شطرنج معرب آن باشد و نزد محققین نرد اشاره به جبر است و شطرنج به اختیار. (از برهان). شترنج. (آنندراج). در پهلوی بازی مشهور چترنگ است که شطرنج معرب آن است که ’چ’ تبدیل به حرف ’ش’ شده است. (از فرهنگ نظام) : بیاورد شترنگ بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر. فردوسی. تا جز از بیست وچهارش نبود خانه نرد همچودر سی ودو خانه است اساس شترنگ. نجار. رجوع به شترنج و شطرنج و اشترنج شود. ، مردم گیاه. و آن گیاهی باشد که بیشتر ازچین آورند. (برهان). مؤلف انجمن آرا در ذیل کلمه شترنج گوید: صاحب برهان گوید به معنی مردم گیاه آمده، سهو کرده است و آن سترنگ است مخفف استرنگ. (از انجمن آرا). مصحف سترنگ و استرنگ است: بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند به شبه مردم روید به حد چین شترنگ. ازرقی. به فر مدحتش شاید که روید زبان طوطی از اندام شترنگ. شهیدی. رجوع به سترنگ شود
شترنج. معرب آن شطرنج است. بر وزن و معنی شطرنج و آن بازیی باشد مشهور و معروف که آن را حکیم داهر هندی یا پسراو در زمان انوشیروان اختراع کرده بود و ابوزرجمهر (بزرگمهر) در برابر آن نرد را ساخت و شطرنج معرب آن باشد و نزد محققین نرد اشاره به جبر است و شطرنج به اختیار. (از برهان). شترنج. (آنندراج). در پهلوی بازی مشهور چترنگ است که شطرنج معرب آن است که ’چ’ تبدیل به حرف ’ش’ شده است. (از فرهنگ نظام) : بیاورد شترنگ بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر. فردوسی. تا جز از بیست وچهارش نبود خانه نرد همچودر سی ودو خانه است اساس شترنگ. نجار. رجوع به شترنج و شطرنج و اشترنج شود. ، مردم گیاه. و آن گیاهی باشد که بیشتر ازچین آورند. (برهان). مؤلف انجمن آرا در ذیل کلمه شترنج گوید: صاحب برهان گوید به معنی مردم گیاه آمده، سهو کرده است و آن سترنگ است مخفف استرنگ. (از انجمن آرا). مصحف سترنگ و استرنگ است: بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند به شبه مردم روید به حد چین شترنگ. ازرقی. به فر مِدحتش شاید که رُویَد زبان طوطی از اندام شترنگ. شهیدی. رجوع به سترنگ شود
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود