نام والد عبدالله و جد عثمان بن احمد دینوری و جدعبدالله بن احمد نهاوندی که محدثانند. (منتهی الارب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
نام والد عبدالله و جد عثمان بن احمد دینوری و جدعبدالله بن احمد نهاوندی که محدثانند. (منتهی الارب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
سنگدانۀ مرغان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). سنگدان و چینه دان مرغان را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (شمس اللغات). قانصه. حویصله. ژاغر، خانه ای که زنبور عسل سازد و شهد در آن کند. (شمس اللغات) ، جامۀ سفید. (شمس اللغات). این دو معنی در جای دیگر دیده نشد. رجوع به شان شود
سنگدانۀ مرغان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). سنگدان و چینه دان مرغان را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (شمس اللغات). قانِصَه. حُوَیصَلَه. ژاغر، خانه ای که زنبور عسل سازد و شهد در آن کند. (شمس اللغات) ، جامۀ سفید. (شمس اللغات). این دو معنی در جای دیگر دیده نشد. رجوع به شان شود
مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
نام جایگاهی است از طرف راست مصعد به مکه از سوی واقصه بطرف مغرب بر هفت میلی. (از معجم البلدان) نام جایی است در بلاد غنی بن اعصر میان ابرق عزاف و مدینه. (از معجم البلدان)
نام جایگاهی است از طرف راست مصعد به مکه از سوی واقصه بطرف مغرب بر هفت میلی. (از معجم البلدان) نام جایی است در بلاد غنی بن اعصر میان ابرق عزاف و مدینه. (از معجم البلدان)
گیاهی است مانند گیاه دلبوث و شیرین تر از آن. (منتهی الارب). گیاهی است چون دلبوث. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، هرچه از نی و مانند آن که در هم نهاده باشند بر صنعت بوریاها. شباکه، یک پاره از آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، دوالهای در هم آمده میان چوبهای کج محمل. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، پنجره که در آن چوبها یا آهنهای برهم نهاده نصب کنند چون خمیدگی های محملها، ازتداخل و در هم آمدن پوست بزغاله. ج، شبابیک. (از اقرب الموارد). رایته ینظر من الشباک، او را دیدم که از پنجره نگاه میکرد. (از اقرب الموارد) : نور روی یوسفی وقت عبور درفتادی در شباک هر قصور. مولوی. ، دام. آنچه از چوب و آهن و جز آن بر شکل دام سازند و به جایی نصب کنند. (منتهی الارب). دام شکارگر. (از اقرب الموارد) ، شکارگران. گویا جمع شابک است چون قاری و قراء. گویند: رایت الشباک علی الماء، دیدم که ایشان شکارگرانند با دام. (از اقرب الموارد)
گیاهی است مانند گیاه دلبوث و شیرین تر از آن. (منتهی الارب). گیاهی است چون دلبوث. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، هرچه از نی و مانند آن که در هم نهاده باشند بر صنعت بوریاها. شباکه، یک پاره از آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، دوالهای در هم آمده میان چوبهای کج محمل. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، پنجره که در آن چوبها یا آهنهای برهم نهاده نصب کنند چون خمیدگی های محملها، ازتداخل و در هم آمدن پوست بزغاله. ج، شبابیک. (از اقرب الموارد). رایته ینظر من الشباک، او را دیدم که از پنجره نگاه میکرد. (از اقرب الموارد) : نور روی یوسفی وقت عبور درفتادی در شباک هر قصور. مولوی. ، دام. آنچه از چوب و آهن و جز آن بر شکل دام سازند و به جایی نصب کنند. (منتهی الارب). دام شکارگر. (از اقرب الموارد) ، شکارگران. گویا جمع شابک است چون قاری و قراء. گویند: رایت الشباک علی الماء، دیدم که ایشان شکارگرانند با دام. (از اقرب الموارد)
قبۀ شباک، قبه ای بوده است مشبک و خلیفه گاه بیعت بر کرسی می نشست و در بیرون منبری می نهادند و وزیر بر منبری میشد و استادالدار به یک پایه زیرتر و از مردمان برای خلیفه بیعت می ستدند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به استادالدار و استاذالدار شود
قبۀ شباک، قبه ای بوده است مشبک و خلیفه گاه بیعت بر کرسی می نشست و در بیرون منبری می نهادند و وزیر بر منبری میشد و استادالدار به یک پایه زیرتر و از مردمان برای خلیفه بیعت می ستدند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به استادالدار و استاذالدار شود
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)، {{اسم مصدر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) : بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید. ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام). ، {{فعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، {{صفت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش، {{اسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). - کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد: کاربشولی که خردکیش شد از سر تدبیر و خرد بیش شد. ابوشکور (از سروری) (از شعوری). رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود. - لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد: خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب. اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29). زرد گشت از فراق لقمه بشول روی سرخ من ای سیاهۀ دول. انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)، {{اِسمِ مَصدَر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) : بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید. ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام). ، {{فِعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، {{صِفَت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش، {{اِسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). - کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد: کاربشولی که خردکیش شد از سر تدبیر و خرد بیش شد. ابوشکور (از سروری) (از شعوری). رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود. - لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد: خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب. اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29). زرد گشت از فراق لقمه بشول روی سرخ من ای سیاهۀ دول. انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) : تبنک را چو کژ نهی بی شک ریخته کژ برآید از تبنک. عنصری (از لغت فرس ایضاً). تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) : تبنک را چو کژ نهی بی شک ریخته کژ برآید از تبنک. عنصری (از لغت فرس ایضاً). تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
جمع شبکه، پرویزن ها دام ماه دامساز دامگذار هر چیز سوراخ سوراخ، پنجره و روزنه سوراخ سوراخ، تور ماهیگیری، جمع شباک شبکات. یا شبکه جاسوسی. دسته های جاسوسان با تشکیلات خاص که در کشوری به جاسوسی اشتغال ورزند
جمع شبکه، پرویزن ها دام ماه دامساز دامگذار هر چیز سوراخ سوراخ، پنجره و روزنه سوراخ سوراخ، تور ماهیگیری، جمع شباک شبکات. یا شبکه جاسوسی. دسته های جاسوسان با تشکیلات خاص که در کشوری به جاسوسی اشتغال ورزند