جدول جو
جدول جو

معنی شبه - جستجوی لغت در جدول جو

شبه
مثل مانند
شبه جزیره: مانند جزیره، در علم جغرافیا قطعۀ وسیعی از خاک که از یک طرف متصل به خشکی و باقی آن میان دریا باشد
شبه جمله: در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که معنی جمله را برساند مانند آفرین، هان، زنهار، کاش
شبه فلز: فلز نما، در علم شیمی عنصری که برخی از مشخصات فلز و برخی از مشخصات غیر فلز را دارد مانند آرسنیک و آنتیمون
تصویری از شبه
تصویر شبه
فرهنگ فارسی عمید
شبه
سنگی سیاه و درخشان، کهربای سیاه، برای مثال شبی چون شبه روی شسته به قیر / نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر (فردوسی - ۳/۳۰۳)
تصویری از شبه
تصویر شبه
فرهنگ فارسی عمید
شبه
(شَ بَ / بِ)
شوه. شبق. معربش سبج. سنگی باشد سیاه و براق و در نرمی و سبکی همچو کاه ربا است و آن دو بابت میشود یکی آن است که از دشت قبچاق آورند و آن آبی است که به مرور ایام بسته میشود و دیگری کانی باشد که از گیلان آورند. طبیعت آن سرد و خشک است. گویند هر که با خود دارد از چشم زخم و سوختن آتش ایمن گردد و اگر بر سر بیاویزند درد سر را ساکن سازد و اگر نور چشم کسی سفید باشد و در چشم او خیالها و چیزی مانند ابر پدید آید و چشم خیرگی کند، آیینه ای از آن سازند و پیش چشم بدارند، چشم راقوت تمام بخشد و آن مرض را زایل کند و منع نزول آب نیز از چشم کند و با میلی که از آن بسازند سرمه کشیدن یا همان میل را بی سرمه در چشم کشیدن روشنایی چشم را زیاد کند و قوت باصره دهد و چون او را در آتش نهند مانند هیزم بسوزد و بوی نفت کند. (از برهان). نوعی سنگ و آن گونه ای لینیت است که در نتیجۀ تراکم ذرات کربن و تغییرات شیمیایی نسبهً سخت شده و رنگ سیاه براقی دارد و در جواهرسازی مصرف میشود. در برابر حرارت میسوزد و انیدریدکربنیک و بخار آب متصاعد میکند و همچنین گاز برخی ئیدروکربورهای مختلف را در موقع سوختن متصاعد مینماید. (فرهنگ فارسی معین) :
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
فردوسی.
به عوض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی.
فرخی.
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان برسمن مشکسایی.
فرخی.
زنخدانی چون سیم و برو از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی.
فرخی.
ازسبزی به سیاهی آمده چون شبه می تافت. (نوروزنامه).
چون در این کتاب درر شعر و غرر فکر هرکسی هست چشم زخم را شبهی هم می بایست این قصیده بیاوردم. (راحه الصدور راوندی).
شبه در عقد یاقوتی کشیده
فرنگی زنگیی را سر بریده.
نظامی.
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی در است و در دیگر شبه.
مولوی.
شبه در بازار جوهریان رونقی نیارد.
سعدی.
هنّمه، شبه ای از شبه های زنان که جهت افسون با خود دارند. (منتهی الارب) ، عقیق، سنگ فسان، مرجان سیاه. (ناظم الاطباء).
- مهرۀ شبه، که از دریا بیرون می آورند و آن را کوده میگویند. (رسالۀاوزان و مقادیر مقریزی) :
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرۀ نرد شبه بازند.
منوچهری.
، مهره هایی که از آبگینه سازند. (ناظم الاطباء). اما چهار معنی اخیر مخصوص به این فرهنگ است
لغت نامه دهخدا
شبه
(شُ بَهْ)
جمع واژۀ شبهه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شبه
(شَبْ بَ)
زن جوان. (منتهی الارب). مخفف شابه. رجوع به شابه شود
لغت نامه دهخدا
شبه
(شَ بَهْ)
مثل. مانند. ج، مشابه و اشباه و مشابیه (برخلاف قیاس). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) : و بینهما شبه، یعنی هر دو مانندند. (منتهی الارب). رجوع به شبه شود.
- وجه شبه، چیزی که مایه و اصل تشبیه شیی ٔ به دیگری باشد، در تشبیه چهار چیز ضروری است یعنی هر تشبیه چهار رکن دارد: مشبه، مشبه به، وجه شبه و ادات تشبیه مثلاً در مثال ’دندانی چون مروارید’: دندان مشبه ومروارید مشبه به، وجه شبه سپیدی دندان و ادات شبه ’چون’ است
لغت نامه دهخدا
شبه
(شَ بَهْ)
نوعی از درخت بزرگ. (از منتهی الارب). ج، اشباه. (منتهی الارب). درختی شبیه به مورد. (ناظم الاطباء). سیاه تلو. (فرهنگ فارسی معین) ، گیاهی است خاردار که شکوفۀ سرخ رنگ دارد و دانه ای مانند شهدانه. (منتهی الارب). گیاه خارداری است که گلی لطیف و سرخ رنگ و دانه ای چون شاهدانه دارد. (از اقرب الموارد)
مس زرد. (از اقرب الموارد).
- کوز شبه، کوزۀ برنجین. (منتهی الارب) : عنده اوانی الشبه و الشبه، نزد اوهست ظرفهای برنجین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبه
(شَ بَ / بِ)
منسوب به شب. (فرهنگ فارسی معین) ، در ترکیب با عدد آید و معنی تعداد شبها دهد: ماه دوشبه. ماه سه شبه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شبه
مثل و مانند، جمع مشابه، شبهات - جمع شبهه
تصویری از شبه
تصویر شبه
فرهنگ لغت هوشیار
شبه
((ش))
مثل، مانند، جمع اشباه
تصویری از شبه
تصویر شبه
فرهنگ فارسی معین
شبه
((شَ بَ))
مشابهت
تصویری از شبه
تصویر شبه
فرهنگ فارسی معین
شبه
((شَ بَ یا بِ))
نوعی سنگ و آن گونه ای لینیت است که در نتیجه تراکم ذرات کربن و تغییرات شیمیایی نسبتاً سخت شده و رنگ سیاه براقی دارد و در جواهر سازی مصرف می شود
فرهنگ فارسی معین
شبه
سان، شبق، مانند، مثل، نظیر، وار، همانند
متضاد: ضد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شبه
شبیه، مانند، نظیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشبه
تصویر اشبه
شبیه تر، مانندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشبه
تصویر تشبه
شبیه شدن، خود را مانند دیگران کردن، شبیه دیگران شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ مِ)
مانندگی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغه). مانستن. (بحر الجواهر) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانند شدن. (آنندراج) (از متن اللغه). شبیه گشتن و در عمل همانند شدن: تشبه به، ماثله و جاراه فی العمل. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
خارپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ بَ)
ابن خفیف تابعی است و فارسی. (منتهی الارب). تابعی در متون اسلامی به مسلمانانی گفته می شود که از صحابه پیامبر اسلام (ص) دانش و هدایت گرفته اند. این نسل دوم مسلمانان، از مهم ترین گروه هایی هستند که باعث تثبیت آموزه های دینی شدند و با تلاش های علمی خود، علوم اسلامی را در قرون اولیه رشد دادند. تابعین عموماً دارای ویژگی هایی چون زهد، علم، تقوا و دقت در نقل حدیث بوده اند.
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ بَ)
یک چوب درشت. (منتهی الارب). ج، خشبات
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ بَ)
مؤنث خشب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَهْ)
نعت تفضیلی از شباهت. شبیه تر. ماننده تر. ماناتر. اشکل.
- امثال:
اشبه من التمره بالتمره.
اشبه من الماء بالماء.
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ بَ)
تأنیث اشب. درهم پیچیده (درختان).
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ)
اسم ذئب است. (منتهی الارب). گرگ
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
بشمه. پوست دباغت نکرده. (رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
بشبق. بمعنی بشبق است که قریه ای باشد از قرای مرو شاهجهان و بشبق معرب آنست و در این زمان بتعریب اشتهار دارد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از سروری). قریه ای بوده از مرو شاهجهان و بسبب معرب آنست. (انجمن آرا). دهیست از مرو بشبق معرب آن، لیکن در قاموس نیز بشبه آورده نه بشبق وظاهراً سهو کرده چه همه جا عربی می آرد نه فارسی و صاحب نصاب بشبق آورده نه بشبه. (از رشیدی). و رجوع به بشبق و مرآت البلدان ج 1 ص 212 و معجم البلدان شود، طبق کوچک. (شعوری ج 1 ورق 173)
لغت نامه دهخدا
(شُ هََ)
به معنی شبهه و اشتباه است که در فارسی با تاء کشیده به کار رفته است:
من مانده به یمگان درون از آنم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست.
ناصرخسرو.
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان بسم رقم ساختن.
خاقانی.
دل گرسنه درآمد بر خوان کاینات
چون شبهتی بدید برون رفت ناشتا.
خاقانی.
لشکر را باید که در این اعتقادشبهتی نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه). اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمن تقبیح صورت کرده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
منقار چرغ را گویند و آن پرنده ای باشد شکاری از جنس سیاه چشم. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پوشیدگی امری، مشابهت، شک تردید، ظن احتمال، اشتباه، اشکال، مثل ماند، جمع شبهات یا دفع شبهت کردن، برطرف کردن شک و گمان از امری. یا زایل کردن شبهت. دفع شبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشبه
تصویر تشبه
مانند شدن، شبیه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشبه
تصویر رشبه
رشبه آوند نارگیلی کشکول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشبه
تصویر اشبه
شبیه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشبه
تصویر تشبه
((تَ شَ بُّ))
مانند بودن، شبیه بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشبه
تصویر اشبه
((اَ بَ))
شبیه تر، ماننده تر، ماناتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبهت
تصویر شبهت
((شُ هَ))
پوشیدگی امری، شک و گمان، اشک ال در تشخیص حق از باطل، مثل، مانند
فرهنگ فارسی معین