جدول جو
جدول جو

معنی شتاباندن - جستجوی لغت در جدول جو

شتاباندن
(کَ دَ)
به شتاب واداشتن. اسراع. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شتابانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
آشنا ساختن، معرفی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
درخشان و روشن ساختن، برافروختن، گرم کردن
تاب دادن، پیچ دادن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ شُ دَ)
شتاباندن. به شتاب داشتن. تحریض کردن. به شتاب وادار کردن. عجله داشتن. استعجال. (یادداشت مؤلف). شتاب کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). ائتزار. اجهاض. (منتهی الارب). احفاد، بشتابانیدن. ارعاف. (تاج المصادر بیهقی). ازفاف. (ترجمان القرآن). افراط. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). امعال. انکاظ. (منتهی الارب). اهراع. ایضاع. (از ترجمان القرآن). ایفاز. ایفاض. (منتهی الارب). تعجیل. (ترجمان القرآن). تسریع. (دهار). تعطیه. تکمیش. تنکیظ. توحیه. مجاهضه. (از منتهی الارب). مسارعه. (زوزنی). معاجله. (تاج المصادر بیهقی). نکظ. اجهاش. ادهاق. اءشراط. اطلاع. اکناش. معل. (منتهی الارب) ، شتاب کردن، الحاح کردن، مجبور ساختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
تابانیدن. تاب دادن. پیچ دادن، سخت افروختن. سخت تافتن. تاباندن چنانکه تنور را: تا می توانست اجاق را تاباند، مشعشع ساختن. روشن کردن:
بگیرد پس آن آهنین گرز را
بتاباند آن فره و برز را.
فردوسی.
، اعراض کردن:
ز فرمان شه برمتابان سرت
که شمشیریابی تواندر خورت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
آشنا کردن، تعریف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافاندن
تصویر شکافاندن
پاره کردن، دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
بتابش داشتن بتافتن داشتن، گرم کردن تنور و غیره، تاب دادن پیچ دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
سخت افروختن، تابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
((دَ))
روشن ساختن، برافروختن، تاب دادن، پیچ و خم دادن، گرم کردن، تافتن، اعراض کردن، تابانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
معرفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تابانیدن، نورافکندن، گرم کردن، داغ کردن، تاباندن، تاب دادن، رشتن، چرخاندن، چرخانیدن، پیچ دادن، پیچ وتاب دادن، پیچاندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
يشرق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
Irradiate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
ışınlamak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
تابش کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
বিকিরণ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
mionzi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
放射線を照射する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
방사하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
облучать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
להקרין
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
विकिरण करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
ฉายรังสี
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
bestralen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradiar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradiar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
辐射
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
napromieniować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
опромінювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
bestrahlen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
memancarkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی