شقراق، دارکوب، پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد، داربر، دارشکنک، دارسنب، درخت سنبه، اخیل
شقراق، دارکوب، پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد، داربُر، دارشِکَنَک، دارسُنب، دِرَخت سُنبه، اَخیَل
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) : شتابان همی کرد تخت آرزوی دگر شد به رأی و به آیین و خوی. فردوسی. شتابان همه روز و شب دیگر است کمر بر میان و کله بر سر است. فردوسی. چو نزدیک نخجیرگاه آمدند شتابان همه کینه خواه آمدند. فردوسی. همی رفتم شتابان در بیابان همی کردم به یک منزل دو منزل. منوچهری. بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان. نظامی. برون راندم سوی صحرا شتابان گرفته رقص در کوه و بیابان. نظامی. چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان. نظامی. زبهر عرض آن مشکین نقابان به نزهت سوی میدان شد شتابان. نظامی. اکعات، شتابان رفتن. دوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قوم اءکداد، قوم شتابان. لقعان، شتابان گذشتن. هتع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هرع و هراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هطوع و هطع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب). - شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف). - شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود: شتابان کرد شیرین بارگی را به تلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. ، شتابنده: نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان. نظامی. به چشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق برد از شتابان. سعدی
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) : شتابان همی کرد تخت آرزوی دگر شد به رأی و به آیین و خوی. فردوسی. شتابان همه روز و شب دیگر است کمر بر میان و کله بر سر است. فردوسی. چو نزدیک نخجیرگاه آمدند شتابان همه کینه خواه آمدند. فردوسی. همی رفتم شتابان در بیابان همی کردم به یک منزل دو منزل. منوچهری. بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان. نظامی. برون راندم سوی صحرا شتابان گرفته رقص در کوه و بیابان. نظامی. چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان. نظامی. زبهر عرض آن مشکین نقابان به نزهت سوی میدان شد شتابان. نظامی. اِکعات، شتابان رفتن. دَوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قَوم ُ اءَکداد، قوم شتابان. لَقَعان، شتابان گذشتن. هَتَع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هَرَع و هُراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هُطوع و هَطَع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب). - شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف). - شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود: شتابان کرد شیرین بارگی را به تلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. ، شتابنده: نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان. نظامی. به چشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق برد از شتابان. سعدی
به معنی شبارق است که جامۀ پاره باشد. (منتهی الارب). ثوب شباریق، جامه که تمام آن قطعه قطعه شده است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آن پارچه که نازک و بدبافت بود و پاره پاره شود. (از متن اللغه). و رجوع به شبارق شود
به معنی شبارق است که جامۀ پاره باشد. (منتهی الارب). ثوب شباریق، جامه که تمام آن قطعه قطعه شده است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آن پارچه که نازک و بدبافت بود و پاره پاره شود. (از متن اللغه). و رجوع به شبارق شود
نام دو وادی است در دیار بنی ربیعه و آنها را سوده گویند یکی را ستار الاغبر و دیگری را ستارالجابری نامند و در آن دو ستار چشمه های جهنده هست که خرماستان ها را سیرآب سازند... (از معجم البلدان)
نام دو وادی است در دیار بنی ربیعه و آنها را سوده گویند یکی را ستار الاغبر و دیگری را ستارالجابری نامند و در آن دو ستار چشمه های جهنده هست که خرماستان ها را سیرآب سازند... (از معجم البلدان)
جمع تاره، بارها کرت ها (کرت دفعه) جمع تاره دفعات کرات مرتبه ها. توضیح مساوی توضیح بعضی از فرهنگها (تارات) را بمعنی تاراج نوشته اند و بیت ذیل را خاقانی شاهد آورده اند (بر تربت پاکش (تربت علی) از کرامات تاتار همی رود بتارات) ولی محققان (تارات) را بمعنی مذکور یعنی بکرات و مرات دانسته اند
جمع تاره، بارها کرت ها (کرت دفعه) جمع تاره دفعات کرات مرتبه ها. توضیح مساوی توضیح بعضی از فرهنگها (تارات) را بمعنی تاراج نوشته اند و بیت ذیل را خاقانی شاهد آورده اند (بر تربت پاکش (تربت علی) از کرامات تاتار همی رود بتارات) ولی محققان (تارات) را بمعنی مذکور یعنی بکرات و مرات دانسته اند