سحرگاه، هنگام سحر، برای مثال شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند / گویی که سحرگاه همی خواب گزارند (منوچهری - ۱۶۵)، حرکت بعد از نیمه شب و هنگام سحر از جایی به جای دیگر
سحرگاه، هنگام سحر، برای مِثال شبگیر ز گُل فاختگان بانگ برآرند / گویی که سحرگاه همی خواب گزارند (منوچهری - ۱۶۵)، حرکت بعد از نیمه شب و هنگام سحر از جایی به جای دیگر
صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج). اول صبح. (فرهنگ نظام). سحرگاه. (ناظم الاطباء) : گرانمایه شبگیر برخاستی زبهر پرستش بیاراستی. فردوسی. به شبگیر شمشیرها برکشیم همه دامن کوه لشکر کشیم. فردوسی. دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن بیاراست کار. فردوسی. شبگیر کلنگ را خروشان بینی دلها ز نوای مرغ جوشان بینی. منوچهری. شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند گویی که سحرگاه همی خواب گزارند. منوچهری. روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت. (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب). شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را. سنایی. بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر. میرخسرو. ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیار بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار. مظهر کاشی. ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر. معزی نیشابوری. ، حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل ’ایوار’ بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج) : وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست. میرزا بیدل. یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار در سایۀ همسایۀ دیواربدیوار. هدایت. در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش. ظهوری. ، کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد، شب، آخر شب. (ناظم الاطباء). - هنگامۀ شبگیر، هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود: گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی از جهان هنگامۀ شبگیر بر هم میخورد. سالک یزدی. ، که به شب کشد. که شب را دریابد، نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء)
صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج). اول صبح. (فرهنگ نظام). سحرگاه. (ناظم الاطباء) : گرانمایه شبگیر برخاستی زبهر پرستش بیاراستی. فردوسی. به شبگیر شمشیرها برکشیم همه دامن کوه لشکر کشیم. فردوسی. دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن بیاراست کار. فردوسی. شبگیر کلنگ را خروشان بینی دلها ز نوای مرغ جوشان بینی. منوچهری. شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند گویی که سحرگاه همی خواب گزارند. منوچهری. روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت. (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب). شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را. سنایی. بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر. میرخسرو. ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیار بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار. مظهر کاشی. ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر. معزی نیشابوری. ، حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل ’ایوار’ بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج) : وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست. میرزا بیدل. یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار در سایۀ همسایۀ دیواربدیوار. هدایت. در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش. ظهوری. ، کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد، شب، آخر شب. (ناظم الاطباء). - هنگامۀ شبگیر، هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود: گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی از جهان هنگامۀ شبگیر بر هم میخورد. سالک یزدی. ، که به شب کشد. که شب را دریابد، نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء)
گودال بزرگی که آب در آن جمع می شود، تالاب، برکه، برای مثال باد بهاری به آبگیر برآمد / چون رخ من گشت آبگیر پر از چین (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۶۱) ظرف آب یا گلاب، برای مثال طبق های زرین پر از مشک ناب / به پیش اندرون آبگیر گلاب (فردوسی - ۳/۳۹۵) گنجایش حوض یا آب انبار یا ظرف برای مقداری از آب مثلاً آبگیر این آب انبار ده متر مکعب است، آبخور، آبشخور، کارگر حمام که در گرمابه آب به بدن مردم می ریخت
گودال بزرگی که آب در آن جمع می شود، تالاب، برکه، برای مِثال باد بهاری به آبگیر برآمد / چون رخ من گشت آبگیر پر از چین (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۶۱) ظرف آب یا گلاب، برای مِثال طبق های زرین پر از مشک ناب / به پیش اندرون آبگیر گلاب (فردوسی - ۳/۳۹۵) گنجایش حوض یا آب انبار یا ظرف برای مقداری از آب مثلاً آبگیر این آب انبار ده متر مکعب است، آبخور، آبشخور، کارگر حمام که در گرمابه آب به بدن مردم می ریخت
گاه شبگیر. هنگام شبگیر. به گاه شبگیر. صبحگاهان. بامدادان: در دامن کوه کبک شبگیران دررفت به هم برقص کدری. منوچهری. شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز. منوچهری. الا تا بادنوروزی بیاراید گلستان را وبلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش. منوچهری
گاه شبگیر. هنگام شبگیر. به گاه شبگیر. صبحگاهان. بامدادان: در دامن کوه کبک شبگیران دررفت به هم برقص کدری. منوچهری. شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز. منوچهری. الا تا بادنوروزی بیاراید گلستان را وبلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش. منوچهری
ابن مبارک بن فضل بن مسعود بن الشریف حسن. متأدب از آل حسن در مکه که در سال 1138 هجری قمری به مکه درگذشت. وی از اطرافیان احمد بن غالب شریف مکه بود که کارهای بزرگ را بدو میسپرد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 230)
ابن مبارک بن فضل بن مسعود بن الشریف حسن. متأدب از آل حسن در مکه که در سال 1138 هجری قمری به مکه درگذشت. وی از اطرافیان احمد بن غالب شریف مکه بود که کارهای بزرگ را بدو میسپرد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 230)
دریا، بحر: بیامد بدریا هم اندر شتاب زهر سو درافکند زورق بر آب ز آگاهی نامدار اردشیر سپاه انجمن شد بر آن آبگیر، فردوسی، یکی آبگیر است از آن روی شهر کز آن آب کس را ندیدیم بهر که خورشید تابان چو آنجا رسید بدان ژرف دریا شود ناپدید، فردوسی، ، مرداب، برکه، غدیر، بطیحه: وز آنجایگه لشکر اندر کشید یکی آبگیری نو آمد پدید بگرد اندرش نی بسان درخت تو گفتی که چوب چنار است سخت، فردوسی، وراخرم خواند جهاندیده پیر بدو اندرون بیشه و آبگیر، فردوسی، در کتاب خزائن العلوم چنین آورده است که این موضع که امروز بخاراست آبگیر بوده است و بعضی از وی نیستان بوده است و درختستان و مرغزار، (تاریخ بخارای نرشخی)، در آبگیری دو بط و سنگ پشتی ساکن بودند، (کلیله و دمنه)، در این نزدیکی آبگیری دانم، (کلیله و دمنه)، در این آبگیر ماهی بسیار است، (کلیله و دمنه)، بطی در آبگیر روشنایی ماه می دید، پنداشت که ماهی است، (کلیله و دمنه)، آورده اند که در آبگیری دور ... سه ماهی بودند، (کلیله و دمنه)، چشمه: از آن تاختن رنجه گشت اردشیر بدید از بلندی یکی آبگیر جوانمرد پویان بگلنار گفت که اکنون که با رنج گشتیم جفت بباید بر این چشمه آمد فرود که شد باره و مرد بی تار و پود، فردوسی، بیامد سوی چشمه کهزاد شیر زمانی برافتاد بر آبگیر، فردوسی، ، مصنعه: مهدی بحج رفت و اندر بادیه مصنعه ها و آبگیرها فرمود کردن، (مجمل التواریخ)، و از خیرات سلطان ملکشاه آبگیرهای راه حجاز است که فرمود، (راحهالصدور راوندی)، حوض، استخر، آب انبار: دگر شارسان برکۀ اردشیر پر از باغ و پرگلشن و آبگیر، فردوسی، سبک بر سر آبگیر گلاب بفرمودشان ساختن جای خواب، فردوسی، در او آبگیری بپهنای راغ شناور در آب شکن گیرماغ، اسدی، ، ظرفی گلاب و عطرهای مایع را که در بزمها می نهاده اند: صد اشتر ز گنج و درم کرد بار ز دینار پنجه زبهر نثار ... چو از جامۀ خزّ و چینی حریر ز زرّ و زبرجد یکی آبگیر بمریم فرستاد و چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر، فردوسی، فروزندۀ مجلس و میگسار نوازندۀ چنگ با گوشوار ... طبقهای زرین پراز مشک ناب بپیش اندرون آبگیر گلاب، فردوسی، ، شمر، غفچ، ژی، (فرهنگ اسدی)، غفچی، (صحاح الفرس)، کوژی، آبدان، تالاب، کولاب، غدیر، ثغب: باد بهاری به آبگیر برآمد چون رخ من گشت آبگیر پر از چین، عماره، ز باران زوبین وباران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر، فردوسی، بدو گفت بهرام کز شهر تو ز مردی نیامد جز این بهر تو که ماهی فروشند یکسر همه ز تمّوز تا روزگار دمه ترا پیشه دام است بر آبگیر نه مرد سنانی نه کوپال و تیر، فردوسی، چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر که آورد لشکر بر این آبگیر، فردوسی، چکاچاک تیغ آمد و گرز و تیر ز خون یلان گشت دشت آبگیر، فردوسی، چو آگاهی آمد بشاه اردشیر پر اندیشه شد بر لب آبگیر، فردوسی، وز آن پس بهر سو بشد مرد پیر بیاورد مردم سوی آبگیر، فردوسی، چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم مرا دید و غرّید و آمد بخشم، فردوسی، هوا دام کرکس شد از پرّ تیر زمین شد زخون سران آبگیر، فردوسی، شده آبگیران فسرده ز یخ چنان کوس رویین اسکندران، منوچهری، ماغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب چون چهرۀ نشسته بر او قطره های خوی، منوچهری، ماهی در آبگیر داردجزعین زره آهو در مرغزار دارد سیمین شکم، منوچهری، رسیدند زی آبگیری فراز زده کلۀ زرّبفت از فراز، اسدی، کمان آزفنداک شد ژاله تیر گل غنچه پیکان زره آبگیر، اسدی، مرکبش را چه آب گیر و چه بحر خنجرش را چه یک تن و چه هزار، مسعودسعد، ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او غیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر، سوزنی، ، افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهاردهندگان بر آب زنند و بر تانه که بجهت بافتن ترتیب کرده باشند، فشانند: بدفته و حد و ماشوره و کلاوه و چرخ به آبگیر و بمشتوب و میخ کوب و طناب، خاقانی، ، گنجایش و ظرفیت حوضی یا پیمانه ای یا مکیالی: آبگیر این حوض ده کرّ است، ظرف آب، آوند، آبدان، تمام پهنه ای که آب آن بیک رود ریزد، (فرهنگستان زمین شناسی)، خادم حمام که آب شست وشوی دهد، آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزین چون سماورو آفتابه و تیان حمام با قلعی یا موم مذاب بندد
دریا، بحر: بیامد بدریا هم اندر شتاب زهر سو درافکند زورق بر آب ز آگاهی نامدار اردشیر سپاه انجمن شد بر آن آبگیر، فردوسی، یکی آبگیر است از آن روی شهر کز آن آب کس را ندیدیم بهر که خورشید تابان چو آنجا رسید بدان ژرف دریا شود ناپدید، فردوسی، ، مرداب، برکه، غدیر، بطیحه: وز آنجایگه لشکر اندر کشید یکی آبگیری نو آمد پدید بگرد اندرش نی بسان درخت تو گفتی که چوب چنار است سخت، فردوسی، وراخرم خواند جهاندیده پیر بدو اندرون بیشه و آبگیر، فردوسی، در کتاب خزائن العلوم چنین آورده است که این موضع که امروز بخاراست آبگیر بوده است و بعضی از وی نیستان بوده است و درختستان و مرغزار، (تاریخ بخارای نرشخی)، در آبگیری دو بط و سنگ پشتی ساکن بودند، (کلیله و دمنه)، در این نزدیکی آبگیری دانم، (کلیله و دمنه)، در این آبگیر ماهی بسیار است، (کلیله و دمنه)، بطی در آبگیر روشنایی ماه می دید، پنداشت که ماهی است، (کلیله و دمنه)، آورده اند که در آبگیری دور ... سه ماهی بودند، (کلیله و دمنه)، چشمه: از آن تاختن رنجه گشت اردشیر بدید از بلندی یکی آبگیر جوانمرد پویان بگلنار گفت که اکنون که با رنج گشتیم جفت بباید بر این چشمه آمد فرود که شد باره و مرد بی تار و پود، فردوسی، بیامد سوی چشمه کهزاد شیر زمانی برافتاد بر آبگیر، فردوسی، ، مصنعه: مهدی بحج رفت و اندر بادیه مصنعه ها و آبگیرها فرمود کردن، (مجمل التواریخ)، و از خیرات سلطان ملکشاه آبگیرهای راه حجاز است که فرمود، (راحهالصدور راوندی)، حوض، استخر، آب انبار: دگر شارسان برکۀ اردشیر پر از باغ و پرگلشن و آبگیر، فردوسی، سبک بر سر آبگیر گلاب بفرمودشان ساختن جای خواب، فردوسی، در او آبگیری بپهنای راغ شناور در آب شکن گیرماغ، اسدی، ، ظرفی گلاب و عطرهای مایع را که در بزمها می نهاده اند: صد اشتر ز گنج و درم کرد بار ز دینار پنجَه زبهر نثار ... چو از جامۀ خزّ و چینی حریر ز زرّ و زبرجد یکی آبگیر بمریم فرستاد و چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر، فردوسی، فروزندۀ مجلس و میگسار نوازندۀ چنگ با گوشوار ... طبقهای زرین پراز مشک ناب بپیش اندرون آبگیر گلاب، فردوسی، ، شمر، غفچ، ژی، (فرهنگ اسدی)، غفچی، (صحاح الفرس)، کوژی، آبدان، تالاب، کولاب، غدیر، ثغب: باد بهاری به آبگیر برآمد چون رخ من گشت آبگیر پر از چین، عماره، ز باران زوبین وباران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر، فردوسی، بدو گفت بهرام کز شهر تو ز مردی نیامد جز این بهر تو که ماهی فروشند یکسر همه ز تمّوز تا روزگار دمه ترا پیشه دام است بر آبگیر نه مرد سنانی نه کوپال و تیر، فردوسی، چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر که آورد لشکر بر این آبگیر، فردوسی، چکاچاک تیغ آمد و گرز و تیر ز خون یلان گشت دشت آبگیر، فردوسی، چو آگاهی آمد بشاه اردشیر پر اندیشه شد بر لب آبگیر، فردوسی، وز آن پس بهر سو بشد مرد پیر بیاورد مردم سوی آبگیر، فردوسی، چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم مرا دید و غرّید و آمد بخشم، فردوسی، هوا دام کرکس شد از پرّ تیر زمین شد زخون سران آبگیر، فردوسی، شده آبگیران فسرده ز یخ چنان کوس رویین اسکندران، منوچهری، ماغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب چون چهرۀ نشسته بر او قطره های خوی، منوچهری، ماهی در آبگیر داردجَزْعین زره آهو در مرغزار دارد سیمین شکم، منوچهری، رسیدند زی آبگیری فراز زده کلۀ زرّبفت از فراز، اسدی، کمان آزفنداک شد ژاله تیر گل غنچه پیکان زره آبگیر، اسدی، مرکبش را چه آب گیر و چه بحر خنجرش را چه یک تن و چه هزار، مسعودسعد، ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او غیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر، سوزنی، ، افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهاردهندگان بر آب زنند و بر تانه که بجهت بافتن ترتیب کرده باشند، فشانند: بدفته و حد و ماشوره و کلاوه و چرخ به آبگیر و بمشتوب و میخ کوب و طناب، خاقانی، ، گنجایش و ظرفیت حوضی یا پیمانه ای یا مکیالی: آبگیر این حوض ده کرّ است، ظرف آب، آوند، آبدان، تمام پهنه ای که آب آن بیک رود ریزد، (فرهنگستان زمین شناسی)، خادم حمام که آب ِ شست وشوی دهد، آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزین چون سماورو آفتابه و تیان حمام با قلعی یا موم مذاب بندد
منسوب به شبگیر. سحری: گر کنی در جهان به شبگیری دو سلام و چهار تکبیری. سنایی. زان دعای شبانه شبگیری ترسم افتد بدین هدف تیری. نظامی. دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی. حافظ. - باد شبگیری، باد سحری: گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری ز فردوس آمدندامروز سبحان الذی اسری. منوچهری. داده نقاش باد شبگیری آب را حلقه های زنجیری. نظامی. شاه از آن نوبهار شبگیری خواست بویی چو باد شبگیری. نظامی. الا ای باد شبگیری بگو آن ماه مجلس را تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران. سعدی. ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم. حافظ
منسوب به شبگیر. سحری: گر کنی در جهان به شبگیری دو سلام و چهار تکبیری. سنایی. زان دعای شبانه شبگیری ترسم افتد بدین هدف تیری. نظامی. دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی. حافظ. - باد شبگیری، باد سحری: گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری ز فردوس آمدندامروز سبحان الذی اسری. منوچهری. داده نقاش باد شبگیری آب را حلقه های زنجیری. نظامی. شاه از آن نوبهار شبگیری خواست بویی چو باد شبگیری. نظامی. الا ای باد شبگیری بگو آن ماه مجلس را تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران. سعدی. ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم. حافظ
استخر آبدان غدیر برکه، مرداب، حوض، دریا بحر، تمام پهنه ای که آب آن به یک رود ریزد، ظرف آب و گلاب و عطرهای مایع آبدان، خادم حمام که آب برای شست و شو دهد، آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزی مانند سماور و آفتابه را با قلعی یا موم مذاب بند کند، افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهار دهندگان برآب زنند و بر تانه که به جهت بافتن ترتیب کرده باشند فشانند، گنجایش و ظرفیت حوض یا پیمانه ای یا مکیالی: آبگیر این حوض ده کر است
استخر آبدان غدیر برکه، مرداب، حوض، دریا بحر، تمام پهنه ای که آب آن به یک رود ریزد، ظرف آب و گلاب و عطرهای مایع آبدان، خادم حمام که آب برای شست و شو دهد، آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزی مانند سماور و آفتابه را با قلعی یا موم مذاب بند کند، افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهار دهندگان برآب زنند و بر تانه که به جهت بافتن ترتیب کرده باشند فشانند، گنجایش و ظرفیت حوض یا پیمانه ای یا مکیالی: آبگیر این حوض ده کر است
استخر، حوض، تالاب، برکه، ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند، خادم حمام، کسی که سوراخ ظرف هایی مانند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می گرفت، گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری
استخر، حوض، تالاب، برکه، ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند، خادم حمام، کسی که سوراخ ظرف هایی مانند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می گرفت، گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری