جدول جو
جدول جو

معنی شتاراق - جستجوی لغت در جدول جو

شتاراق
شتاراو. به روایت اصطخری نام یکی از سیزده دروازۀ سیستان بوده است. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 159)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تارات
تصویر تارات
تارت ها، هنگام ها، دفعه ها، مره ها، یک بارها، جمع واژۀ تارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاراج
تصویر تاراج
غارت، ربودن اموال کسی به آشکار و با توسل به زور، چپاول کردن، دزدیدن
تاراج کردن: غارت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتراق
تصویر اتراق
توقف موقت مسافر در جایی میان راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابان
تصویر شتابان
شتابنده، کسی که باشتاب حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرقراق
تصویر شرقراق
شقراق، دارکوب، پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد، داربر، دارشکنک، دارسنب، درخت سنبه، اخیل
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) :
شتابان همی کرد تخت آرزوی
دگر شد به رأی و به آیین و خوی.
فردوسی.
شتابان همه روز و شب دیگر است
کمر بر میان و کله بر سر است.
فردوسی.
چو نزدیک نخجیرگاه آمدند
شتابان همه کینه خواه آمدند.
فردوسی.
همی رفتم شتابان در بیابان
همی کردم به یک منزل دو منزل.
منوچهری.
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان.
نظامی.
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان.
نظامی.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان.
نظامی.
زبهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان.
نظامی.
اکعات، شتابان رفتن. دوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قوم اءکداد، قوم شتابان. لقعان، شتابان گذشتن. هتع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هرع و هراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هطوع و هطع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب).
- شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف).
- شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود:
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
، شتابنده:
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان.
نظامی.
به چشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
شتاراق. بنا به روایت اصطخری نام یکی از سیزده دروازۀ شهر سیستان بوده است. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 159)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شرقراق. نام مرغی. شقراق. (ناظم الاطباء). مرغی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شقراق. اخیل. (یادداشت مؤلف). شقرّاق. (منتهی الارب). رجوع به شقراق شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
یا شرقراق. شقراق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شقراق و شرقراق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی شبارق است که جامۀ پاره باشد. (منتهی الارب). ثوب شباریق، جامه که تمام آن قطعه قطعه شده است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آن پارچه که نازک و بدبافت بود و پاره پاره شود. (از متن اللغه). و رجوع به شبارق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جامۀ پاره پاره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شمارق شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
صدای دست و پای ستوران. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). آواز سم ستوران. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام دو وادی است در دیار بنی ربیعه و آنها را سوده گویند یکی را ستار الاغبر و دیگری را ستارالجابری نامند و در آن دو ستار چشمه های جهنده هست که خرماستان ها را سیرآب سازند... (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قدید کردن گوشت و نهادن آن در آفتاب تا خشک گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاراس
تصویر تاراس
زیردست و تابع خود ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقراق
تصویر شقراق
شیر گنجشک از پرندگان کاسکینه شیر گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارق
تصویر شوارق
روشنیها و چیزهای روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمارق
تصویر شمارق
جامه پاره پاره ژنده
فرهنگ لغت هوشیار
پاره پاره چون جامه کهنه و پوسیده کفتگی جاکه، پنام که به گردن اسپ آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع تاره، بارها کرت ها (کرت دفعه) جمع تاره دفعات کرات مرتبه ها. توضیح مساوی توضیح بعضی از فرهنگها (تارات) را بمعنی تاراج نوشته اند و بیت ذیل را خاقانی شاهد آورده اند (بر تربت پاکش (تربت علی) از کرامات تاتار همی رود بتارات) ولی محققان (تارات) را بمعنی مذکور یعنی بکرات و مرات دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراج
تصویر تاراج
غارت، چپاول، تاختن، چپو کردن، به یغما بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاراق
تصویر یاراق
یراق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاریق
تصویر تاریق
بیدار داشتن کسی را بیداراندن بیدار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
چوب دستی را گویند وآن چوب گنده ایست که بیشتر قلندران بر دست گیرند. تاباک تپیدن واضطراب و بی قراری، تب داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفراق
تصویر تفراق
پراکنده گردیدن و پریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بارافکنی توقف چند روزه در سفری بجایی. ترکی برآسودن لنگر انداختن بارافکندن ترکی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماریق
تصویر شماریق
جامه پاره پاره ژنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرقراق
تصویر شرقراق
شیرگنجشگ
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده آن که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری انجام دهد، بعجله بشتاب: شتابان به سوی شهر حرکت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاراق
تصویر رقاراق
صدای دست و پای ستوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاراق
تصویر رقاراق
((رَ))
صدای دست و پای ستور
فرهنگ فارسی معین
به سرعت، به شتاب، تند، سریعاً، عجول
متضاد: به کندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راه پشتی، راهی که در پشت آبادی است، راه قدیمی مالروی لنگا
فرهنگ گویش مازندرانی