شاپور. بشاور. بشاوپور. بشاوور. این کلمه در اصل به شاپور یا. وه شاپور بمعنی شاپورنیک است. کرسی نشین قدیم کوره شاپورخرۀ فارس است. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ونشر کتاب ص 283 شود. از اعمال کوره شاپورخوره (بشاوپور) فارس است. ابن البلخی آرد: بشاپور را بتازی بشاوور نویسند و اصل آن بی شاپور است تخفیف را، ’بی’ از آن بیفکنده اند و شاپور نویسند و بناء این شهر بروزگارقدیم طهمورث کرده بود بوقتی که در پارس جز اصطخر هیچ شهری نبود و نام آن در آن وقت دین دلا بود و چون ذوالقرنین به پارس آمد آن را خراب کرد چنانکه پست شد. پس چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنا کرد و عمارت آن بجای آورد و نام خویش بر آن نهاد. و هر شهر که این شاپور کرده است نام خود بر آن نهاده است چنانکه یاد کرده آمده است و این بشاپور شهری است هوای آن گرمسیر است و جهت شمال آن بسته است از این جهت بیمارناک و عفن است و آب آن از رودی بزرگ است که آن را رود به شاپور گویند. رودی است بزرگ و به حکم آنکه برنج زار است آب آن وخیم باشد و ناگوار اما چندان درختستان میوه های گوناگون و نخل و خرما و ترنج و نارنج و لیمو باشدآنجا که هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند و مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمن سخت بسیار بود و از آنجا ابریشم بسیار خیزد بسبب آنکه درخت توت بسیار باشد و عسل و موم ارزان بود هم آنجا و هم به کازرون و در این سالها از ظلم ابوسعید خراب شده بود و اکنون به فر دولت قاهره ثبتها اﷲ عمارت پذیرد و جامع و منبر دارد و مردم آنجا متمیز باشد. (از فارسنامۀ ابن بلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 126 و 127)
شاپور. بشاور. بشاوپور. بشاوور. این کلمه در اصل به شاپور یا. وه شاپور بمعنی شاپورنیک است. کرسی نشین قدیم کوره شاپورخرۀ فارس است. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ونشر کتاب ص 283 شود. از اعمال کوره شاپورخوره (بشاوپور) فارس است. ابن البلخی آرد: بشاپور را بتازی بشاوور نویسند و اصل آن بی شاپور است تخفیف را، ’بی’ از آن بیفکنده اند و شاپور نویسند و بناءِ این شهر بروزگارقدیم طهمورث کرده بود بوقتی که در پارس جز اصطخر هیچ شهری نبود و نام آن در آن وقت دین دلا بود و چون ذوالقرنین به پارس آمد آن را خراب کرد چنانکه پست شد. پس چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنا کرد و عمارت آن بجای آورد و نام خویش بر آن نهاد. و هر شهر که این شاپور کرده است نام خود بر آن نهاده است چنانکه یاد کرده آمده است و این بشاپور شهری است هوای آن گرمسیر است و جهت شمال آن بسته است از این جهت بیمارناک و عفن است و آب آن از رودی بزرگ است که آن را رود به شاپور گویند. رودی است بزرگ و به حکم آنکه برنج زار است آب آن وخیم باشد و ناگوار اما چندان درختستان میوه های گوناگون و نخل و خرما و ترنج و نارنج و لیمو باشدآنجا که هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند و مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمن سخت بسیار بود و از آنجا ابریشم بسیار خیزد بسبب آنکه درخت توت بسیار باشد و عسل و موم ارزان بود هم آنجا و هم به کازرون و در این سالها از ظلم ابوسعید خراب شده بود و اکنون به فر دولت قاهره ثبتها اﷲ عمارت پذیرد و جامع و منبر دارد و مردم آنجا متمیز باشد. (از فارسنامۀ ابن بلخی چ 1339 هجری قمری کمبریج ص 126 و 127)
دهی از دهستان الند بخش حومه شهرستان خوی. 65 هزارگزی شمال باختری خوی و 8 هزارگزی جنوب راه ارابه رو خان به ملحملی دره و کوهستانی سردسیر. سکنۀ آن 36 تن. سنی کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است و راه مالرودارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان الند بخش حومه شهرستان خوی. 65 هزارگزی شمال باختری خوی و 8 هزارگزی جنوب راه ارابه رو خان به ملحملی دره و کوهستانی سردسیر. سکنۀ آن 36 تن. سنی کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است و راه مالرودارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
آنکه دارای کمان است و کمان را بکار برد. (فرهنگ فارسی معین). کماندار. صاحب کمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان خود و خفتان و کوپال اوی ز لشکر کمانور نبودی چنوی. فردوسی. پری کی بود رودساز و غزل خوان کمندافکن و اسب تاز و کمانور. فرخی. بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم. فرخی. بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. (ویس و رامین). ز دو چشمت همیشه دو کمانور نشستستند جانم را برابر. (ویس و رامین). نبود اندرجهان چون او کمانور نه نیز از جنگیان چون او دلاور. (ویس و رامین). کمانور راکمان در چنگ مانده دو پای آزرده دست از جنگ مانده. (ویس و رامین). و رجوع به کماندار شود
آنکه دارای کمان است و کمان را بکار برد. (فرهنگ فارسی معین). کماندار. صاحب کمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان خود و خفتان و کوپال اوی ز لشکر کمانور نبودی چنوی. فردوسی. پری کی بود رودساز و غزل خوان کمندافکن و اسب تاز و کمانور. فرخی. بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم. فرخی. بیندازند زوبین را گه تاب چو اندازد کمانور تیر پرتاب. (ویس و رامین). ز دو چشمت همیشه دو کمانور نشستستند جانم را برابر. (ویس و رامین). نبود اندرجهان چون او کمانور نه نیز از جنگیان چون او دلاور. (ویس و رامین). کمانور راکمان در چنگ مانده دو پای آزرده دست از جنگ مانده. (ویس و رامین). و رجوع به کماندار شود
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
مرکب از شب + ’گه’ مخفف گاه پسوند زمان و مکان. شبانگاه: شبانگه رسیدند دل ناامید بدان دژ که خواندندی او را سپید. فردوسی. شبانگه چو بنشست بر تخت ماه سوی آسیا شد به نزدیک شاه. فردوسی. شبانگه به درگاه بردش کشان بر روزبانان مردم کشان. فردوسی. از گه مشرق چو طاووسی برآید بامداد درگه مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند. ناصرخسرو. شبانگه آفتاب آوردی از رخ مرا عهد سلیمان تازه کردی. خاقانی. چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی سر بر زمین خدمت یاران بی وفا. خاقانی. دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی. خاقانی. شبانگه به بوی خوش انگیختن سحرگه به شربت برآمیختن. نظامی. جهاندار با فتح دمساز گشت شبانگه به آرامگه بازگشت. نظامی. سحرگه پنج نوبت کوفت بر خاک شبانگه چاربالش زد بر افلاک. نظامی. شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وی بنالید. سعدی. یکی را پسر گم شداز راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی. روزی تا بشب رفته بودیم و شبانگه پای حصاری خفته. (گلستان سعدی). و رجوع به شبانگاه شود
مرکب از شب + ’گه’ مخفف گاه پسوند زمان و مکان. شبانگاه: شبانگه رسیدند دل ناامید بدان دژ که خواندندی او را سپید. فردوسی. شبانگه چو بنشست بر تخت ماه سوی آسیا شد به نزدیک شاه. فردوسی. شبانگه به درگاه بردش کشان بَرِ روزبانان مردم کشان. فردوسی. از گه مشرق چو طاووسی برآید بامداد درگه مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند. ناصرخسرو. شبانگه آفتاب آوردی از رخ مرا عهد سلیمان تازه کردی. خاقانی. چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی سر بر زمین خدمت یاران بی وفا. خاقانی. دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی. خاقانی. شبانگه به بوی خوش انگیختن سحرگه به شربت برآمیختن. نظامی. جهاندار با فتح دمساز گشت شبانگه به آرامگه بازگشت. نظامی. سحرگه پنج نوبت کوفت بر خاک شبانگه چاربالش زد بر افلاک. نظامی. شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وی بنالید. سعدی. یکی را پسر گم شداز راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی. روزی تا بشب رفته بودیم و شبانگه پای حصاری خفته. (گلستان سعدی). و رجوع به شبانگاه شود
شباروز. روزان و شبان. الاّیام بلیالیها. (التفهیم مقدمه ص قسط). شب و روز. مدت 24 ساعت. شبانه روز. (فرهنگ فارسی معین) : شبانروز مادر ز می خفته بود ز می خفته و دل ز هش رفته بود. فردوسی. بدی ده شبانروز بر پشت زین کشیده به بدخواه بر تیغ کین. فردوسی. مسلمانان که آغاز شبانروز از فروشدن آفتاب همی گیرند. (التفهیم ص 69 چ همائی). به یک شبانروز از پای قلعۀ سربل برود راهت شد تازیان به یک هنجار. فرخی. به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه. فرخی. از بند شبانروزی بیرون نهلدشان تا خون برود از تنشان پاک به یکبار. منوچهری. هفت شبانروز بود به درد فرزند محمد مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489). یک شبانروز اندر آن خانه گاه چامه سرود گه چانه. (از لغت فرس اسدی). بر لفظ زمانه هر شبانروزی بسیار شنیده مر کلامش را. ناصرخسرو. بر در تسعین کنند جنگ شبانروز در گه عشرین زجنگ هر دو معافست. خاقانی. در سفرش مونس و یار آمده چند شبانروز بکار آمده. نظامی. شبانروزی به ترک خواب گفتند به مرواریدها یاقوت سفتند. نظامی. شبانروزی دگر خفتند مدهوش بنفشه در بر و نسرین در آغوش. نظامی. بودند بر او چو دایه دلسوز تا رفت بر این یکی شبانروز. نظامی. اسبی دارم که نعره واری طی می نکند به یک شبانروز. نزاری. روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان سعدی)
شباروز. روزان و شبان. الاّیام بلیالیها. (التفهیم مقدمه ص قسط). شب و روز. مدت 24 ساعت. شبانه روز. (فرهنگ فارسی معین) : شبانروز مادر ز می خفته بود ز می خفته و دل ز هش رفته بود. فردوسی. بدی ده شبانروز بر پشت زین کشیده به بدخواه بر تیغ کین. فردوسی. مسلمانان که آغاز شبانروز از فروشدن آفتاب همی گیرند. (التفهیم ص 69 چ همائی). به یک شبانروز از پای قلعۀ سربل برود راهت شد تازیان به یک هنجار. فرخی. به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه. فرخی. از بند شبانروزی بیرون نهلدشان تا خون برود از تنشان پاک به یکبار. منوچهری. هفت شبانروز بود به درد فرزند محمد مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489). یک شبانروز اندر آن خانه گاه چامه سرود گه چانه. (از لغت فرس اسدی). بر لفظ زمانه هر شبانروزی بسیار شنیده مر کلامش را. ناصرخسرو. بر در تسعین کنند جنگ شبانروز در گه عشرین زجنگ هر دو معافست. خاقانی. در سفرش مونس و یار آمده چند شبانروز بکار آمده. نظامی. شبانروزی به ترک خواب گفتند به مرواریدها یاقوت سفتند. نظامی. شبانروزی دگر خفتند مدهوش بنفشه در بر و نسرین در آغوش. نظامی. بودند بر او چو دایه دلسوز تا رفت بر این یکی شبانروز. نظامی. اسبی دارم که نعره واری طی می نکند به یک شبانروز. نزاری. روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان سعدی)