جدول جو
جدول جو

معنی شتابرو - جستجوی لغت در جدول جو

شتابرو
(اِ تِ پَ)
شتاب رونده. که شتابد. که شتابنده باشد. که تعجیل کند، تیزگام سبکپای. تندرو. (از ناظم الاطباء). أفوف. خذروف. خفیدد. دلاثم. شمشلیق. عملّس. قسقاس. لذلاذ. مئلب. مهذف. هذف. هذّاف. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادرو
تصویر شادرو
(دخترانه)
شادرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شتابگر
تصویر شتابگر
شتاب کار، شتاب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابان
تصویر شتابان
شتابنده، کسی که باشتاب حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابلو
تصویر تابلو
پرده ای که روی آن تصویر کسی، چیزی یا منظره ای را ترسیم کرده باشند
صفحۀ فلزی یا چوبی که که بر سر در مکان ها، گذرگاه ها، فروشگاه ها و مؤسسه ها نصب می کنند و نام یا اطلاعات دیگری راجع به آن محل را بر روی آن درج می نمایند
کنایه از انگشت نما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، انگشت کش، شهره، انگشت نشان، مشارٌ بالبنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شابرن
تصویر شابرن
فولاد، فلزی بسیار سخت و شکننده مرکب از آهن و قریب ۲% کربن، در ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ درجه حرارت ذوب می شود، برای ساختن فنر، کارد، شمشیر و چیزهای دیگر به کار می رود، پولاد، شاپورگان، شابرقان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ پَ)
با شتاب گردنده. گردنده بشتاب. معجل:
گردنده فلک شتابگرد است
هر دم ورقیش در نورد است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ)
جمع واژۀ شهبره. (ناظم الاطباء). رجوع به شهبره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حوض و آبگیر، هاون. جوقن یعنی هاون سنگین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به قول عمرانی جایی است در مصر، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
دزی ذیل سابزج مینویسد که این کلمه به این هیئت لیکن براء بجای زاء در المستعینی و بعض نسخ خطی البیطار و در ابن الجزایر آمده است. رجوع به دزی ذیل شابزح و سابزج و لغت نامه ذیل لفاح، شابزج، شابیزک، شابیرج، سابزج، سابیزج، سابیزک شود. لفاح است. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
فولاد معدنی است از اختیارات بدیعی نقل نموده شده. (فرهنگ جهانگیری). نام فولاد معدنی باشد. (برهان قاطع). رجوع به شابرقان، شابرن، شابوراک، شابوران، شابورق، شابورقان شابورن، شابورگان و شاپورگان شود
لغت نامه دهخدا
پرده، پردۀ نقاشی، نمایش یاتصویربرجسته: تابلونویس، تابلوسازی، تابلو نویسی
لغت نامه دهخدا
تل بلند، کوهی است که در زمین جلیل واقع و فعلاً آنرا کوه طور می نامند، (قاموس مقدس)،
نام دیگرش جبل الطور و کوه منفردی است در فلسطین، در شش هزارگزی (؟) جنوب شرقی ناصره واقع و 8800 قدم بلندی دارد، دامنه اش مستور از درختان و اتلال و آثاری چند از بناهای قدیم در گرداگرد شهر دیده میشود، حضرت مسیح ازین کوه صعود کرده بود، مسلمین با اهل صلیب در زیر این کوه زد و خورد بسیار کردند، و جبل طور مشهور غیر از این است، (قاموس الاعلام ترکی)، کوه فلسطین در 561 گزی جنوب شرقی (ناصره) در آن مکان حضرت مسیح تجلی کرد (تغییر شکل)، بناپارت در 1799م، بدانجا فتحی کرد، نام کوهی است بر کران سلسلۀ آلپ، در نزدیکی کوه جنوره و سه هزار و سیصد گز ارتفاع دارد، رود خانه دورانسه از بین این دو کوه سرچشمه می گیرد، (قاموس الاعلام ترکی)، بزبان جهستانی هرادیستیه نامیده میشود نام قصبه ای است در چهستان و مرکز قضایی آن ناحیه می باشد، در هفتاد و هفت هزارگزی جنوب شرقی پراگ واقع شده دارای 6700 تن جمعیت است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با یکدیگر نزدیک شدن دو گروه در حرب، گویی میان ایشان اندازۀ شبری مانده است. (منتهی الارب). نزدیک شدن دو گروه در جنگ چنانکه میان آنان فاصله وجبی باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). تقارب در جنگ. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
شتاراق. بنا به روایت اصطخری نام یکی از سیزده دروازۀ شهر سیستان بوده است. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 159)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خندق. (فرهنگ نعمهاﷲ). برج قلعه و خندقی که گرداگرد شهر و یا قلعه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ وی)
عمل شتاب رو، تندروی. تیزپایی. سبک پایی. جرهده. جفز. طقو. کتفان. کضکضه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تِلِ رُ)
مرکز آروندیسمان وین واقع در ساحل رودخانه وین دارای 25600 نفر جمعیت. کارخانجات اسلحه سازی، کنسروسازی و تقطیر و الکل سازی آن معروف است
لغت نامه دهخدا
(تُ)
مرکز دپارتمان اندر واقع در کنار رود اندر دارای 36400 تن جمعیت. ساکنان آن را به زبان فرانسوی شاتوروسن یا شاتلروسن خوانند. در 252 هزارگزی جنوب باختری شهر پاریس قرار دارد. دارای جنگلهای وسیع و مرکز راه آهن و صنایع نساجی، دخانیات، ماشینهای کشاورزی و آبجوسازی میباشد
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دوشس دو... ماری - آن دومایی - نل، یکی از سوگلیهای لویی پانزدهم. در سال 1717 میلادی در پاریس تولد یافت وبسال 1744 میلادی درگذشت. زنی بود بلندپرواز و باپشتکار. در فاصله سالهای 1742 و 1744 از نفوذ فراوانی برخوردار بود. به تشویق دوک دو ریشلیو شاه را زمانی چند از تن آسانی و کرخی بدر آورده وادار ساخت که در رأس سپاهیانش بحرکت درآید
لغت نامه دهخدا
(کَ اَ)
کج ابرو. که ابروی کج دارد، مجازاً، صفت کمان به مناسبت خمیدگی و انحناء آن:
کمان کژابرو به مژگان تیر
ز پستان جوشن برآورده شیر.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ سَ)
آنکه شنا کردن داند. (یادداشت مؤلف). دانندۀ شنا. آب باز. شناگر. آب آشنا:
شنابر چو بی آشنا را گرد
چو زیرک نباشد نخست او مرد.
اسدی.
میان آبگیری به پهنای راغ
شنابر در آب شکن گیر ماغ.
اسدی (گرشاسبنامه ص 118)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) :
شتابان همی کرد تخت آرزوی
دگر شد به رأی و به آیین و خوی.
فردوسی.
شتابان همه روز و شب دیگر است
کمر بر میان و کله بر سر است.
فردوسی.
چو نزدیک نخجیرگاه آمدند
شتابان همه کینه خواه آمدند.
فردوسی.
همی رفتم شتابان در بیابان
همی کردم به یک منزل دو منزل.
منوچهری.
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان.
نظامی.
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان.
نظامی.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان.
نظامی.
زبهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان.
نظامی.
اکعات، شتابان رفتن. دوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قوم اءکداد، قوم شتابان. لقعان، شتابان گذشتن. هتع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هرع و هراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هطوع و هطع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب).
- شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف).
- شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود:
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
، شتابنده:
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان.
نظامی.
به چشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کابرو
تصویر کابرو
فرانسوی سگ فریکایی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابی
تصویر شتابی
زمستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شابرن
تصویر شابرن
فولاد معدنی پولاد کانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابلو
تصویر تابلو
نمایش یا تصویر برجسته، پرده نقاشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کژابرو
تصویر کژابرو
آنکه دارا ابروان منحنی باشد: (کمان کژ ابرو بمژگان تیر ز پستان جوشن بر آورده شیر)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده آن که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری انجام دهد، بعجله بشتاب: شتابان به سوی شهر حرکت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابگر
تصویر شتابگر
شتاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابروی
تصویر شتابروی
تندروی، تیزپایی، شتاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابلو
تصویر تابلو
((لُ))
صفحه نقاشی، تخته ای سیاه یا سبز در کلاس درس، صفحه ای از جنس فلز، پلاستیک... که نام یا مشخصات محلی روی آن قید شده باشد، بسیار متمایز و مشخص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتابه
تصویر شتابه
آمپر
فرهنگ واژه فارسی سره
به سرعت، به شتاب، تند، سریعاً، عجول
متضاد: به کندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد